Tuesday, November 27, 2007

In Abu Dhabi Ariport


Once upon a time

I was in Abu Dhabi airport

And it is now

Here is a very strange place, so cold

And I'm a little worried

About nothing and every thing

Full of people from all of the world

Christmac is coming

And Arabs prepare theirselves to new year

For turists and their moneys

Yellow race, white race, black race, brown race

you can imagane green face

In some spatial race

Or pink, in face of pink panther

But as a matter of fact

why there is no blue face

blue and shiny

like moon, like prophets

faces like a flame that burns

so slow and and so light

so nice and so hot

I wish colors free me

once upon a time

Wednesday, November 21, 2007

تنها فاحشه باکره شهر


به داستان های کودکان اعتقاد داشت
اما پیر بود وعمرش در این راه سپری شده بود
پیرزنی نحیف که هنوز عاشق "زیبای خفته" بود
فکر کرده بود
دوره زمانه عوض شده
زنان همه کار می نوانند بکنند
شاید او هم با اسب سپید
بتواند شاهزاده اش را بیدار کند
اما تنها موهایش سپید شده بود و بد نام


همه به خواب رفته اند "
شاهزاده بینوا سحر شده است
ومنتظر است تا پرنسس اش با اسب سپید
"او را ببوسد وبه او حیات دوباره دهد


تنها زن بیدار شهر
همه را بوسیده بود
اما هیچ کس بیدار نشده بود
تنها فاحشه ای شده بود

که همه را می بوسید

و اکنون پیر بود با موهایی به سپیدی اسب شاهزاده
تنها فاحشه باکره شهر

Tuesday, November 20, 2007

In the Station of Metro

لازم نیست دنیا دیده باشد
همین که تورا خوب ببیند
دنیایی رادیده است
ازمیلیون ها سنگ همرنگ
که در بستر رود خانه بر هم می غلتند
فقط سنگی که نگاه ما به آن می افتد
زیبا می شود
تلفن را بردار
شماره اش را بگیر
وماموریت کشف خود را در شلوغ ترین ایستگاه شهر
به او واگذار کن
ازهر نفر زنی که فردا
پیاده می شوند از قطار
یکی زیبا
وما بقی مسافرند

عباس صفاری
از کتاب شعر کبریت خیس

Sunday, November 18, 2007

چگونه با آرامش خود را برای مرگ آماده کنیم؟



در شماره 52 مجله بخارا که به امبرتو اکو اختصاص دارد،
بخش هایی از کتاب " چگونه با یک ماهی آزاد سفر کنیم " ترجمه شده است
اینک ترجمهء بخشی از این کتاب


