Monday, October 25, 2010

یادداشت های یک شورشی آرام به روان پزشک اش 17

جمعه چهاردهم آبان

می دانم که دو هفته ای می شود که چیزی برایتان ننوشته ام.خیلی سرم شلوغ بود ومن وقتی برای خودم نداشتم.امابالاخره ترجمه ی لعنتی این کتابِ"نقاشی دربیست ونه گام" تمام شدوحالا می توانم کمی دراین دنیای مجازی چرخ بخورم!
راستش کمی گیجم نمی دانم دقیقاً باید چه بنویسم، وقتی روی روال هرروزه می نویسی،خودراه بگویدت...اما کمی که سستی می کنی آن وقت است که سوال ها به سراغت خواهند آمد،آن وقت باخودت می گویی کدام راه،کدام مسیر وهرچی که رشته ای پنبه می شود.این روزها یعنی دیروز وامروز به کتاب ها یی فکر می کنم که بعضی را خوانده وبعضی را نخوانده ام.کتاب هایی مثل براداران کارامازوف که سه چهارباری خوانده امش و باز دلم می خواهد یک بار دیگربخوانمش و کتابی مثل آرزوهای بزرگ که فیلم وکارتون اش را دیده ام ولی کتاب اش را نخوانده ام،هروقت به این کتاب فکر می کنم یاد آقای حمیدیان،استاد دانشگاهمان می افتم با آن لبخند زورکی که روی صورتش نمی نشست،مثل بابای هانیکو می شدکه قرار بود برای پیداکردن مستاجر، کمی جدی بودن را کنار بگذارد وبخندد...خیلی وقت هاهم ازاو به کتاب آرزوهای بزرگ می رسم،اوهمیشه برای من مثل آن مردفراری است که خصلت حمایت گری دارد با انبوهی ثروت ،گاهی هم فکرمی کنم خودم شبیه استلا هستم،البته تازگی ها به این نتیجه رسیده ام.حس خوشایندی نیست اما به هرحال خانم هاویشام ها هم هستند وانگارمن هم شبیه آن ها شده ام. باید دل کسی را هم شکانده باشم،اما باورکنیدازقصد نبوده است.

کاش می توانستم مثل داستایوفسکی کتابی در مورد خواهران فلانی با داستانی ایرانی بنویسم،اگر می توانستم حتماٌ زندگی خودم وخواهرهایم را می نوشتم،سرگذشت غریب زندگی ما هم کم از داستان پریشان فئودورداستایوفسکی نیست،اماآن روزها هنوز دکتر روان پزشک اختراع نشده بود ونمی شدبه جای قتل یا باخدا جنگیدن وحضوراورا نفی کردن به دکترروان پزشک سرزد وبرایش دراینترنت نامه نوشت.

امروز نوشته ای از خودم درباره ی ایوان کارمازوف خواندم، نوشته بودم که او را دوست داشتم،کاملاً فراموش کرده بودم که روزی چنین حسی به این شخصیت داشتم، راستی بر سر ایوان چه آمد؟ دادگاه به مرگ پدر محکومش کرد یا نکرد؟آلیوشا ،پدرزوسیما ودیمیتری را خوب به یاد دارم،اما عجیب اینجاست، شخصیتی را که دوست داشتم اصلاً به یاد نمی آورم.گاهی از خودم وحشت می کنم،انگار که دقیقاًکثل جادوگری،عزیزترین چیزهای زندگی ام رادربرابر چشمم محو می کنم ودرعوض کسانی را که برایم اهمیتی ندارند دربرابر چشمم نگاه می دارم.هم می دانم وهم نمی دانم که چرا این گونه می شود،گمانم ازترس است.ترس از دست دادن و ترس آسیب دیدن،وقتی خودم را بی دفاع وازپیش خودرا شکست خورده می بینم،تنها حربه ام این است که چشم هایم رابه روی واقعیت ببندم وهمه چیز را فراموش کنم.هیچ وقت تا به امروز این چنین واضح خودم را نخوانده بودم.آیا از دل این زندگی سالخورده وتاریکی که درپیش گرفته ام، ممکن است روزی جوانه های آرزو سربزند؟ حتماً باید آرزوهای بزرگ رابگیرم وبخوانم

راستی نامه 16 را هم گذاشتم ولی نمی دونم چرا قبل ازنامه ی 13 رفته !!!
باسپاس
ز.م

Friday, October 22, 2010

یادداشت های یک شورشی آرام به روان پزشک اش 15


پنج شنبه 29 مهرماه

بعد از مدت ها روزنامه ی شرق خریدم، حسی عجیبی برای دوره کردن گذشته دارم، با آن که هنوزخیلی جوانم اما حس می کنم مثل اوشین شده ام که خاطراتش را مرور می کرد.آیا هنوززندگی اتفاقات تازه ای برای من خواهد داشت یا آن چه باید بشود، شده است؟

به یاد روزی افتادم که همراه دوستم خانم الف، مقاله ای را که نوشته بودیم، پرینت گرفتیم و به سمت دفترروزنامه شرق به راه افتادیم. دوره ی خاتمی تازه تمام شده بود و اوایل دوره ی احمدی نژاد بود. من والف سرگردان بودیم وتازه با جامعه وخشونت هایش روبرو می شدیم. بیست و هفت سالگی را پشت سر می گذاشتیم. سرخوردگی های پس ازدانشگاه ما را با جامعه ای که نمی شناختیم، پیوند می داد. سرگردان در شهرمی چرخیدیم درپی چیزی می گشتیم که خودمان هم دقیقاً نمی دانستیم چیست.با آدم هایی که به ظاهر با هنر، فرهنگ،اندیشه و ادبیات سروکارداشتند، سروکله می زدیم؛اما از سنت های فکری که درپشت این افکار خوابیده بود، بی خبر بودیم. به تدریج جامعه ای را کشف می کردیم که در خود فرورفته بود و هیچ از گذشته اش خبرنمی داد.درهمین احوال اولین نمایشگاه انفرادی ام را درگالری گلستان گذاشتم و با انرژی فراوان به سوی آینده قدم برمی داشتم. اما دریغ که اژدهای جامعه ی درحال گذارتا جایی که می توانست مارا درچنبر قدرتش فشرد وفسرده کرد.

