Friday, October 24, 2008

معصوم

بوی بهار هنوز می آید
از لابلای انگشتانت
تو هنوز کوچک تر از آنی
که بدانی
غصه می خورم برای فردایت
همچون فرزند عزیزی
و همچون کودک معصوم
ستاره پنهان اقبال من
نظاره گرم تاظهور کنی
در آسمان شبم

Monday, June 23, 2008

کابوس

من بیدار بودم، داشتم از خواب پا می شدم که یکهو یه گربه اومد تو خوابم و گفت: میو، سلام اسم من گربه اس، اسم شما چیه؟
من هم با لبخندی بهش سلام کردم وگفتم: من آدمم، دختر حوا، از آشنایی تون خوشبختم.
گربه پشت چشمی نازک کرد، به دمش چرخی داد وگفت: چه عجیب!
من نگاهش کردم و نفهمیدم که چرا این حرفو زد. بعدش هم سرشو کج کردو رفت داشت با خودش زیر لب چیزی می گفت، هر چی بیشتر دقت کردم، کمتر چیزی دستگیرم شد.
می دونید فکر کنم نباید بهش در مورد حوا حرفی می زدم و یا حتی در مورد آدم.
اصلا باید از سلام کردن، از سلام شنیدن پرهیز کنم.
شایدم بهترش اینه که دیگه خواب نبینم.

Monday, April 21, 2008

خاک خوب

برای مادرم زمین

بیبینم
مگر ما زاده یک سرزمین نبودیم؟
وبه زبانی واحد سخن نمی گفتیم
مگر کشورمان نقطه ای نبود
از خاک بزرگ
که از آن آفریده شدیم
مادرمان گسترده است
وسیاره مان زمین
دروغ می گویند
که ما از سیاره های دیگر آمده ایم
وزبان هم را نمی فهمیم
اَمان از آدم وحوا
که جدامان کردند
به خاطر یک سیب
و رویش مرز های خاردار را
ندیدند بر این پیکر وسیع
اما زمین دوباره
پیوندمان می دهد
حتی اگر در آخر
جای گیریم
در بطن خاک خوب
در عمق سرزمین

Wednesday, April 16, 2008

گمنام

پرنده پرواز کرد
من مانده در اتاق
تکرار می کنم
روز های یک شکل را
ناله نمی کند نی
مار در کویر گم شد
و آتش خاموش گشت
مبهوت صحرا منم
در گوشه اتاق
بیابانگردی تنها
کوله بارم بر سر چوب
به خواب می روم بر تخت
و بیدار می شوم
از پرتو خورشید ظهر
با صدای بوق ها
گمنام گمنامم
در وسعت این شهر
بهتر از این دلیلم نیست
برای زیستن
از آن زمان
که فراموش شدم

Monday, April 14, 2008

برکه

همه جا نم کشیده
از قطره های پراکنده
که این جا وآن جا می چکد
باران غریبه نیست
باران منم
چک چک می کنم
بی دریغ
بر صفحه سفید
بر کاغذ کتاب
بر بالش پر آواز
و دایره می سازم
بر سطح تنگ آب
اما خوشحال نیست
ماهی کوچک
و جوانه نمی زند
گل قالی
شورم من
گر چه باران
تشنه ام
و پایانم نیست
راهی نیست
شیرین ترین پایان
تا دایره بسازم
رقص کنان
بر خاموش برکه ات

Tuesday, March 18, 2008

کار من این است که کاریم نیست

کار من این است که کاریم نیست
عاشقم از عشق تو عاریم نیست
تاکه مرا شیر غمت صید کرد
جز که همین شیر شکاریم نیست
در تک این بحر چه خوش گوهری
که مثل موج قراریم نیست
بر لب بحر تو مقیمم، مقیم
مست لبم گر چه کناریم نیست
باده ات از کوه سکونت ببرد
عیب مکن زان که وقاریم نیست
خویش من آن است که از عشق زاد
خوش تر از این خویش و تباریم نیست
چیست فزون از دو جهان شهر عشق
بهترین از این شهر و دیاریم نیست
گر ننگارم سخنی بعد از این
نیست از آن رو که نگاریم نیست

Friday, March 14, 2008

بر آستان دیوانگی

هرگز باور نمی کردم
اگر پیش گویی از این آینده خبرم می داد
که از این دیوانه تر
که از این آشفته تر نخواهم شد
چنان از خویش تهی گشته ام
که در اوج آسمانم
وفرودی برایم متصور نیست
تنها نشسته ام در اتاقم
وبه تو حضوری دوباره می دهم
اگر چه سرم از حجم تو لذت بار سنگین است
در اوج می روم سبکبال
نگاه پر تمنای خویش را تاب ندارم
و انتظار آن می رود که تمنای تو
وجودم را از هم بپاشاند
سر می سایم بر آستان دیوانگی
تنها نشسته ام در اتاقم
اما ترا طلب می کنم
ترا دور می زنم
در حرمت طواف می کنم
محو می گردم
و نمی یابم کلمات را
پنهان می خندم
من از این دیوانه تر
من ازاین آشفته تر نخواهم شد