فکر نمی کنم بتوانم خود را نخستین کسی معرفی کنم که یکی از بزرگنرین معضلات انسان را مطرح می کند، یعنی روبرویی اش را با مرگ. اگر چه برای افراد بی ایمان مشکل بزرگی است( چگونه با هیچ چیز که در انتظارشان نیست روبرو شوند؟)، اما آمار نشان می دهد که این معضل به همان اندازه بسیاری از افراد با ایمان را می آزارد. یقین به زندگی پس از مرگ آنان را از دوست داشتن زندگی پیش از مرگ باز نمی دارد و دلشان نمی خواهد آن را ترک کنند. ونیز با تمام وجود مایلند که به جمع فرشتگان بپیوندند. ولی خوب هر چه دیرتر بهتر
سوال واضح این جاست، "موافق مرگ بودن" یعنی چه؟ پرسیدن این سوال، به همان آسانی است که تاکید کنیم: انسان ها فانی اند، به کلام ساده است، تا وقتی کلام سقراط باشد، به محض آن که به خود ما مر بوط شد، به حکایتی دیگر بدل می شود. سخت ترین لحظه آن است که بدانیم، تنها یک لحظه دیگر این جاییم ولحظه دیگر نخواهیم بود
به تازگی، یکی از شاگردانم (کریتون نامی)، با حالت نگران ازمن پرسید: " استاد، چطور خود را برای مرگ آماده کنیم؟ پاسخ دادم: جوابش ساده است، قبول کنید همه آدم ها احمق اند
در برابر تعجب کریتون، بیشتر توضیح دادم:" ببین، حتی اگر ایمان قوی داشته باشی، چطور می توانی به سوی مرگ بروی وفکر کنی گه در زمان گذرت از زندگی به مرگ، جوانان خوشگل و خواستنی از دختر وپسر در دیسکو می رقصند وخیلی خوش می گذرانند، دانشمندان خوش فکر ازآخرین اسرار کیهان سر در می آوردند، سیاست مداران فساد ناپذیر وقت خود را به ایجاد جامعه ای بهتر می گمارند، روزنامه ها و تلویزیون هدفی ندارند جز اعلام خبر های شنیدنی، مدیران سازمان ها مسوولانه به ریختن برنامه هایی مشغول اند تا از آلودگی محیط زیست بپرهیزند وطبیعتی سرشار از جویبار های قابل آشامیدن، کوهستان های جنگلی، آسمان های پاک وآرام در زیر لایه ای از ازن بهشتی، ابرهای پنبه ای که باران نرم روزگاران گذشته را می تراوند به ما باز پس دهند؟ اگر به خود بگویی که تمام این اتفاقات عالی روی می دهد وتو باید راه بروی، رفتن برایت غیر قابل تحمل می شود،نه؟
ولی یک لحظه سعی کن فکر کنی که، در لحظه ای که احساس می کنی باید این دره را ترک کنی، اطمینان کامل داری که دنیا(شش میلیارد نفر) پر است از آدم های احمق، آنان که در دیسکو می رقصند احمقند، دانشمندان احمق فکر می کنند به اسرار کیهان دست یافته اند، سیاست مداران احمق برای تمام دردهای ما فقط یک نوع دارو تجویز می کنند، روزنامه نگاران آشغال نویس احمق روزنامه ها را با حرف وغیبت های به درد نخور پر می کنند، صنعت گران کثافت کره زمین را نابود می کنند. در این لحظه خوش، خیالت راحت تر نخواهد بود وراضی تر نخواهی بود از این که این دره پر از احمق را ترک می کنی؟
پس از آن کریتون از من پرسید:" استاد، از چه موقع باید این طور فکر کنم، به او جواب دادم- عجله نکن، چون اگر در بیست سالگی فکر کنی همه آدم ها احمق اند، یعنی خودت هم احمقی وهرگز به فرزانگی نخواهی زسید، باید یواش یواش پیش رفت، باید در شروع به خود بگویی که بقیه از ما بهترند، بعد کم کم متحول می شوی، حدود چهل سالگی دچار شک بشوی، و وقتی به صد سالگی نزدیک می شوی به یقین برسی. با احتساب همه این روز ها اما از زمان دریافت دعوت نامه خودت را آماده رفتن نگاه داری. مهم این است که شش میلیارد نفر در اطراف ما احمق اند، ثمره هنری است ظریف و سنجیده که در کوله بار اولین سبس (اولین فیلسوف یونانی) گوشواره به گوش( یا به دماغ) که از راه برسد نیست. امری است که استعداد می خواهد وعرق جبین. نباید کار ها رابه عجله واداشت. برای داشتن مرگ در آرامش باید به ارامی ودرست وبه موقع به ان جا رسید. ولی حتی شب قبل، هنوز باید یک نفر، کسی که دوست می داریم وتحسین می کنیم، وجود داشته باشد که فکر کنیم او احمق نیست. خرد آن است که در لحظه درست- نه پیش از آن- او را نیز احمق تشخیص دهیم. فقط در این موقع است که می توانیم بمیریم.
پس، هنر بزرگ مطالعهء به مرور تفکر جهانی است وبررسی دقیق تحول آداب وسنت ها، تجزیه وتحلیل روز به روز رسانه ها، تایید هنرمندانی که به خود اعتماد دارند؛ حرف های گزیده سیاست مداران آزاد از هفت دولت، تظاهرات خطرناک ویران گر، کلمات قصار قهرمانان پر جذبه به علاوه تحقیق در مورد فرضیه ها، پیشنهاد ها، درخواست ها، تصاویر، ظهور آنان. وفقط در پایان کار این راز تکان دهنده بر تو فاش می شود: این ها همگی احمق اند. آن گاه تو آماده ملاقات با مرگ خواهی بود.
تا انتها باید در برابر این راز غیر قابل قبول مقاومت کنی، مجبوری لجوجانه فکر کنی که باید حرف های منطقی به زبان آورد، که فلان کتاب بهتر از بقیه است، که فلان رهبر خلق واقعا خوشبختی همگانی را می خواهد. این جوهر انسان است، طبیعی است، انسانی است که نپذیریم دیگران همگی احمق اند. اگر نه زندگی ارزش زندگی کردن دارد؟ ولی سرانجام، وقتی دریابی، خواهی فهمید ارزش مردن در چه چیزی-شاید حتی چه چیز با شکوهی- است
کریتون مرا نگاه کرد وگفت:" استاد، نمی خواهم عجولانه تصمیم بگیرم، ولی من کم کم دارم فکر می کنم که شما احمقید. جواب دادم- دیدی، هنوز هیچی نشده در مسیر درست قرار گرفته ای