من والف در خانواده هایی سنتی بزرگ شده بودیم، حالا با قشرروشنفکر سروکارداشتیم. دانشگاه ما را با دنیایی آشنا کرده بود که با رویکرد خانواده هایمان به زندگی خیلی تفاوت داشت.حالا ما خود را با فردیت مان می شناختیم و نمی خواستیم آن چیزی باشیم که قرار بود، یا آن چیزی که شوهرها ویا مادرو مادرشوهرهایمان دوست داشتند.ما آزادی فردی مان را قربانی خانواده نمی کردیم. شاید به همین دلیل بود که هردو جدایی هایی در کارنامه ی زندگی مان داشتیم.از اتفاقاتی که می افتاد،هیجان زده بودیم، چیزهایی برای کشف وجود داشت ودنیا مثل امروزدستش برایمان رو نشده نبود.اولین مقاله ی ما چاپ شد. به شخصه به یاد نمی آورم که چه احساسی داشتم، اما نتیجه اش ارتباط با مدیربخش اندیشه بود، که می خواست نقش پاترون را برای ما بازی کند،که سرانجامی نداشت.ما افرادی مناسب برای طرح های او نبودیم. رابطه ها گسسته شد. چندین سال گذشت. شاید اگرجنسیت دیگری داشتیم، زودتر از تلاش هایمان نتیجه می گرفتیم.اما زن بودن همان طوری که می توانست موجب جهش ما بشود، همان طورهم دست وپای ما می بست.
حالا خانم الف دارد در همان روزنامه ای کار می کند که روزگاری آرزو داشتیم مطلب ما درآن چاپ شود.حالا داریم برای خودمان جایی باز می کنیم در همان قشرروشنفکرشکست خورده ای که در خود فرورفته است؛جزء همان آدم هایی که تاریخ شان را پنهان می کنند.آیا برای نسل ما اتفاق تازه ای خواهد افتاد؟ یا ماهم همان مسیر خموده را تکرار خواهیم کرد؟ هنوز امید هست اما واقعیت حضور خشنی دارد که نمی توان نادیده اش گرفت.

امروز هم در کتابخانه گذشت، نه کتابخانه ی حسینه ارشاد که باآن آشنا بودم. در کتابخانه ای که جدید است و من هنوز در آن غریبه ام.اکنون سرنوشت مرا به غرب تهران بزرگ برده است. درمحله ای که تاریخی پشت سرندارد وکتابخانه ای که تنها ایران و کیهان ورسالت را می آورد وکتاب هایش اندک است.حتا همشهری هم برای کتابخانه های عمومی ممنوع شده است چه برسد به شرق. با اتوبوس به خانه برگشتم مثل همیشه و یک فلاسک چای برای خودم خریدم تا ازاین به بعد با خودم به کتابخانه ببرم.ماه کامل بود ودراوج، با خودم گفتم کاش درخانه بودم تا وقتی ماه هنوز پائین بود، چند عکسی ازآن می گرفتم.

باسپاس
ز.م

Wednesday, October 20, 2010

یادداشت های یک شورشی آرام به روان پزشک اش14


دوشنبه 28 مهرماه

خسته و خرسند بودم زمانی که به خانه برمی گشتم.سیردلم با کتاب ها ومجلات سروکله زده بودم و پر از هیجان بودم، دلم می خواست این حرف ها را برای کسی بازبگویم، درین چند وقت که تنهایی را بیش ازبا دیگری یا دیگران بودن، برگزیده ام، این اولین باری بود که احساس تنهایی می کردم. با این حال احساسی بین عشق و خشم در درونم می جوشید، به رابطه های گذشته می اندیشیدم و به جدایی خودخواسته ام و این که دست ودلم دیگر به رابطه ای نمی رود.

این قدربه جان شریعتی و کس وکارش که این کتابخانه را به راه انداخته بودند دعا کردم که حد نداشت، آن وقت توی این کتابخاته ی به این عظمت به جز چند پیرمرد و تک وتوک آدم هایی که برای پایان نامه هایشان آمده بودند، کسی نبود. پیرمردها هم برای خواندن روزنامه هایی می آمدند که ترجیح می دادند در کتابخانه بخوانند و پول بالایش ندهند.حقیقتاً من هم ترجیح می دهم روزنامه ای مثل روزنامه ی شرق را درکتابخانه بخوانم.از وقتی شبکه های خبری فارسی ماهواره ای،مثل بی بی سی وسایت های خبری اینترنتی براه افتاده اند، حداقل من دیگر مشتری روزنامه ها نیستم.ولی خدا پدرو مادرهمه ی این اصحاب مطبوعات را بیامرزد که این چنین پیگیرودست ازجان شسته دراین قحطی صدا به کارشان ادامه می دهند.

وقتی ازکتابخانه بیرون آمدم و به سمت بزرگراه همت براه افتادم، شب شده بود.اتوبوس منتظر ایستاده بود. گرسنه بودم، سری به بقالی زدم و یک چیزی برای خودم خریدم و سوار اتوبوس شدم. مثل روستایی هایی که به شهر می آیند، وکس وکارشان شهر را به آن ها نشان می دهند،ما هم خوش خوشان سوار اتوبوس شدیم وسیرو سیاحت کردیم. دختر کناردستی ام، یک کتاب درباره ی شریعتی می خواند و من فکرکردم که چه قدرخوب که ما داریم ارتباطمان را با اندیشه های گذشته حفظ می کنیم. اسم کتاب «حرفهایی برای نگفتن» بود. شعرها و متن هایی از شریعتی بود. چقدر مردمان بدخلقی هستیم که مگس وار، تنهابر بدی های میراثی می نشینیم که به ما منتقل شده است و هیچ از خوبی هایش حرف نمی زنیم. انگاراعتدال به هیچ وجه در این دیار برقرار نمی شود. زمانی یک نفر بت می شود و بعداز مدتی که معلوم شد، این بابا هم مثل سایر بندگان خدا یک جای کارش می لنگد، دیگر هیچ ارزشی برایش قائل نمی شویم. به هرحال برای اولین باردر این کتابخانه آن چنان که باید چرخیدم. تمام مجلد های بریتانیکا چاپ 2010 مثل الماس می درخشید و دریغ که برگ هایش کاملاً دست نخورده بود.دربخش نشریات هم چشمم به شماره ی جدید حرفه هنرمند افتاد، خوب زیرورویش کردم، عالی بود درباه ی عکاسی جنگ بود.موضوعات دستمالی با نگاهی جدید کار شده بود، زیبا بود. کسانی که دراین جنگ جنگیدند و آسیب دیدند یا کشته شدند، به ماتعلق دارند نه به دولت. از این جهت تلاششان بسیارشایسته ی تقدیر بود. در مجله ای دیگر، تحقیقی از ایمان افسریان چشمم را گرفت، درباره ی وضعیت نقاشان نوگرا ازسال 1337 تا به امروز بود.حقیقتاً که دراین گوشه های خاک گرفته، لذت های پنهانی است که در هیچ عشرتکده ای نمونه اش یافت نمی شود وامیدهای کوچکی مانند جوانه های گیاهان که تداوم آهسته ی اندیشه را نشان می دهد و آن ناامیدی حاکم بر خیابان ها را تا حدود زیادی بی اثرمی کند.این مملکت برسرمایه های عظیمی خوابیده است، که تنها اعتدال، قدرت استفاده از آن را به ما خواهد داد، چیزی که از آن بدوریم.

