Saturday, December 1, 2012

اواخر یک روز گرم تیرماه

 
آقایی است با لبخند بزرگی بر لب، کمابیش سیاه چرده وبا لهجه ای بومی . می گوید از بختیاری‌هاست و میلیاردها پول دارد. چند شرکت بزرگ با برادرش وبرادرزاده اش و یک عالمه افراد دیگر بهم زده است. او دائماً حرف می‌زند و به موبایلش جواب می‌دهد. برایم چای می‌آورد اتاق نیمه تاریک است، نزدیکی‌های غروب است. چندان جوان نیست اما پا به سن هم نگذاشته است. حدود چهل و اندی. من با لبخندی احمقانه که دائماً بروی لبم می‌نشیند نگاهش می‌کنم و هرازگاهی چند کلمه‌ای حرف می‌زنم. او هم به من نگاه می‌کند و گاه نگاهش را می‌دزدد. به وضوح می‌توان حدس زد که دارد مرا بررسی می‌کند، کارمند جدیدش را. مدارکم را برای بیمه به او می دهم. سیگاری روشن می کند و می پرسد «اذیتت نمی کنه؟»، می‌گویم« نه، راحت باشید». ازمن می‌پرسد «سیگار می‌کشی؟ مشروب می‌خوری؟»، می گویم «نه». می گوید «حتماً امتحان کرده ای، دوران دانشجویی، نه؟» باز پاسخ منفی می‌دهم. نگاهم می‌کند و لبخند می‌زند. می گوید «دوساله بهترین کارمند شرکت می‌شی، تو آدم با استعدادی هستی.» و بحث را به مسائل دیگرمی‌کشاند... همۀ کارمندها رفته‌اند، من و او تنها هستیم ساعت حدوداً هفت، هفت و نیم است. اتاق به تدریج تاریک تر می شود.می گویم «چراغا رو روشن کنم؟»، می گوید «نه، این طوری بهتره». اتاق شش مبل چرمی با رویه های پارچه ای و یک تلویزیون  ال سی دی دارد که بدون صدا و روشن است. ما روی دومبل روبروی هم نشسته ایم. می گوید با زنها رابطه خوبی ندارد اما سریع از یک زن خوشش می‌آید و وقتی خوشش آمد انتخابش درست است. می گوید ازهمان لحظه ای که مرا دیده از من خوشش آمده و به من پیشنهاد دوستی می‌دهد. بی آنکه حواسم باشد، دستمال کاغذی را توی دستم ریز ریز می کنم. می گوید «عصبی ای؟» می گویم «اینجا خیلی تاریک است». می گوید لباس زیر زنها، عطر و لوازم آرایششان مهم ترین و حساس ترین چیزهایی هستند که باید آنرا با دقت انتخاب کنند. بوی دردسر به مشام می‌آید و بعد ازمن می پرسد «عطر زدی؟»، می‌گویم «بوش کمه فقط خودم می فهمم» و شالم را به دماغم نزدیک می کنم و بو می کنم. نیم خیز می شود تا شالم را بو کند. بعد به من نگاه می کند و پایین گونه‌ام را می بوسد بعد لبش را به لبم نزدیک می‌کند. سرم را می‌چرخانم می گویم «نه». سرجایش برمی گردد. دیروز شنیدم که حاج رضا صدایش می کردند و می گوید که لب به مشروب و مواد مخدر نمی زند و نماز و روزه‌اش قطع نمی شود. می گویم «شما چه جور آدم معتقدی هستی من وشما نامحرمیم». می گوید «اگر هر دو طرف راضی باشند، مشکلی نداره». دستم را در دستش می گیرد و نوازش می کند، دستم را می