Wednesday, November 14, 2007

انتظار

صدای گریه نوزادی می آید
وصدای تپش های فلبی گم شده است
هنوز کابوس ها
هنوز رویاهایش را به یاد دارد
این جا بیمارستان است
بسی بزرگ تر
اما تنها تر
هنوز نمی داند که کسی می تواند دستش را بگیرد
و یا هیچ سینه ای به خود راهش دهد
هنوز شبهای تاردنیای وارونه
و صدای تپش های قلبی را
در ازدحامی از صدا ونور
گنگ وار جستجو می کند
انتظارتاریکی ست
همچون چشم هایش که تار می بیند
وگریه می کند گاه و بی گاه
بر او چه رفته است
بر او چه خواهد آمد
دنیای دیگری ست
این دنیای وارونه

Tuesday, November 13, 2007

گلوله


من می دانم گلوله چه می کند. هرکس نظری دارد. همه نمای درشت آن را دیده اند. زخم های عمیق، فوران خون، رعشهء دست وپای مجروح که پا یان زندگی را نشان می دهد. فیلم های تلویزیون، تیر وتیر اندازی. اما گلوله وکار هایی که می کند، گاهی این قدر ها هم دیدینی نیست
شوهر من گلوله ای به گردن دارد. با زنجیری آن را به گردن آویخته است. موی سینه اش طلایی است. از بس مشروب خورده وزیر آفتاب بوده پوستش قرمز است و گردن بند براقش نقره ای است. هوبارت. هر وقت مرا بغل می کند، گلوله اش به استخوان بیخ گلویم می ساید. آن جا را سیاه کرده، به همه می گویم ماه گرفتگی است، اما راستش از بس آن جا ساییده شده پینه بسته وهرگز از بین نمیرود. عادت داشت از من بپرسد" من خوش گوشت تو هستم؟ بگو، بگو، بگو هوبارت تو خوش گوشت منی "خوب از زندگی همین را یاد گرفتم: شجاع نیستم. هیچ وقت هم نخواهم بود. اما صبورم، با صبرم همه را از رو می برم.دیشب مردی آمد توی فروشگاه. گشت نزد. خرید نکرد، یک راست آمد دم پیش خوان، دستش را کرد توی جیبش وگفت:" این جا یک گلوله دارم برای تو." من هم همهء پولی را که توی کشوی دخل داشتم، همان طوری که گفت ریختم توی پاکتی واو به سرعت چیزی کوبید روی پیش خوان ورفت. گلوله بود. انگار بخواهد پول نقد بدهد روی پیش خوان زد. عین همین حرف ها را به پلیس هم گفتم
برنجی بود، نه نقره ای. از مال هوبارت کوچک تر، برق آن راهم نداشت. چرب بود مثل پول خرد توی جیب بعضی ها
صبح خبر دزدی مسلحانه در صدر اخبار بود. تصویری از مغازه را هم نشان دادند وخانم خبرنگار زن کلی این قضیه را بزرگ کرد. وفتی اعلام کرد، سارق از سلاح استفاده نکرده است. حتی اسم تفنگ هم نیاورده. خبرنگار زن کلی این قضیه را بزرگ کرد. وقتی اعلام کرد، سارق جه طور توانسته پیش از آن که گیر پلیس بیفتد و در برود، لبخندی زد. او را موفق نامید ویک جور حال و هوای قهرمانی به او داد.نمی دانستم اگر بخواهد با من مصاحبه کند، به او چه بگویم." وقتی متوجه شدی چه اتفاقی افتاده چه حالی به تو دست داد؟
" نمی دانم. حالم بد شد. دیوانه شدم. اما خوشحال بودم که رفته وبه من آسیبی نرسانده. بیشتر دعاگوی او هستم"
" دعا گو؟ انگار جواب درست نداده بودم. انگار دعا گو واژه ای نبود که رضایت بینندگان تلویزیون را جلب کند. به او گفتم که قدر دانی می تواند آدم را نرم کند. حسی قوی تر از آن است که فکر می کنی. قدر دانی را با عواطف بزرگ کنار هم می گذارم. حس می کنم مثل عشق یا اندوه قوی است. می دانم باید درست باشد. شاید بهتر باشد این طور بگویم که قدر دانی باعث می شود حس های قوی تری را تجربه کند، حس هایی که در غیر این صورت نمی تواند تجربه کنی. " گلوله چه طور شد؟" پلیس آن رابرد. اما خواسته ام وقتی کارشان تمام شد برگردانند."چرا؟ می خواهی با آن چه کار کنی؟
" فکر می کنم با آن یکی جفت کنم می توانم گاه وبی گاه به آن نگاه کنم. می گذارم توی جعبه جواهراتم"
چون یک روز دزد من می میرد- این حرف ها را به خبرنگارها نمی گویم- می دانم همین اتفاق خواهد افتاد. شاید وقتی دست به جیب می برد صندوق دار یغوری چنان بزند که ریقش در آید. شاید هم مریضی مسری بگیرد. آن وقت مردم می گویند بی چاره چهل و شش سال داشت.حیف تلف شد
می گویم، بلی مهربان می شوم. زیرا می توانم باشم. بلی همین طور است