باری بدین گونه بود که اتوبوس حرکت کرد، دو دخترپرحرف که راجع به عروسی یکی دیگر حرف می زدند، با چند خانم مسن شروع به گپ و گفت کردند که ترک ها چنین اند و شمالی ها چنان اند. دختر گفت باید از ترک ها دخترگرفت و به آن ها دختر نداد و شمالی ها مردهای خوب دارند و فلان وبهمان. به هرحال تا رسیدن خوب مغزما را جویدند. پیاده که شدیم، فکر خانه و زندگی به کله ام راه پیدا کرد، باید خرید می کردم.درخانه همه چیز تمام شده بود. باید گوشت ومیوه می خریدم، ظرف های دیشب هم مانده بود. کلی کار درخانه بود و من بسیار خسته بودم. دل به دریا زدم و برای دلم خرمالو خریدم.پائیز اتفاقی نادر است،نباید آن را سرسری گرفت.


باسپاس
ز.م


جمله ای ازشریعتی خواندم که دلم نمی آید اینجا بیان نکنم


«چه خوشبختند مسافرکش های میدان آزادی که هرروز بی دلهره فریاد می زنند: آزادی،آزادی»

Tuesday, October 19, 2010

یادداشت های یک شورشی آرام به روان پزشک اش13



یک شنبه 27 مهرماه

دیروز با شما درباره ی عوارض داروی کلومیپرامین صحبت کردم.حال عمومی ام را پرسیدید. خب من گفتم که درکل خوبم. اگر عوارض این دارو را نادیده بگیریم.کاش به شما می گفتم که دارم نامه هایی به شما می نویسم.شاید روزی بدانید.این روزها خیلی به شماو البته به خیلی چیزهای دیگرفکر می کنم.فکر می کنم چرا یک نفر که درس پزشکی خوانده است باید تخصص اش را در رشته ی رواشناسی بگیرد و دانشش رابرای روان دیگران اختصاص دهد. این آدم خودش هم باید کمی،کمی دیوانه باشد. البته دیوانه از نظرمن اصلاً صفت بدی نیست.خیلی ها به دیوانه بودن اعتقاد دارند، یکی شان همین بهمن جلالی خودمان بود. یک روزکه در دفترش بودم به من گفت که تو هم دیوانه ای نه؟ خوب یادم هست که گفتم نه.گفتم اگرهمه دوست داشته باشند، دیوانه باشند.من ترجیح می دهم عاقل باشم.آن زمان هنوز خیلی بی تجربه بودم، دردانشگاه هنر درس می خواندم و دوروبرم را کلی آدم گرفته بود که ادای دیوانه ها را درمی آوردند. من می خواستم دربرابرشان جبهه بگیرم. اما از آن سال ها خیلی گذشته است و اکنون به اندازه ی کافی در این اجتماع چرخیده ام، تا بدانم دیوانگی صفت منحصربفردی است. در زمانه ای که همه حواسشان به قدر کافی جمع است تا دودوتا چهارتا کنند.کسی که دودوتا نکند و قواعد زندگی اش را بر چیزی دیگر بنا کند،جرء معدودی از آدم ها خواهد بودو دنیا به این دیوانه ها احتیاج دارد تا از فرط دودوتا چهارتا خفه نشود. وبه همین دلیل است که دنیا هنرمندها را بیش از پیش می خواهد و بیش ازپیش درباره آن ها نگران است، چون این دیوانه ها می توانند خطرناک باشند و کلاً باورپذیری این دودوتا را به هم بزنند وآن وقت که بخرد وکه بفروشد و کی با کی بجنگد.کاش آن موقع می دانستم و به جلالی می گفتم که دیوانه ام.شاید چیزی اتفاق می افتاد.شاگرد خوبی برای استاد دیوانه ام نبودم.آیا شما هم دیوانه هستید؟ کاش می دانستم.

اگر امروز این شهامت را به دست آورده ام، به مدد فیلم جذابِ «آلیس در سرزمین عجایب» است.آن جا که پدر آلیس حقیقتی را به دخترش می گوید. می گوید می دانی بیشتر آدم های خوب دنیا دیوانه هستند و به او می گوید هرروزپیش ازصبحانه درباره ی شش چیزناممکن فکر کن.کلاً ازتیم برتون و اکثر فیلم هایش خوشم می آید. اما این یکی بیش تر ازدیگران رویم تأثیر گذاشت. در دوره ای که همه چیز زندگی ام در خطر نابودی بود. در لحظه ای که داشتم به قواعد دودویی این دنیا کاملاً تن می دادم، این فیلم نجاتم داد.من خیلی از تیم (وهنرپیشه ی محبوبم،جانی دپ)ممنونم که این فیلم را ساختند و پیشترازآن، ازلوئیس کارول که این دنیای جذاب را خلق کرد و از شما هم ممنونم که با دیوانه ها سر می کنید و خودتان هم باید تا حدودی( قصد توهین ندارم) دیوانه باشید.
با سپاس
ز.م










Friday, October 15, 2010

یادداشتی برنمایشگاه نمزار، گالری طراحان آزاد

زخم های تاریخی

یادداشتی برنمایشگاه گروهی بیمزار، گالری طراحان آزاد

کمی بالاتر از خیابان فاطمی، چند کوچه آن سوتراز وزارت کشور،از میان کوچه های پر خاطره به سراغ گالری طراحان آزاد می روم.ازپله ها که پایین می آیم، جماعت زیادی آمده اند تا از بیمزارِ هشت هنرمند بازدید کنند، سی ودواثردرقالب های عکس،طرح،چیدمان و شکل واره.از بیم هایشان سخن گفته اند :