کشم. اما همچنان لبخند بی تفاوت واحمقانه را بر چهره ام دارم. نور تلویزیون و چراغ راهرو اتاق را روشن می کند. موبایلش زنگ می زند، صدای زنی شنیده می شود. او برای صحبت کردن بیرون می رود، صدایش می آید. جوری حرف می زند که انگار با یک فردخانواده است اما من فکر می کنم یکی دیگر است. تلویزیون صامت، تصویر سخنرانی رهبر فقید ملت را نشان می دهد. به اتاق بر می گردد. می نشیند می گوید «صیغه می کنیم تا آخر شهریور». باز به علامت نفی سرم را تکان می دهم. می گوید «کاری نمی‌خوایم بکنیم که، فقط برای اینکه دستتو بگیرمو بوست کنم». هی سوال می کند و من پشت سرهم هی جواب منفی ردیف می‌کنم. صدای اذان به گوش می رسد، چندبار انگشتش را به نشانه احترام به اذان، به لبش و به پیشانی می‌زند بعد دودستش را روی صورتش می‌گذارد انگار دعا می‌کند بعد دستش را روی صورتش می کشد.می گوید «عکساتو آوردی؟» می گویم «آره» و فلش را به دستش می دهم. می رود سمت تلویزیون، نمی تواند فلش را به تلویزیون وصل کند، بلند می شوم وآنرا به تلویزیون می زنم، عکسها را می بینیم من توضیح می دهم. هر دو روبروی تلویزیون ایستاده ایم، دستش را روی شانه ام می گذارد و بعد مرا بغل می کند، مقاومتی نمی کنم. مرا درآغوش می گیرد و می پرسد «از من خوشت می آد؟». می گویم «نه». می پرسد «از چی من خوشت نمی آد؟ ازهیکلم؟» می گویم «نه». «از تیپم؟» می گویم «نه». «از قیافه ام؟» می گویم «نه». می گوید «پس ازمن بدت می آد؟» می گویم «نه». شاکی می شود می گوید «تو بغلم به من می گی از من خوشت نمی آید؟» می گوید تو به وقت احتیاج داری، درستت می کنم و دوباره بغلم می کند. درحالیکه نفس اش به شماره افتاده درگوشم هی مرتب می گوید «دیوونه، دیوونه.» من خیلی بی تفاوت می گویم «چرا دیوونه؟» جوابی نمی دهد. احساس می کنم که دیگر وقت رفتن است. دوباره به لبهایم نگاه می کند و می خواهد مرا ببوسد. دستم را روی دهانش می گذارم، سرش را به عقب می برد تا از شر دست من خلاص شود. می خواهم خودم را از بغلش بیرون بکشم، مرا محکم تر در بغل می فشارد. خودم را از میان دستانش پایین می‌کشم و به سرعت کیفم را می‌قاپم و می‌دوم که بیرون بروم، دستم را می کشد. می گویم «دیره، باید برم.» باز دستم را می کشد و دوباره می گوید «دیوونه». تعادلم را از دست می دهم به دیوار می خورم، چراغ اتاق روشن می شود. می‌بیند که در قیافه‌ام اثری از هیچ چیز نیست. می گوید «دیوونه همه چیزو جاگذاشتی، فلش ات، مدارکت، عینکت.» می‌گوید «اُکی، دیگر قول می دم بهت دست نزنم». ازمن فاصله می‌گیرد. هردو از اتاق به سوی اتاق انتظار شرکت می‌رویم. او روی صندلی منشی می‌نشیند و من روی صندلی مهمان. از ارتفاعی بالاتر به