Wednesday, February 13, 2008

شعر

چگونه است درونم
عیان است
که چون است
که چشمه است
که روح است
که آب است
که ابر است
فشرده است
چکیده است
بر این دفتر خالی
بر این پاره کاغذ
و چون است
که چون است
که شعر است
نوشته ام
که جاری است
که روداست
به مانند دوچشمم
نه شعر است
که درداست
نه چشم است
که اشک است
که خون است
روان است روان باد
که میراث قرون است

Monday, February 11, 2008

بی خاکستر

مردمان شهرم همه خوابند
یا خودشان را به خواب زده اند
تنها منم
ویک پنجره
رو به خیابان همیشه
شاعری نکرده ام
هیچ گاه
نمی دانم چیستند نوشته هایم
یا برای کیستند
شاید خاکستر هایی فرو ریخته
از آتش تنهایی
پنجره را باز می کنم
همه خوابند
یا خودشان را به خواب زده اند
چراغ راهنمایی
قرمز است
با شمارهء 89
که کم وکمتر می شود
نارنجی می شود
همرنگ آتش سیگار
بعد 0 است
و پس از آن سبز
گاهی سبز و0 مدت ها با همند
برمسیر بی عبورهمیشه
و باز تکرار می شوند
84،85،86،87،88
دربرابر چشمان راه گرفته
و دوباره آتش سیگار
این چراغ همیشگی
کاش آبی می شد لحظه ای
آبی آبی
همرنگ شعله درونم
آن وقت شاید
چیزی بهتر می نوشتم
یا اصلا نمی نوشتم
بی خاکستر
مثل شعله آبی

Saturday, February 2, 2008

صبر

لا اله الا الله
مرده می برند باز
در این سرای مقدس
در کوچه پس کوچه های این قصر آینه
به دنبال روزنه ای رو به آسمان
در میان کاشی های رنگارنگ
وسنگ های صیقلی
از جای پای دردمندان
گنبدی است زرین
و کبوترانی که آرامش یافته اند
در سوی دیگر این سقف
و قلب بی قرار من
صبر می کند هنوز

فاصله

فاصله ام بسیار است
تا چشمان مادرم
فاصله ای بسیار
تاچشمانی
با لفافه مات
گوش می ایستم
در پی صدایی آشنا
بی وقفه
صدای باران است
وگاه صدای موسیقی
از پس دیوارها
اما می شنوم
تا آغاز دور متناوب یخچال
صدای تق تق زانوانش را
در نیمه شب
آری می شنوم
صدای تنهاییست
این جا
و فاصله ام برای گریستن
برای گریستن
بسیار