مجموعه داستان های مینی مال

برگردان: اسدالله امرایی

Monday, November 12, 2007

سلول هایم را پس بده


چگونه سلول هایمان عوض شد
سلول هایم را پس بده
بس که درد کشیده ام
بس که قرص بلعیده ام
دیگر توان ندارم، تمنا می کنم
بیا دوباره سلول هایمان را به هم باز گردانیم
زخم ها از آن توست، درد هایش از آن من
شعله درون توست ، سوختن از آن من
سلول هایم راپس بده
جای جای وجود توست که حس می کنم
اگر چیزی می خواهی
اگر بر سینه ات چیزی سنگینی می کند
بارش را من به دوش می کشم
اگر بر سینه ات جای چیزی خالی است

خلاء اش را من حس می کنم
چگونه سلول های ما عوض شد
!دانشمندان ژنتیک
چگونه سلول های ما عوض شد
زود باش سلول هایم را پس بده
من دیگر طاقت درد های ترا ندارم
اگر هفت تیری داشتم در مغزت خالی می کردم

تا خود بر زمین بیفتم

مرا با درد های خودم آسوده کن

سلول هایم را پس بده

Sunday, November 11, 2007

دلم برای باغچه می سوزدَ

دفتر شعرش روبرویم باز است
کاش فروغ زنده بود
آن وقت پیدایش می کردم وبه او
می گفتم
چرا فکر می کند کسی به فکر گل ها نیست
من به گل ها فکر می کنم
من
به ما هی ها می اندیشم
من باور می کنم که قلب باغچه دارد می میرد
حیاط خانه
ما نیز تنهاست وخمیازه می کشد
حوض خانه ما نیز خالی ست
اما ستاره های کوچک بی
تجربه
از ارتفاع درختان به خاک نمی افتند
من امشب مدت ها به ستاره ها نگاه
کردم
پدرمن نیز می گوید
از من گذشته است
از من گذشته است
من بار خود
را بردم
و کار خود را کردم
مادرم نیز به به مادرش بی شباهت نیست
وبرادر و
خواهرم نیز
من نیز فکر می کنم
که ذهن باغچه دارد آرام آرام
از خاطرات سبز
تهی می شود
اما
شاید بشود باغچه را به بیمارستان برد
من به فکر
گل ها هستم
من به فکر ماهی ها هستم
کاش فروغ زنده بود
آن وقت پیدایش می
کردم وبه او می گفتم
دل من نیز برای باغچه می سوزد

Saturday, November 10, 2007

مخلوق بی یاور

...در خبر است که اول چیزی که خدای تعالی آفرید قلم بود. به نظر هیبت به او نگرید. بشکافت

چرا او به قلم و آنچه می نویسند سوگند خورد؟
وبه انسان کلمه آموخت؟
چراپیام آوراش را دیوانه می خوانند چون کلمات را می خواند
او که بود وچرا کلمه را برگزید؟
چه بر سر کلمه آمد
که روزگاری آن چنان مقدس بود
چه بر سر کلمه آمد که نه پند است نه زیبا
چه برسر کلمه آمد که تنها سوء می کند اگر باشد تفاهمی را
اگر باشد پندی را یا گفتگویی را
برج بابل کی فرو ریخت؟
دلم برای کلمه می سوزد
مخصوصا واژه عمق
که از سطح کاغذ فرو تر نمی رود
ویا فرا تر از صفحه های روشن ال.سی. دی
اکنون اگر می خواست سوگند بخورد حق انتشارش را به کدام انتشاراتی می داد؟
کدام فونت را می پسندید؟
ویا کدام کمپانی ضبط صدا را تصدیق می کرد برای پیام آورش
با پیامک چه می کرد؟
ما که هیچ
بس بی یاور است
اولین مخلوقش