من نگاه می‌کند و همان طور با لبخند سیگاری آتش می‌زند. من کمی گیج شده‌ام اما قیافۀ گیج تری به خودم می گیرم تا مطمئن شود که نمی‌خواهم ادامه دهد. لبخندی می‌زند می گوید «ببین منو، ناراحتی؟» می‌گویم «آره». می گوید «چرا؟» می گویم «نمی خوام حرف بزنم». به درخواست من به آژانس زنگ می زند. دوباره نطق بی وقفه‌اش را شروع می کند، «فردا شب بریم بیرون؟» می گویم «نه». در ابراز ناراحتی ام اغراق می‌کنم تا کاملاً در چهره‌ام خوانده شود. می گوید «من از تو خیلی خوشم می آد. میشه پیشونیتو ببوسم؟» می گویم «نه». بعد می گوید «دیگه نمی آی، نه؟» می گویم «آره» می گوید «هر وقت مشکلی داشتی روی من حساب کن.» ناخودآگاه از شنیدن این جمله تکراری حالم بد می‌شود. می گویم «ممنون». آژانس زنگ می زند. به سمت در می‌روم. دستم را روی دستگیره در می‌گیرد بعد می‌گوید «راستی قول داده بودم» و دستم را ول می کند، باز می‌پرسد «فردا شب بریم بیرون؟»، سرم را به علامت نفی تکان می‌دهم. دم در ایستاده و لبخند می‌زند. ژست‌های خوبی بلد است... مردی بی اعتنا با لبخندی بر لب که به چارچوب در تکیه داده و آرام می گوید دوستت دارم. یک لحظه صحنه برایم سیاه وسفید می‌شود مثل فیلم های کلاسیک . اما خیلی وقت است که دیگر فیلم های هالیوودی هیچ تخیلی در من بر نمی انگیزد. توی پیچ راهرو دورمی‌شوم. می گوید «یک پراید سفیده». . .


Wednesday, February 8, 2012

شنا در یک شب زمستانی

لباس های شنایم را به تن می کنم و روی اش لباس های بیرون را. همه چیزهای لازم دیگر را داخل ساکم می ریزم و نزدیک ساعت 7 بیرون می زنم. دومین پنج شنبهء ماه بهمن است، همه جا سوت وکور به نظر می رسد، دیروز پریروز برف و باران باریده است، هوا پاکیزه است و باد به شدت می وزد. آسمان صافِ صاف است و درگوشه های آن لکه های کوچک و عجیب ابرها وجود دارد که به سرعت تغییرشکل می دهند. در ایستگاه اتوبوس می ایستم و منتظر اتوبوس می شوم. به آسمان نگاه می کنم، دوستاره درآسمان تمیز می درخشند و ماه نیمه تمام درست بالای سرم قرار دارد. هوا خیلی سرد است. از این تصمیم ناگهانی و شبانه پشیمان می شوم. به برگشت فکر می کنم وقتی که باید با تن و سرخیس به این هوای سرد بازگردم، هوای برگشتن به خانه به سرم می زند اما نمی گذارم تردید برمن پیروز شود... پس از مدتی اتوبوس از راه می رسد. حس عجیبی دارم، باید یک ماده شیمیایی در بدنم تغییر کرده باشد. برخلاف همیشه اصلا احساس تنهایی نمی کنم و فکرنمی کنم دارم وزن خودم را به دوش می کشم، انگار وزنی نداشته باشم. مثل این است که سرمای هوا عصاره زندگی را درون خود دارد، وقتی به صورتم می خورد انگار حسی از زندگی به درونم جریان می یابد.