Monday, March 10, 2008

سرنوشت


آرزوهایم چندان بزرگ نبود

که کوله بارم

در پی فتح ماه نبودم

یا در جستجوی گنج

سهم من

همواره جاده بود

گر چه آرزویم

خانه ای

و آشنایی برای ابد

اما جز لحظه ها

جز غریبه ها نمی شناسم

تسلیمم به سرنوشت

رهروی سرگشته ام

بر مسیر بی باز گشت

و اکنون دوباره

در پی غریبه ای ابدی

تا آشنای لحظه ام گردد

یک دم غنیمت است

باقی بقای او



Sunday, March 9, 2008

اسفند


اسفند است
وبهار گم شده
تو قصه می گویی
در گوشم
آهنگین
لالایی است شاید
برای خواب خستگی هام
ونوید رویش می دهی
هوا ابری است
و زمین خیس
تو گریه می کنی
بردانه های آرزویم
که خفته به خاک
دلواپسم
اسفند است
در باران تو اما
سبز می شود سنگ
وبهار بی تردید

Wednesday, February 13, 2008

شعر

چگونه است درونم
عیان است
که چون است
که چشمه است
که روح است
که آب است
که ابر است
فشرده است
چکیده است
بر این دفتر خالی
بر این پاره کاغذ
و چون است
که چون است
که شعر است
نوشته ام
که جاری است
که روداست
به مانند دوچشمم
نه شعر است
که درداست
نه چشم است
که اشک است
که خون است
روان است روان باد
که میراث قرون است

Monday, February 11, 2008

بی خاکستر

مردمان شهرم همه خوابند
یا خودشان را به خواب زده اند
تنها منم
ویک پنجره
رو به خیابان همیشه
شاعری نکرده ام
هیچ گاه
نمی دانم چیستند نوشته هایم
یا برای کیستند
شاید خاکستر هایی فرو ریخته
از آتش تنهایی
پنجره را باز می کنم
همه خوابند
یا خودشان را به خواب زده اند
چراغ راهنمایی
قرمز است
با شمارهء 89
که کم وکمتر می شود
نارنجی می شود
همرنگ آتش سیگار
بعد 0 است
و پس از آن سبز
گاهی سبز و0 مدت ها با همند
برمسیر بی عبورهمیشه
و باز تکرار می شوند
84،85،86،87،88
دربرابر چشمان راه گرفته
و دوباره آتش سیگار
این چراغ همیشگی
کاش آبی می شد لحظه ای
آبی آبی
همرنگ شعله درونم
آن وقت شاید
چیزی بهتر می نوشتم
یا اصلا نمی نوشتم
بی خاکستر
مثل شعله آبی

Saturday, February 2, 2008

صبر

لا اله الا الله
مرده می برند باز
در این سرای مقدس
در کوچه پس کوچه های این قصر آینه
به دنبال روزنه ای رو به آسمان
در میان کاشی های رنگارنگ
وسنگ های صیقلی
از جای پای دردمندان
گنبدی است زرین
و کبوترانی که آرامش یافته اند
در سوی دیگر این سقف
و قلب بی قرار من
صبر می کند هنوز

فاصله

فاصله ام بسیار است
تا چشمان مادرم
فاصله ای بسیار
تاچشمانی
با لفافه مات
گوش می ایستم
در پی صدایی آشنا
بی وقفه
صدای باران است
وگاه صدای موسیقی
از پس دیوارها
اما می شنوم
تا آغاز دور متناوب یخچال
صدای تق تق زانوانش را
در نیمه شب
آری می شنوم
صدای تنهاییست
این جا
و فاصله ام برای گریستن
برای گریستن
بسیار

Thursday, January 17, 2008

"زمین نفس کشیده است"

:مادرم می گوید
"زمین نفس کشیده است"
"زمین نفس کشیده است"
جمله ایست زیبا
با بوی مادر بزرگ
و بوی مادر مادربزرگ
با بوی اعصار رفته
و بوی اصالت در گذشته
و اکنون پر است خانه ام
از گلدان های خالی
و قاب های میان تهی
پر از هوهوی باد
در پس گریه های پنهانی
"مادرم می گوید:"زمین نفس کشیده است
به خاطر این جمله زیبا
به خانه پر من
بهار سبز
بیا