Friday, February 18, 2011

یادداشت های یک شورشی آرام به روان پزشک اش 23

جمعه بیست ونهم بهمن

بیم ها وامید ها می گذرند، بهمن می گذرد وهمهء روزهای آن نیز. حس می کنم بخشی از یک داستان بلند شده ام. روزها وشب ها بار دراماتیک خاصی دارند. اما مثل همیشه صدای غازهای همسایه و جیک جیک گنجشک ها می آید، آسمان آبی آبی است باابرهای سپید،این روزها کمتر فکر می کنم وبیشترکارمی کنم، کارآدم رانجات می دهد شایدهم به خاطر قرص هایی باشد که می خورم اگر این طور باشد بازهم خوشحالم. دیگرحالم بد نمی شوداگرهم بشود گذراست، همه چیز می گذرد مثل حرکت ابرها ی کملوس سفید.

دیشب کتاب استخوان خوک ودست های جزامی را خواندم و به هیچ وچیز و هیچ کس فکر نکردم، آسوده خوابیدم.امروز هم مثل یک کدبانوی واقعی ظرف ها را شستم،خانه را جمع وجورکردم، قرمه سبزی بارگذاشتم، با سیب های مانده در یخچال لواشک درست کردم، به گلدان ها آب دادم و مثل هرروزچند عکسی از پنجرهء خانه گرفتم. به علاوه برای خودم آب پرتقال گرفتم، چای ودایی درست کردم ودرسکوت خانه تظاهرات مردم را ازتلویزیون دیدم، آنها هم مثل ابرها از برابر چشم هایم رد شدند، به دوستان دربندم فکر کردم.

دائم به شما فکر می کنم وباشما حرف می زنم، مخاطبی خیالی که انگار منتظر است تا برای من درمانی باشد، کسی که التیام دادن رابه عنوان شغل برگزیده است، اما من یکی ازچند صد نفری ست که به دیدن شما می آید، شما هرگز به من فکر هم نمی کنید، شاید خاطره ای محوباشم یا به خاطرعکسی که به شما داده ام،چیزی به یادتان مانده باشد، چه اهمیتی دارد،شما هم مثل ابرها می گذرید!
دوستم رابرابر چشمان من سوار ماشین کردند وقتی می رفت نگاهمان درهم گره خورد، او هم مثل ابرها سفید بود .

به چهارده سال پیش فکر می کنم که برای اولین بار به مشهد اردهال رفتم، ترکیب ناب منظره های سبزوآبی آسمان و سفیدی ابرهای آنجا راهیچ وقت فراموش نمی کنم، حتا صدای کبوترهای سفید درذهنم حک شده است، آرامشی ابدی گویی برآنجا حکم می راند. اما
اکنون به پنجرهء اتاقم بسنده کرده ام.درچارچوب پنجره ابری نیست تاگذرش راتماشاکنم اما آسمان هنوزآبی آبی است.

باسپاس
ز.م

حتّا اگرشعرم رانخوانی

نمی دانم شاعرش کیست اما شعرش قشنگ بود
ترجمه ای آهنگین ازاین شعرزیبا:
حتّا اگرشعرم را نخوانی
قلب های ما همواره با هم صمیمی خواهند بود
حتّا اگر دراین دنیا یا آن دنیا هرگز دیگر ترا نبینم
به یاد ما جشنی برپا خواهد شد
ومرابا تو جاودانه خواهند کرد
هیچ می دانستی عشقت مرا به قله های مرتفعی رساند
پرنده ای که درونم بود، آنرا پرواز داد
درکشاکش جنگ ها
وفرود و فراز پرچم ها
مرا به دنیایی دیگر برد
در گستره ای کیهانی
نوای آهنکینی در درونم نواخت
تو درهمه جا پنهان بودی
ومن بی آنکه خود بدانم، می یافتمت
عشقت ایمانم را پس آوَرد
حالا همهء معماهایم پاسخ دارند
حالا همهء گره ها گشوده اند
حالا می دانم هرچه را باید بدانم
حتّا اگر شعرم را نخوانی
حتّا اگر نباشم
من ترا دوست دارم

یادداشت های یک شورشی آرام به روان پزشک اش 22

سه شنبه 5 بهمن

مدت زیادی گذشته و اتفاقات زیادی افتاده است اما چندان قابل عرض نبوده اند. یارانه ها برداشته شده و اولین قبض برقها آمده یا درحال آمدن است، دیروز در فرودگاه مسکو یک بمب انتحاری منفجر شد و حدود سی واندی کشته و صد و سی نفر هم مجروح شدند، کرهء زمین همچنان تب دار درمدار خود می گردد و هیچ قصد انصراف ندارد. آیا داستان های تخیلی به تحقق خواهند پیوست؟ آیا روزی کرهء
زمین نابود خواهد شدو انسان در سیاره های دیگربه حیات خود ادامه خواهد داد؟

دنیای من اما آرام و دوراز دنیای واقعی درمدار خود می گردد، جهان من درآرامشی دایم به حرکت خود ادامه می دهد ونظاره می کند آنچه را اتفاق می افتد.قمر کوچکی درمیان شش میلیارد قمر دیگر،هریک درمدار خود در گردش.