از اتوبوس پیاده می شوم، باید از یک خیابان باریک وتاریک عبور کنم تا به باشگاه برسم. آسمان همچنان صاف و سورمه ای خوشرنگ است، درخت ها لخت لخت اند و شاخه هایشان زیر نور نارنجی چراغ های خیابان برق می زنند، همه چیز تمیز است و نافذ. همچنان نگران برگشتن و سرما هستم. ازآن خیابان تاریک می گذرم و بعد میدانگاهی را پشت سرمی گذارم، وارد کوچه باشگاه می شوم و بعد وارد باشگاه. باید با تاساعت 30/7 صبر کنم تا سانس آخر شروع شود. فکر نمی کنم به جز من کسی باشد که بخواهد بعد از تمام شدن استخر خودش و بدون وسیله به خانه برود. ساعت 30/7 می شود. می روم داخل، لباس هایم را می کنم و داخل صندوق شماره 58 می گذارم. دوش می گیرم، پایم را داخل کلر می کنم و وارد استخر می شوم. آب به شکل ملایمی گرم است. از داخل کم عمق راهم را به سوی عمیق کج می کنم و یکهو سبک روی آب شناور می شوم، آرام شنا می کنم، شنایی که به هیچ شنایی شباهت ندارد. دست وپا زدن آرامی است که کمی مرا به جلو می برد. استخر کوچک است و آدم ها کم اند. یادم است که سال گذشته یک وقتی همین موقع های سال به استخر آمده بودم و تنها شناگر آن بودم. مثل همیشه از بلندگوها، آهنگ پخش می شود. به شکل عجیبی فقط شنا می کنم و برای اولین بار درعمرم خسته نمی شوم. همیشه زود دست وپایم می گیرد اما این بار اصلا چیزی حس نمی کنم. ازاین سو به آن سو، کرال سینه، کرال پشت، قورباغه، دست وپا می زنم ودرآب غوطه می خورم، برایم لذت بخش است، شاید به یاد زمانی می افتم که درون شکم مادرم بودم، همان جایی که مرا وارد دنیا کرد.


باآب فاصله ای ندارم. کاملا درون آن می روم، نرم وسیال و تجربه ای تازه را پشت سرمی گذارم، نرم وسیال. انگار برای اولین بار است که آب را تجربه می کنم. زندگی درون مایع بی رنگ دریک استخر آبی آسمانی. به نظرم از راه رفتن خیلی بهتر است. مثل ماهی ، با آب صمیمی ام. حتم دارم یک ماده شیمیایی درون مغزم زیاد یا کم شده است. یکریزشنا می کنم، تنها چند بار وارد کم عمق می شوم وراه می روم، کاری که می گویند برای ستون فقرات خوب است. حالا همه چراغ ها هاله ای هفت رنگ دارند که از نیلی پررنگ شروع وبه قرمزتمام می شود. ساعت 5/8 است. اگرچه هیچ دلم نمی خواهد اما باید یواش یواش بیرون بیایم. به سرم می زند که برای خشک شدن بروم سونای خشک. دوش می گیرم وهمین کار را انجام می دهم. هیچ کس داخل سونا نیست. روی نیمکت بالایی وچوبی آن می نشینم و از پنجره استخر را نگاه می کنم. با دیدن هاله چراغ ها سرگرم می شوم. یک ساعت شنی کوچک که هر 15 دقیقه را نشان می دهد، توجهم را جلب می کند. می چرخانم اش. شن ها آرام آرام پایین می ریزند. بوی اکالیپتوس می آید و گرمای 72 درجه تا مغز استخوانم نفوذ می کند. آب قطره قطره از سرو بدنم می چکد و من آرام آرام خشک می شوم. ساعت شنی، تمام شن های اش را ریخته است. ساعت یک ربع به نه است. از سونا بیرون می آیم و به سوی رختکن می روم. به چراغ ها خیره می شوم، اما دیگر هاله ای وجود ندارد. سرم را تاجایی که می شود با سشوار خشک می کنم. وسرفرصت لباس هایم را می پوشم. زیر شال ام، کلاه می گذارم وتا روی ابروهایم می کشم. کلید را می دهم، کفش هایم را می پوشم وبا ترس وارد کوچه می شوم. هوا همچنان نافذ وتمیز است. ساعت 9 شب است و خیابان ها خلوت اند.آماده ام تا سرما به تنم نفوذ کند. تند تند، راه می روم. اما سردم نمی شود. حتی می توانم بگویم از موقع آمدن، کمتر سردم است. دمای هوا زیرصفر است، گوشه گوشهء خیابان، آب ها یخ زده اند و من ازترس های خودم خنده ام می گیرد...