مرا دست کم نگیرید

خب هر کسی تخصصی دارد یا حرفه ای
این چیز عجیبی نیست
و از این راه زندگی اش را می گذراند
ویا شاید بیش از یک تخصص
من هم همین طور
کار های مختلفی می کنم
گاهی می نویسم ، گاهی به سرم می زند وبلاگ راه بیندازم
همان طور که می بینید
اما تخصص اصلی ام در چیزدیگری است
که اگر در آن شماره یک نباشم ، لا اقل یکی از بهترین ها هستم
"جا گذاشتن"
بله، مرا دست کم نگیرید، من حرفه ای هستم
گاهی کلیدم را، گاهی کیفم را
یا مثال ساده ترش مسواکم را
یا چیز های مهم تر
مثل قرص هایم را
زمانی تمام شارژ های زندگی مدرنم را جا می گذارم
گاهی وسائلی را که شارژ ها به آن وصل می شوند
حالا پشت در مانده ام
چون کیفم را جا گذاشته ام
در نتیجه نه کلید دارم ونه مسواک ونه قرص هایم همراهم است
البته لپ تاب و موبایل و دوربینم را جا نگذاشته ام
اما شارژ ندارند، هیج کدامشان
...چون شارژر هایشان
حالا پشت در مانده ام
بدون شارژر های زندگی مدرنم
بدون شارژرهای وجودم
"جا گذاشتن"
بله، مرا دست کم نگیرید، من حرفه ای هستم

Thursday, November 8, 2007

سقراط وهملت

سقراط و هملت گر چه تفاوت های زیادی با یکدیگر دارند اما من در این جا ترجیح می دهم آن ها را با هم مقایسه کنم تنها بدین لحاظ که هر دو می اندیشند به مر گ و زندگی اما به شیوه ای متفاوت وهر دو به خاطر شیوه ای که می اندیشیدند جان خود را از دست دادند، اکنون اگر حال وحوصلهء فکر کردن داشتید معمای خوبی پیش رو دارید

:سقراط به هنگام مرگ خود آتنی ها را که متهم کنندگان وقضات او بودند طرف خطاب قرار داد وگفت
ای آتنی ها! اگر پیشنهاد می کنید که در برابر صرفنظر کردن از جستجوی حقیقت مرا آزاد سازید می گویم از شما متشکرم اما پیش از ان که به حرف شما گوش دهم از خدایی پیروی خواهم کرد که معتقدم مرا مامور انجام چنین وظیفه ای ساخته است. تا وقتی نفس ونیرو دارم هرگز از اشتغال به فلسفه دست نخواهم کشید. من باز هم هر کس را ببینم به سراغش خواهم رفت وبه او به خواهم گفت آیا شرم ندارید که دل خودتان را با ثروت ومقامات ظاهری گرم ومشغول می کنید وبه خرد وحقیقت توجهی ندارید ونخواهید روح خود را بهتر سازید؟
من نمی دانم مرگ چیست. ممکن است چیز خوبی باشد ومن بیمی از آن ندارم اما می دانم گریختن از وظیفه ای که شخص من عهده دار است چیز بسیار بدی است ومن چیزی را که ممکن است خوب باشد بر آن چه مسلما می دانم بد است ترجیح می دهم

:واما هملت
بودن یا نبودن، حرف درهمین است آیا بزرگواری بیشتردر آن است که زخم فلاخن وتیر بخت ستم پیشه را تاب آورد، یا آن که در برابر دریایی فتنه وآشوب سلاح برگیرد وبا ایستادگی خویش بدان همه پایان دهد؟ مردن، خفتن ، نه بیش؛ و پنداری که ما با خواب به درد های قلب وهزاران آسیب طبیعی که نصیب تن آدمی است پایان دهیم؛ چنین فرجامی سخت خواستنی است. مردن، خفتن؛ خفتن، شاید هم خواب دیدن، آه، دشواری کار همین جاست. زیرا تصور آن که در این خواب مرگ، پس از آن که از همه هیاهوهای کشنده فارغ شدیم، چه رویاهایی به سراغمان تواند آمد می باید ما را در عزم خود سست کند. و همین موجب می شود که عمر مصایب تا بدین حد دراز باشد. به راستی، چه کسی به تازیانه ها وخواری های زمانه وبیداد ستمگران واهانت مردم خودبین ودلهرهء عشق خوار داشته ودیرچنبی قانون وگستاخی دیوانیان وپاسخ ردی که شایستگان شکیبا از فرومایگان می شنوند تن می داد وحال آن که می توانست خود را با خنجری برهنه آسوده سازد؟ چه کسی زیر چنین باری می رفت وعرق ریزان از زندگی توان فرسا ناله می کرد. مگر بدان رو که هراس چیزی پس از مرگ، این سرزمین ناشناخته که هیچ مسافری دوباره از مرز آن باز نیامده است، اراده را سرگشته می دارد و موجب ان می شود تا بدبختی هایی را که بدان دچاریم تحمل کنیم وبه سوی دیگر بلا ها که چیزی از چگونگی شان نمی دانیم نگریزیم. پس ادراک است که ما را همه بزدل می گزداند؛ بدین سان رنگ اصلی عزم از سایهء نزار اندیشه که بر آن می افتد بیمار گونه می نماید وکار های بزرگ وخطیر به همین سبب از مسیر خود منحرف می گردد وحتی نام عمل را از دست می دهد. دیگر دم فرو بندیم