زیر این آفتاب چیزی تازه نیست که در باور بیم زاریان آن چه بوده است همان است که خواهد بود و آن چه شده است همان است که خواهد شد.چیزی تازه نیست، اگر باشد تنها موجد هراسی تازه خواهد بود. هم از این رو هر صدایی به بانگی مخوف می ماند، حتی گر از آن نسیمی باشد که از لابلای هرزه راز بلند ترس، جز زوزه ای به گوش نمی آید. هر جنبشی نشانی از تهدید دارد، لرزه ای است بر قامت مردمان بیم زار که دیرزمانی است بر سکون و سکوت خویش استوارانند. گرچه گفته اند، دیگران مهر بر دهان شان دوخته اند، نوشته اند که دیگران سوزانده اند، کاشته اند و دیگران درویده اند، خاکشان را دریده اند؛ برکشیده به خشت های ترس، رج به رج، چشم ها بی سو و زبان ها لال گو، چنین حصاری سترگ گرداگردشان برساخته اند... *

بی دلیل اولین جمله ی بوف کور درذهنم زنده می شود: «در زندگي زخم هايي هست که مثل خوره روح را آهسته در انزوا مي خورد و مي تراشد...» زخم های کهنه تاریخ را نشانم می دهی،می دانی زخم که می بندد،می خارد.زخم هایت را نشانم می دهی، خوب می دانم می خارند، می خارانی شان، خون می آید، تماشا می کنم، دلم ریش می شود.حرف های نگفته ات را که تلانبار کرده ای،نشانم می دهی.می فهمم.از دیدن زخم ها ودلهای ریش ریش یکدیگرخرسند می شویم،روح خود ویرانگری بر تاریخ ما حکم فرما شده است.عادی شده است.عادت کرده ایم.

ما همان جماعت همیشگی هستیم که همدیگررانظاره می کنیم. شبیه پیرمرد خنزرپنزری شده ایم. سال هاست، رجاله ها و لکاته ها هم هستند.با هم عمرمی کنیم.پیرهایمان کم کم ازجمع ما کم می شوندواندک اندک جوانانی به جمع ما اضافه؛ ما همان جماعت همیشگی هستیم، فقط لاغرهایمان لاغرترشده اند، چاق هایمان چاق تر. ریشوها و موبلندها، موهایشان بلندتر شده است و کم موها، سرهایشان راتراشیده اند.حاصل جمع همان است که بود.عادی شده است. عادت کرده ایم.

عصابی هستی،می فهمم.مداد، پاک کن،دفتر سفید روبرویت باز است.نوک مداد را تراشیده ای، اما نمی توانی بنویسی.خوب می فهمم که دلت تنگ است، نوک تیزِمداد را روی جوراب شلواری ات می کشی.نوک مداد می شکند.جورابت پاره می شود.مداد،پاک کن،برگ سفیدکاغذوجورابت را قاب می گیری و به دیوار گالری می زنی، نگاه کن چگونه کنارِ جوراب شلواری پاره ات،گالری دار،برچسبِ گرد قرمزی می چسباند.عادی شده است [i].فیلم سیاه و سفیدی پخش می شود.موسیقی اش وهمناک است و تصاویرش سررا به دوران می اندازد.تیغ و چاقو و اسلحه و فضاهایی قدیمی وهنرپیشه هایی قدیمی تر در کادر ظاهر می شوند.کسی به دیگری شلیک می کند، زنی فریاد می کشد وعبور می کنداما برچسب گردقرمز، ثابت کنارقاب تصویرباقی می ماند[ii].کمی جلوتر دل خونین ات را نشانم می دهی که «این زورها بعد ازغروب هری پائین می ریزد»، وحشت و اضطراب و تشویش هایت را نیز.خوب می فهمم. دستی جلو می آید.کنار دل خونین ات، برچسب گرد قرمزی می چسباند و رد می شود.کاش چیزی تغییر می کرد[iii].حالا ازپشت شیشه ی باران خورده وپراز لک وپیس نگاهم می کنی،نقش های کج وکوله ای در گوشه وکنار پیدا می کنی ونشانم می دهی.می گویی آدم های اعوجاج یافته ام را ببین. می بینم که آسمان برایشان خون گریه می کند.این چیزها هیچ وقت عادی نمی شود،نیست؟[iv].یک قدم جلوترتخته سفید را نشانم می دهی.خط خطی می کنی، حرف هایت نامفهوم است.تخته پاک کن را نشانم می دهی.می فهمم.خودت حرف هایت راپاک می کنی[v].درقدم بعد می گویی، کتاب هایم را ببین که اخته شده اند؛تکه پاره شده اند. حرف ها و نگاه هایشان اینجا وآنجا، بریده بریده شده اند[vi].من می فهمم.حتّا آنجا که درفضاهایی فلزی، سردی وحشت بیمارستان را برای کتاب رقم می زنی.بی توجه به برچسب ها دوباره نگاهت می کنم[vii]. هزار پاره شده ای، توازنِ نامتوازن کالدر* را قرض گرفته ای تا از سر هر شاخه هزار بار معلق بمانی و تکثیر شوی. بلاخره تعادل برقرار می شود حتّا پس ازتعلیق.[viii]همین را نمی گویی؟

بعد دوباره از همان زخم های همیشگی می گویی که وقتی می بندند، می خارند،می خاریشان وخون می آیندوتماشا کردنش دل را ریش می کند. ازدیدن زخم ها وحرفهای نگفته و دلهای ریش ریشِ یکدیگرخرسند می شویم،.می آییم، می بینیم،می رویم. عادی شده است حتّا زخم های تو که به راحتی کنارشان برچسبِ گردِ قرمز می خورد.زخم هایمان،افیون ما شده است.همانی شده ایم که باید،افیون زده و بی امید درهزارتوی تاریخ در هزارتوی تکرار.

*قسمتی از متن پوستر نمایشگاه

*الکساندر کالدر1989-1976 هنرمند ومجسمه ساز آمریکایی که ایده ی تعادل، الهام بخش کارهای او درخلق شکل واره های جنبان بود.