درچنین دنیایی چگونه می توان شورشی بود، دردنیایی که تنهاصدای پرندگان و رنگ آبی آسمان بااهمیت می شوند وآدم ها با هزاران افکار پیچیده به جای نفرت انگیزبودن ،ترحم برانگیزمی شوندوجهان جایی می شود برای یادگرفتن دل بستن و دل کندن، چشیدن تلخی تنگی دنیاو شیرینی وسعت یافتن دل، درآنجاست که می توان صلح رابرقرارکرد ودیگران راامیدوار.

اگرنمی دانستید بدانید مدتی می شود که این شورشی اسلحه اش را پیش کش کرده است به همان که نامی برآن نیست، به آنکه ازجنس شناخته شده نیست وتسلیم را می طلبد!
باسپاس
ز.م

یادداشت های یک شورشی آرام به روان پزشک اش 21


...ام آذر
مدت زیادی است که ننوشته ام، البته برای خودم مدت زیادی محسوب می شود،چون دائم به نوشتن فکرمی کنم اما چیزی نمی نویسم.این روزها حس می کنم که باید برای وقت خودم وزمان هایی که خرج می کنم ارزش بیشتری قائل شوم وبه همین ترتیب هم نوشته هایم نیز باید اسلوبی داشته باشندوهمین طوربیحساب و کتاب ازخزانه خرج نکنم.نمی دانم این مجموعه را ادامه خواهم داد یا نه؟
.
هیچ نمی دانم شما چه قدر به امورفرهنگی علاقه دارید؟ اما به هرحال من بایدحرف های خودم را بزنم. نه؟ به تازگی دو کتاب خوانده ام که هردو بوی قدمت می دادند،یکی به لحاظ نسل ودیگری به لحاظ قرن.کتاب ساده دل از ولتر،نویسندهء قرن هفده وهجده میلادی را خواندم ودیگر کتاب سالاریها نوشتهء بزرگ علوی.هردو خیلی برایم جذاب بودند.گذشتهء دور خودم را در بزرگ علوی جستجو کردم وگذشتهء دور انسان را درولتر،کتاب باترجمهء محمدقاضی نثری روان وساده داشت واوضاع انسانِ پیش ازانقلاب فرانسه را بدون پیچیدگی ترسیم می کردوطبیعت را به خوبی دربرابر فرهنگ می گذاشت.اما هنوز فرصت اندیشیدن به سالاری ها رانداشته ام،تنها چیزی که می توانم بگویم این است که روان وعامیانه نوشته شده بود، اما عامیانه نبودوآن هم به فرهنگ ونقد آن می پرداخت اما ازچه منظری هنوز دیدگاه این نویسنده برایم روشن نیست.دلم می خواهد که باقی کتاب های این آدم را هم بخوانم.دلم بیش ازهرچیز نوشته های اصیل می خواهد.من کاملاً به این جمله معتقدم که آب راباید ازسرچشمه هابرداشت.خیلی سرم خلوت نیست ولی اگر بتوانم،کمدی الهی یا چیزی شبیه به این دردستورکارم قرارخواهد گرفت،خیلی دلم می خواهد از یونان باستان هم چیزی بخوانم،چیزی مثل اودیسه.
به هرحال دلم جز مهرمهرویان کاغذی، طریقی برنمی گیردوهمچنان درین دریای خوش غوطه می خورم واز جهان پیرِ بی بنیاد فاصله می گیرم، به پستوها سرک می کشم تاگنجینه های نهانی رادورازچشم تنگ دنیادوستان بیابم وخوش باشم ونور ال سی دی ولامپ کم مصرف راتحمل کنم و عمردرین راه سرمایه .

حالا دیگر از آنچه بیش ازهمه مطمئن ام، این است که این نوشته ها تنها برای شما نیست آقای دکتر،من دارم روی پاهای خودم راه می روم وامیدوارم به همین زودی عصاهایم راهم به شماتقدیم کنم.

باسپاس
ز.م