Wednesday, November 7, 2007

افسانه های تلخ

افسانه های تلخ
در اعماق جنگل تاریک کفتاری زندگی می کرد که خیلی با هوش وعاقل بو دو همه کاری از دستش بر می آمد. روزی در جنگل، خوش خوشک قدم می زد که ناگهان توله شیری را دید. اولین فکری که به سرش زد این بود که او را یک لقمه چپ کند. اما از آن جا که عقل درست وحسابی داشت وهر کاری از دستش بر می آمد، توله شیر را به لانهء خود برد. آخر علاوه بر آن که عاقل بود وهرکاری از دستش بر می آمد قلبی رئوف هم داشت. می دانست که شیر خیلی دلش می خواهد اربابی مثل او داشته باشد.
شیر که بزرگ شد کار کفتار حسابی گزفت. شیر شکار می گرفت ومی کشت وکفتار با خیال راحت بیش تر آن را نوش جان می کرد تا شیر دچار سوء هاضمه نشود. هر وقت شیر به فکر می افتاد که چه کسی چه کاره است کفتار معطل نمی کرد ودم او را می پیچاند وکلی منت سرش می گذاشت که با آن همه فداکاری واز خود گذشتگی باعث شده تا شیر آزاد وخوشبخت باشد وسوء هاضمه نگیرد. ودچار دل پیچه نشود.
این موضوع شیر را شرمنده می کرد. البته شیر کمی کند ذهن بود وبرای یاد گرفتن چنین مسائلی خیلی زحمت می کشید، ولی سرانجام آن را به عنوان اصل خدشه ناپذیر می پذیرفت.
یک روز بعد از شنیدن حرف های آقا کفتار وخانم کفتار این افکار او را به خود مشغول کرده بود. خانم مهربان به شوهرش پیشنهاد کرد باید رفتار مناسبی با شیر داشته باشد.
حانم گفت: شیر بدبخت چه عذابی می کشد که توی آن گل ولجن دم رود خانه می خوابد. او را زنجیر کردی وبستی به موز. خطرناک است. کفتار جواب داد: مزخرف نگو. تو شیر را مثل من نمی شناسی. رو که بدهی آستر هم می خواهد. باید حساب شده رفتار کنم.
کفتار ماده به روش شیر شک داشت. فکر می کرد اگر به شیر گوشت کافی بدهند، جامعه کفتار ها راحت تر وامن تر زندگی می کنند. جای شیر هم باید تمیز و مناسب باشد. البته او هم پیشنهاد غیر عملی مثل آزاد گذاشتن شیر را طرح نمی کرد، زیرا او هم می دانست این آزادی برای شیر خوب نیست. به نظر او آزادی برای کفتارها هم خوب نبود. هیچ کدام به این فکر نیفتادند که از شیر بپرسند چه فکری می کند. اولا که شیر ها فکر نمی کردند، تازه اگر هم فکر می کردند افکارشان پوچ واحمقانه بود. شیر فکر کرد چقدر کفتارها چقدر جنس شان خراب است، اما اشتباه می کرد. خیلی زود فهمید که آن ها جنس شان خیلی خوب است. از موز که بهتر بودند.
نوشته: ای. وی. استون
مجموعه داستان های مینی مال
برگردان: اسدالله امرایی