آثاری که درباره اش نوشته شده اشت:

[i] غزاله هدایت، آیین نگارش، 1389

[ii] رزیتا شرف جهان، مرا از ترانه ماند، 1389

[iii] فرهاد فزونی، شعرهای پس لرزه، 1389

[iv] . مهرانه آتشی، مجموعه عکس، 1386

[v] مهران مهاجر، تخته سفید: دش نویسی های عکاس، 89-1388

[vi] کتایون کرمی، بدون عنوان، 1389

[vii] بکتاش سارنگ جوانبخت، بدون عنوان، مجموعه های ترکیب مواد و طراحی روی کاغذ، 1389

[viii] باربد گلشیری، کالدر برای کودکان مرده، از مجموعه ی واله آزادی، 1389

Thursday, October 14, 2010

یادداشته ای یک شورشی آرام به روان پزشک اش 16


دوم آبان

دومین روزآبان ماه هم گذشت.روزها به سرعت ازهم پیشی می گیرند، به ماه تبدیل می شوند و ماه جایش را به سال می دهد و سال به عمر. زود باشد که سرت به سنگ لحد بخورد ودارفانی را وداع گویی.گویند دنیا دوروز است، روزی برخلاف مرادت وروز دیگر بروفق آن. تا به امروزکه روز خوش ندیده ایم، باقی را خدا داند.

امروزهم در کتابخانه گذشت.چیزهایی دیدم وخواندم که کمتر مثال هایش رادیده بودم.برای مقاله ای به بایگانی کتابخانه سرک کشیدم وچشمم به کتابی افتاد که توجهم رابه خود جلب کرد.هردوجلدش راداخل سالن به امانت گرفتم.نام کتاب «نگاهی کوتاه به روشنفکری درایران» است.نویسنده تلاش بسیاری برای گردآوری مطالبی که دراین کتاب چاپ شده، انجام داده است، اما غرض ورزی چنان درسراسر کتاب موج می زند، که جایی برای فکر کردن باقی نمی گذارد.هرکسی که به نوعی درتلاش برای تفکر،یا به اصطلاح این بابا تقلید تفکر است،مردود واقع می شود.اسامی این افراد این قدرزیاد است که تقریباً تمام مرّوجان اندیشه را دربرمی گیرد.من حقیقت را نمی دانم، اما می دانم که چه بخواهیم چه نخواهیم این تاریخچه ی عملی آن چیزی است که پشت سرداریم.من ازنتیجه گیری های ایشان یا همان استاد شهر.یارزر.شناس فراتر می روم و به نتایجی می رسم که تحقیقات ایشان دست مایه اش را فراهم می کند: یک آن که با وجود همه ی انتقاداتی که به روشنفکری شده است، چیزی که نمی شود نادیده اش گرفت، وجود خواسته یا ناخواسته ی روشنفکری است و این که این روشنفکری همچنان دارد به رشد خود ادامه می دهد.بنده خود به شخصه انتقاداتی به این طیف دارم،طیفی که خیلی ازآنها را می شناسم و می دانم که نه جیره خورِاجنبی هستند ونه عضوفرماسونری.
دوم آن که تقلید به خودی خود بد نیست، بلکه وقتی بد است که درهمان جا بماند،امااین تلاش مقلدانه دارد به تدریج ثمر می دهد و خود این طایفه (یا به اصطلاح ایشان کاست)هم می دانند که نواقصی دارند.

اما به نظرمن بدبختی ما درایده آل گرایی مافوق بشری است، که تعادل سرش نمی شود. یا ازاین طرف بام می افتیم یا ازآن طرف.دوست داریم که دیکتاتور بالای سرمان باشد، خودمان می خواهیم.تجددمآب ما همان صفاتی را دارد که مذهبی سنتی.یا به زور روسری سرملت می کنیم، یا به زور روسری از سرش برمی داریم.عجیب نیست که همیشه دوسر طیف به قدرت می رسند؟ آیا این برآمده ازخود ما نیست؟ من که به شخصه در خودم استعداد افراط وتفریط را می بینم شما را نمی دانم.دلیلش را هم نمی دانم.
مثال خوبی است که می گویند دشمن دانا از دوست نادان بهتر است: این نویسنده هم خوب ایرادهای قشر روشنفکر را گرفته است.برای مثال درجایی به پریدن های استادان ادب این دیار مثل گلشیری وبراهنی ودولت آبادی به همدیگر اشاره می کند، که پربیراه نمی گوید.کسی چه می داندکه پس از انقلاب اگرهرگروه دیگری روی کارآمده بودند، آن ها هم دماراز پدرملت در نمی آوردند.جای تأمل دارد.
یک قسمت ازکتاب را برایتان نقل می کنم تا نمی دانم بخندید یا گریه کنید:

«درتاریخ روشنفکری ایران دردوقرن گذشته، شریعتی وتاحدودی آل احمد استثنائاتی بودند که سعی کردند تاحدودی والبته درحد توان،سرازپیله ی بسته ودست وپاگیر کاست روشنفکری ایران برون کرده وبرای درافکندن نقشی نو وارائه رویکردی مبتنی برخودآگاهی انتقادی نسبت به کاست بسته ودرخدمت غرب زدگی روشنفکری ایران تلاش نمایند.»
«علی شریعتی، در دوران جوانی به "جمعیت خداپرستان سوسیالیست" پیوست و مدت ها باآن محشوربودومی توان گفت بنیان های تفکراودرهمین مقطع شکل گرفته است.شریعتی به لحاظ شخصیتی فردی پرشور وصادق بود که در گفتاروپویش های اودرد دین روشن ومستمری وجود داشت.اما شریعتی فاقد تحصیلات حوزوی بودومعارف اسلامی رااز کانون ناب قرآن وروایات اهل بیت نیاموخته بود.او به طورمنظم با علوم حوزوی وساختار اندیشه فقاهتی آشنا نگردیده بود وتحت تأثیرجوّ علم زده وسیطره رویکردهای آمپریستی پوزیتیویستی درتفسیروتبیین اندیشه های دینی به سمت نحوی التقاط سوسیالیسم، آمپریسم واگزیستانسیالیسم با اسلام درغلتید!»
اگر حوصله کردید، خود بخوانید ودرباره اش قضاوت کنید.جالب اینجاست که دراین کتابخانه امثال این کتاب ها زیاد است.کتابهایی برای اقناع خودی ها. وگرنه کسی که بی غرض باشد به راحتی به هراندیشه ای چه این وری چه آن وری تن نمی دهد.حداقل من این طور گمان می کنم.اماازلحاظ تاریخی چیزهایی خواندم که جالب توجه بود.تاریخ آن چیزی است که من به آن احتیاج دارم، حالا هرکس به هر طریقی درباره آن حرف بزند به من سرنخی داده است تا به کشف حقایقی از این پازل رنگارنگ نائل آیم.سرتان را درد نمی آورم.امروز بعدازساعتِ کارکتابخانه یک جلسه ادبی بود که من برای اولین باردرآن شرکت کردم.جالب بود، گفتم که در گوشه کنارهای خاک گرفته اسراری پنهانی نهفته است که در انتظار کشف شدن اند؟ ومن دارم دراین زمینه تبحرکسب می کنم، حیف که این اسرار پنهان برای همه جالب نیستد تا بشود ازآن ها پول درآورد.امروز با بیست وپنج تا تک تومانی به خانه برگشتم.فلاکسی هم که خریده بودم آب را داغ نگه نمی داشت.فعلاً که روزگاربه کام مانمی گردد.