Monday, November 5, 2007

کاش شارژ دوربینم تمام نشده بود

فکر می کنید داستان های کودکان دروغین است؟
"من به شما می گویم: "خیر
من خودم یک افسانه واقعی دیده ام
راستش من یک عکاسم، اما متاسفانه آن روزشارژ دوربینم تمام شده بود، در نتیجه هیچ شاهدی ندارم تا مدعای دعوی ام باشد.اما به تمام مقدساتم راست می گویم، افسانه های کودکان واقعی اند
زمانی در بیابان های مختلف دنیا سرگردان بودم وعکاسی می کردم، کرگدن تنهایی را دیدم.
بر حسب اتفاق پرنده ای کوچک، که نه کسی را نگاه می کرد ونه کسی به آن نگاه می کرد، از زیر پای کرگدن مذکورگذشت وبه بالا نگاه کرد، کرگدن هم به او نگاه کرد، چشم هایشان به چشم های هم افتاد. کرگدن با تعجب به پرنده نگاه کرد انگار تا به حال چنین موجودی ندیده بود، پرنده هم ترسید چون تا به حال هیچ کس به او این طور نگاه نکرده بود و در نتیجه از کرگدن فرار کرد
اما بعد از مدتی باز پیش کرگدن آمد، نمی دانست چرا، اما دلش می خواست تا ابد نگاه متعجب کرگدن بر رویش باشد ولی از انجا که می دانست کرگدن ها همیشه تنها زندگی می کنند، تنها کاری که به قلبش رسید را انجام داد
چون قدش نمی رسید پاهایش را بلند کرد و زیر گلوی کرگدن را بوسید
می دانید بعدش چه اتفاقی افتاد؟
در حالی که نگاه متعجب کرگدن را بر روی خود داشت، داغ شد و پس از آن داغ و داغ و داغ ترشد، در همان حال جای بوسه پرنده بر گردن کرگدن نیز که هنوز داشت متعجبانه پرنده را نگاه می کرد، داغ شد وپس از آن داغ وداغ وداغ تر شد دردسرتان ندهم، هر دو سوختند خیلی آرام وسریع اما قضیه به همین جا ختم نشد، مدت زیادی نگذشت که از میان خاکسترهایشان موجودی به وجود آمد، چیزی شبیه اسب تک شاخ بالدار داستان های کودکان ، شبیه کارتون" آخرین تک شاخ" که اگرآن را ندیده باشید، داستانش را حتما جایی یا از کسی شنیده اید. این موجود افسانه ای واقعی از میان خاکسترها برخاست، تا انتهای بیابان دوید و پس از آن پرواز کنان در افق ناپدید شد
کاش شارژ دوربینم تمام نشده بود
کاش از این ماجرا عکسی داشتم تا دنیا را تکان می داد
باور کردنش مشکل است
اهمیتی نمی دهم
بگذار همه فکر کنند من راوی داستان های کودکانم تا یک عکاس
بین خودمان باشد گاهی خودم هم شک می کنم
!کاش شارژ دوربینم تمام نشده بود

Sunday, November 4, 2007

رفیق ناپلئون


ناپلئون یک بار گفت" فدرت معشوق من است. تسلط بر این معشوقه برای من چنان گران تمام شده که نخواهم گذاشت هیچ کس او را از من جدا سازد" یا در استفاده از او با من شریک گردد
از انقلاب فرانسه ناپلئون بیرون آمد. فرانسهء جمهوری که پادشاهان اروپا را تهدید می کرد ومتزلزل ساخته بود در مقابل این مرد کوچک اندام"کرسی" به زا نو در آمد
فرانسه آن زمان یک زیبایی شگفت انگیز وحشیانه داشت. یک شاعر فرانسوی به نام "باربیه" فرانسه آن زمان را به یک توسن سرکش ووحشی وبه یک مادیان مغرور وآزاده تشبیه کرده است که سرش را بالا نگاه می دارد وپوستش می درخشد وبا زیبایی وآزادگی خود، تن به زیر بار هیچ زین ولگامی نمی دهد، دائما سم به زمین می کوبد ودنیا رااز صدای شیهه اش به وحشت می افکند. این مادیان مغرور وسرکش رضایت داد که آن مرد جوان کرسی او را زیر لگام خود بکشد و او نیز با این توسن زیبا کار های نمایانی کرد. اما ضمنا او را رام ومطیع ساخت وکاری کرد که آن موجود آزاد و وحشی تمام آزادگی اش را از دست داد. آن قدر از او بهره کشی کرد که او را فرسوده ساخت وعاقبت، هم او را بر زمین افکند، وهم خودش از پا در آمد

ای" کرس" که مو های نرم وصاف داری! چقدر فرانسه در خورشید درخشان ماه مسیدور زیبا بود