باسپاس
ز.م

یادداشت های یک شورشی آرام به روان پزشک اش 12


چهارشنبه 21 مهرماه

کارهای زیادی برای انجام دادن دارم. گاهی سرگیجه می گیرم و خسته می شوم، اولویت هایم به هم می ریزد ونمی دانم ازکجا باید شروع کنم. خسته بودم و کلی کار برای انجام دادن داشتم. ترجمه ها روی هم تل انبار شده بودند. جلسه ی نقد کتابِ آقای چ قرار بود ساعت 4.5 در کانون ادبیات ایران برگزار شود. ساعت 6.5 وقت دندان پزشکی داشتم، باید بخیه ی دندانم را می کشیدم. عکس های چاپ نکرده ام، مرا بازخواست می کردند. روز گذشته، سری به گالری آریا زده بودم، مسوول گالری را می شناختم، با او صحبت کرده بودم و او در پاسخم گفته بود که حتما عکس هایم را بیاورم تا بتواند برای ام وقتی تعیین کند. حالا من بودم و حجمی از کارهای مانده
...
بعد ازمدتی تصمیمم را گرفتم، روبروی آینه، بخیه ی دندانم را کشیدم و جلسه ی نقد کتاب را در اولویت قرار دادم، کاری را که شروع کرده بودم باید به پایان می بردم.ازهفت تیر به سوی کانون ادبیات ایران می آمدم. راس چهار و نیم، آن جا بودم. خانه ی هنرمندان کمی آن طرف تربود. خانه ی هنرمندان، جایگاه خاطرات قدیمی بود. مدتی در آن جا زندگی کرده بودم، مدتی با آن جنگیده بودم، فرار کرده بودم و حالا به بایگانی ذهنم پیوسته بود. اکنون در حاشیه ی این شهر بزرگ با خاطراتی به وسعت این شهر زندگی می کردم. وارد کانون شدم. ازحیاطِ باصفایش گذشتم جمعیت در سالن نشسته بودند و منتظر بودند تا دو داستان از مجموعه داستان های آقای چ را بررسی کنند. داستان هایی با عنوان «مرگ» و «وهم». با چ روبرو شدیم، سلام و احوال پرسی کردیم. پریشان بود و انگار چندان رمق نداشت. چندتایی ازدوستان دانشگاهی نیز آمدند، آشنایانی قدیمی که کمی با هم غریبه شده بودیم. یکی از سوی دیگر کره زمین آمده بود، یکی در خانه ای اجاره ای درتهران، غربت را تجربه می کرد، دیگری پا در هوا میان این جا و سوی دیگرِ کره زمین به ساعت نگاه می کرد تا کلاس زبانش را از دست ندهد. مادرِ فرد غایبی به نمایندگی از دخترش در آن جا حاضر بود، تا آینده ی داماد احتمالی اش را بررسی کند. به هر حال هریک باید مسیرهایمان را می رفتیم. جای درنگ نبود اگر کسی می خواست تأخیر کند، زندگی چندان شوخ طبع نبود و منتظر نمی ماند. یا تو تکلیف اش را مشخص می کردی یا تکلیفت را مشخص می کرد. مدرس رو به دوستان آقای چ کرد و پرسید آیا کسی کتاب را کامل خوانده است تا با مقدمه ای پنج شش دقیقه ای، جمع را برای ورود به بحث آماده کند؟ بی درنگ آقای چ رو به من کرد و من ناگزیر با قدم هایی نامطمئن به سمت میز سخنرانی می رفتم. پشت بلندگو صدایم در نمی آمد. به هر حال چند دقیقه ای بیشتر نبود و قابل تحمل. خوب ها و بد ها گفته شد، نقد ها و تمجید ها مطرح شد و آقای چ متعجبانه گوش می داد. مدرس در قلمرو همیشگی اش با اعتماد به نفس حکم فرمایی می کرد و منصف بود و شاگردان با تلاش و جدیت به دنبال نکته های کلیدیِ خود یافته بودند. اگرچه از زبان الکنِ قشر روشنفکرواعتیاد، مرگ و تنهایی انسان مدرن سخن به میان آمد اما جمعیت، جوان و پویا، جویای دانستن و خودنمایی بود.مرد مسنی با سبیل های نازک، به من یکی ازنوشته هایش را داد و مرا سخن گوی آقای چ خطاب کرد. جلسه با چای و شیرینی به پایان رسید. آقای چ به خانه اش رفت و ما جمعِ زنانه ای در ماشین تشکیل دادیم. بحث به حرفِ تکراری ازدواج ختم شد و در همان جا ماند. آن همکلاسی قدیمی که روزگاری با هم دعوای سختی کرده بودیم، مرا تا سر کوچه مان رساند تا باز به غربت زندگی خود بازگردد.از ماشین پیاده شدم هوا خنکای بی نظیری داشت. ماه تازه، مثل لبخندی در آسمان خودنمایی می کرد. پسری، سرش را از پنجره ی ماشین اش بیرون آورد، لبخندی تحویل داد و حرفی زد که نفهمیدم. خسته بودم و کلی کارهای ناکرده داشتم که باید انجام می دادم.
با سپاس
ز.م

یادداشت های یک شورشی آرام به روان پزشک اش 11

سه شنبه 20 مهرماه

خسته و خسته و خسته بودم که به خانه برمی گشتم. من هم مثل ماشین های پرنده دلم می خواست از میان ترافیک پر بکشم. روز خوبی را پشت سر گذاشته بودم. روزی پر از نکته های کوچک و جذاب. با یک دوست سال های دانشگاه ملاقات کرده بودم. با دخترِ احساساتی آن سال ها که حالا سعی داشت، زنی واقعی باشد، اما هنوز رگه هایی از همان دختر را می شد در گوشه و کنار زندگی اش دید. زندگی پخته اش کرده بود. مسیر زندگی اش را دوست داشتم، هر چند او خودش به مسیر عادت کرده بود. آتلیه ای کوچک و دوست داشتنی در گوشه ای از استان جدید البرز داشت. جای جای کار و زندگی اش پر از نکته های ظریف و زنانه بود. با حریر ها وخرمهره های فیروزه ای که در عکس های خواهرش بود، با گل های قلاب دوزی مادرش که سراپای خودش و خواهرش را دربرمی گرفت و یا کلیدهای فلزی کوچکی که ازگوشه ی شالش آویزان بود. تلاش اش برای زندگی ستایش آمیز بود. زنی در آستانه ی فصلی سرد، اما پر حرکت. از رخوت که بگذری زندگی روی دیگری به تو نشان می دهد. رویی سرسخت، که به گوشه ی چشمهایت خطوط ظریفی اضافه می کند ولابلای موهایت تارهای سفیدی تا اقتدارش را بفهمی و عظمت لحظه ها را دریابی .

پائیز است. صبح برف سفیدی روی کوه ها پیدا بود. اولین بارش پائیزی بر کوه های غرب. زندگی به خود ادامه می داد. در خانه ی دوست واقعی ام، یک درخت زیبای انار بود. و در کوچه شان یک درخت خرمالو. با هم انار خوردیم. پائیز را جشن کوچکی گرفتیم که باوجود خستگی می چسبید. با لیوانی چای بعد از ناهاری خودمانی. به کتابی که برای ترجمه گرفته بودم، فکر کردم و دوستم به عکس هایی که گرفته بود یا باید می گرفت: به مسیرهایی که انتخاب کرده بودیم. هر دو رهرویی بودیم اگرچه سرگشته، اما نایستاده بودیم. زمان به سرعت می گذشت و ساعت چهار بار نواخت باید به مسیرهایمان برمی گشتیم. او باید کرکره ی آتلیه اش را بالا می زد و من به دنبال کتاب دیگری به تهران بازمی گشتم.

درون یک تاکسی زرد رنگ به تهران می آمدم. کتابی در مورد والتر بنیامین در دستم باز بود، در مقدمه اش، ارنست بلوخ این گونه گفته بود:
آن چه بنیامین داشت و لوکاچ از آن بی بهره بود، دیدگانی بود تیزبین برای مشاهده ی چیزهایی جزئی اما مهم، ریزه های حاشیه ای... تأثیرگذار و نامتعارف، جزئیاتی ناهم آهنگ و بی شکل که در قالبی نمی گنجند و از این رو شایسته ی عنایتی خاص و صریح اند. به غروب نگاه می کردم و اندیشه هایی خسته ورنگ پریده به پرواز در می آمدند: زندگی رسم خوشایندی بود.

با سپاس
ز.م


Sunday, October 10, 2010

عکس و داعیه حقیقت




اسناد و مدارک و نگارش های مورخین همیشه داعیه حقیقت دارند وعکس نیز در بسیاری از موارد حکم سند را داشته است، چرا که به گفته نشانه شناس معروف چارلز سندرس پیرس عکس همواره رابطه ای علت ومعلولی با واقعیت برقرار می کند، رابطه ای مثل رابطه رد پا با صاحب رد پا و یا دود با آتش، رابطه ای یگانه ومنحصر به فرد که واقعیت را در کادری چهار گوش در برمی گیرد وآن را برای همیشه ثبت می کند و در این چهار چوب زمان برای همیشه متوقف می شود و بر اساس فرایندی فیزیکی وشیمیایی واقعیت بر روی پاره ای کاغذ بازسازی می شود وبه ما اجازه می دهد تا بر آن مالک باشیم و فراتر از زمان ومکان آن پاره از واقعیت را برای خود داشته باشیم. اما واقعیت هیچ گاه چنین راحت دست یافتنی نخواهد بود وبا زدن دکمه شاتر به برداشتی بی چون وچرا تبدیل نخواهد شد چرا که عکس نیز به مانند هر سند دیگری از واقعیت، (که گاه مربوط به یک فرد وگاه مربوط به جمعی ویا ملتی هستند) همیشه تنها یک روایت است از میان صدها هزار روایتی دیگر که شاید هیچ گاه فرصت آن را نداشته اند تا خود را در قالبی همچون عکس ابدی سازند.
میلان کوندرا در داستان نخست کتاب "خنده وفراموشی" روایت خویش را این گونه آغاز می کند:

در فوریه 1948 کلمنت گوتوالد، رهبر حزب کمونیست به ایوان قصری به سبک معماری باروک در پراگ قدم گذاشت تا برای صد ها هزار نفر از همشهریانش که در میدان قدیم شهر گرد آمده بودند، سخنرانی کند.لحظه ای حساس در تاریخ چک، لحظه ای سرنوشت ساز, از آن نوع که در هر هزار سال یکی دو بار پیش می آید. رفقا گوتوالد را دوره کرده بودند وکلمنتس در کنارش ایستاده بود. بوران برف می بارید، هوا سرد بود وسر گوتوالد برهنه، کلمنتس نگران سرما، کلاه پوست خز خود را از سر برداشت وبرسر گوتوالد گذاشت، بخش تبلیغات حزب صدها هزار نسخه از عکس گوتوالد راکه با کلاه پوست خز در کنار رفقایش با ملت سخن می گفت، چاپ کرد. تاریخ چک اسلواکی کمونیست، در ایوان پا به هستی گذاشت. همه بچه ها آن عکس را از راه پوستر ها، کتاب های درسی و موزه ها شناختند.
چهار سال بعد کلمنتیس به خیانت متهم شد وبالای دار رفت. بخش تبلیغان بلافاصله او را از تاریخ و طبعا از تمام عکس ها نیز محو کرد. از آن به بعد گوتوالد تنها روی ایوان ایستاده بود. جایی که زمانی کلمنتیس ایستاده بود، فقط دیوار سخت قصر دیده می شد وتنها چیزی که از کلمنتیس باقی مانده بود، کلاه سر گوتوالد بود.