او یک توسن رام نشدنی وسرکش بود

که نه افسار آهنین ونه لگام زرین داشت

یک مادیان وحشی

با تراشی خشن روستایی

که هنوز بوی خون پادشاهان را منعکس می ساخت

اما مغرور و سرفراز بود

وبا پایی که بر سرزمین کهن سال می کوبید

انگار برای نخستین بار ازاد شده بود

هرگز هیچ دستی بر او گشوده نشده بود

تا بر او داغی نهد یا تجاوزی کند

همه موهایش می درخشید

واین ولگرد زیبا با نگاه بلند خود

بر روی پاهایش بلند می شد

ودنیا را با صدای شیهه اش به هراس می افکند

چیز هایی را که در ظاهر هیچ ارتباطی ندارد کنار هم می گذارم از این کا ر لذت می برم
نمی دانم چرابه این کار علاقه دارم
اما به هر رو این کار را می کنم
به قول "باربیه" ناپلئون فرانسه را از پای انداخت
اما همه می دانیم که برای رفیق ناپلئون ها همیشه شعر گفته می شود
حتی گاهی من وشما

شعر رفيق ناپلئون
برگرفته از كتاب قلعه حيوانات نوشته جورج اورول


چشمان نافذت كه چو خورشيد آسمان
بخشنده تشعشع وگرمي است بر جهان
چون اوفتد به وجودم نگاه آن
:در التهاب آيم و كويم بدين زبان
سرچشمهء سعادتي ويار بي كسان
غم خوار بي پدران حامي زنان
! رفيق ناپلئون

گر ما غنوده ايم به اصطبل روي كاه
گر سير گشته اشكم ما روز و شب دوگاه
از دولت وجود تو گشته است اين چنين
باور ندارد ار كس گو آي و گو ببين
اعطا كننده كيست به ما اين همه نعم؟
بزدود خاطر همگي را زهم وغم؟
!رفيق ناپلئون

به نظر شما با این سوال ها چه کنم؟

می گویند بودا یا همان شاهزاده"سید هارتا" پیش از آن که "روشنایی" بر او فرود آید و روشن گردد بار ها این سوال را برای خود
مطرح می ساخت
:ودایم از خود می پرسید
چگونه دنیایی است که خداوند"
آن را ساخته ودر تیره روزی نگاه می دارد؟
اگر او قادر مطلق است وچنین کرده است
پس اوضاع چندان خوب نیست واگر او قادر مطلق نیست
"پس او خدا نیست
من که شاهزاده نیستم
وامیدی هم نمی رود که روزی "روشنایی" برمن فرود آید
یک سوال می پرسم؟
یک من معمولی مثل من با این سوال ها باید چه کند؟

افسوس

" ترجمه ای ناقص از قطعه ای ازنمایشنامه منظوم "فاوست
افسوس، افسوس. که دنیا واژگون وویران شده وعظمت وزیبایی آن آشفته گشته است
گویی نیمه خدایی با ضربت دست نیرومند خود همه چیز را در هم کوبیده واز هم گسسته است
اکنون ما بار دشواری ها را به دوش می کشیم وبردباری می ورزیم
در افسوس دنیای زیبا وگم شده ای که در هم کوبیده وآشفته گشته، می گرییم
ای فرزند قادر زمین! با دستان نیرومندت دنیا را از نو برپا کن
و در روح خود آن را بر پایهء با عظمت تری برفراز
تا انسان باز در روشنایی ترانه های زیبا سراید
تا تمام اندوه های گذشته را در آن غرق کند

مجازات

سنگین ترین مجازاتی که خدایان یونان باستان می توانستند برای سیزیف در نظر بگیرند این بود که تا ابد کار بیهوده ای انجام دهد. سیزیف محکوم شده بود تا تخته سنگی را از شیب تندی بالا ببرد. مدت ها گذشت وسیزیف در تمام این مدت مشغول بالا بردن تخته سنگ از سربالایی تند بود، اما تا به بالای بلندی می رسید تخته سنگ می غلطید وبه پایین دره می افتاد. خدایان فراموش کرده بودند که تخته سنگ بر اثر مرور زمان وضربه دچار فرسایش می شود. در صد سال اول، لبه های تیزی که دست سیزیف را بریده وزخمی کرده بود صاف شد. در پانصد سال بعدی پستی وبلندی های سنگ به قدری صیقلی شد که سیزیف تخته سنگ را قل می داد وبالا می برد. در هزار سال بعد تخته سنگ کوچک وکوچک تر شد وشیب هموار وهموار ترو... این روز ها سیزیف تکه سنگ ریزی را که روز گاری صخره ای بود به همراه قرص های مسکن وکارت های اعتباری اش در کیفی می گذارد وبا خود می برد. صبح سوار آسانسور می شود وبه طبقه بیست و هشتم ساختمان دفترش می رود که محل مجازاتش به حساب می آید. بعد از ظهر ها دوباره به پایین بر می گردد
نوشته استفان لاکنر از کتاب مجموعه داستان های مینی مال
برگردان اسدالله امرایی