سیاست همواره نگران تاریخ وتاریخ نگاری بوده است. زیرا تاریخ همان سرمایه ای است که قادر است هم از سویی مشروعیت ببخشد وهم از سوی دیگر قادر است مشروعیت را باز ستاند و بدین ترتیب مورخ در موقعیت قاضی و حکم دهنده قرار می گیرد ومعیاری می شود برای تشخیص سره از ناسره، برای به دست آوردن قدرت تصمیم گیری، زیرا بدون قضاوت گذشته حصول به اینده ممکن نخواهد بود. برا ین اساس مورخ یا مستند نگار نه تنها یک راوی ساده نیست بلکه کسی است که موجب می شود تا فلان عامل به عوض عامل دیگری علت کافی سیر رویداد ها به شمار آید؛ مورخ استدلال می کند وبه دان سبب استدلال می کند که می داند می توان طور دیگری نیز استدلال کرد واگر چه داعیه دارد که روایتش، روایتی راست گویانه است اما برای پیروز ساختن آن روایتی تلاش خواهد کرد که می داند پذیرفته خواهد شد.
روایت کردن همواره از خذف ودور ریختن آن بخش از روایت هایی شکل می گیرد که در راستای طرح کلی روایت ما نیستند ودر نتیجه با هدفمند کردن روایت می توان ذهن مخاطب رابه سمت وسوی معینی شکل داد وهمواره باید این نکته را در نظر داشت که روایت را به گونه ای دیگر نیز می توان باز گو کرد وشاید تنها راه نزدیک شدن به واقعیتی که همواره از ما گریزان است این باشد که اجازه داد تا روایت های گوناگون اجازه حضور یابند و تنها صاحبان قدرت امکان آن را نداشته باشند تا روایت وبلکه ابر روایت های خود را بر گستره تاریخ حاکمیت بخشند، اگر چه تاریخ( به خصوص در مفهوم هگلی آن) همیشه به حفظ وانباشت امتیاز وپیشرفت وپیروزی علاقه مند بوده است ولی آن چیزی که همواره در این روایت پیروز مندانه فراموش می شود، روایت قربانیان و به جا ماندگان است، روایت کسانی که دستی در قدرت ندارند تا بازگوکننده نه پیروز هایشان که شکست هایشان باشد.

منابع:
پل ریکور، زمان وگزارش ، مترجم مهشید نونهالی

یادداشت های یک شورشی آرام به روان پزشک اش10


یک شنبه 18 مهرماه

قضای روزهای رفته را باید به جا آورد. سه شنبه ای دیگر از راه رسید. روز های سه شنبه، تنها روزی است که می توانم آقای آذرنگ را در دفتر مجله ببینم. خیلی وقت بود که در فکر مرتب کردن عکس هایم بودم تا از دل آن ها به یک مجمو عه برسم. از میان آن همه عکس های ناتمام، باز مجموعه ی پنجره از بقیه پیشی گرفت. ساعت نزدیک 5 بود، برای رفتن دیر شده بود، با دلهره و اضطراب بارو بندیل بستم، عکس ها را روی حافظه ریختم و از خانه بیرون زدم. به شتاب به سمت عکاسیِ میدان محسنی رفتم که عکس ها را خوب چاپ می کند. ساعت 5:45 بود که من در عکاسی بودم. اگر عکس ها را تا نیم ساعت دیگر به من می داد، حدود 6:30 می توانستم در دفتر مجله باشم. باز هم دیر بود. اما بهتر از این بود که در خانه منتظر آینده ای نامعلوم بنشینم. مردِ مسوول عکس ها را روی رایانه اش ریخت و در جوابِ اصرار من گفت که سعی می کند، عکس ها زود آماده شود. روی صندلی به انتظار نشستم و به ساعت چشم دوختم، به گذر زمان نگاه کردم تا آشنایی از در وارد شد. این آشنا سین. جیم از دوستان دانشگاه بود. هر دو خیلی خوشحال شدیم. من و سین مدت شش ماهی با هم رفیق گرمابه و گلستان بودیم. طبقه ی دوم خانه ی ظفر، همان جایی که این عکس ها را گرفته بودم، با هم زندگی می کردیم تا این که سین با دوستش خانه ای اجاره کردند و از پیش من رفت. بعد از آن گاهی در جمع های دوستانه همدیگر را می دیدیم و حالا دوباره انگار دستی ما را به هم نزدیک می کرد.

مردِ مسوول عکس ها را آورد، آن ها را به سین نشان دادم، نمی دانم هیچ این منظره را به یاد می آورد یا نه، اما از عکس ها خوشش آمد. گفتم که عجله دارم و به ناچار باید بروم. خداحافظی کردم و رفتم. دویدم از میان خیابان هایی که تمام بچه گی هایم را درآن سپری کرده بودم. در محله ی قدیمی مان بودم، نزدیک خیابان ظفر، خیابان هایی که با مهتا، گیلدا، ملاحت ونازلی گذرانده بودم و اکنون هرکدام از آن ها در گوشه ای دیگر از دنیا سرگرم زندگی خود بودند. من از میان خاطره ها می گذشتم تا عکس های خانه ی قدیمی را به استاد نشان بدهم. نزدیک دفتر که شدم، به شماره ی آقای آذرنگ زنگ زدم. فکر می کردم که مثل سه شنبه های دیگر با دانشجویانش سرگرم است. اما بعد از مدتی نسبتاً طولانی گوشی را برداشت. گفت که امروز به دفتر مجله نرفته است و فکر نمی کند با شروع سال تحصیلی دیگر به آن جا برود. چند روزی دانشگاه آزاد است که برای دیدنش می شود آن جا رفت. صدایش بی حوصله بود. گفت که ترجمه ی من هنوز کار دارد. گوشی را که قطع کرد، به سمت سید خندان تغییر مسیر دادم. حالا باید به آموزشگاهی می رفتم تا کتابی بگیرم. این آموزشگاه در خیابان آپادانا بود. زیر پل سوار تاکسی شدم و داخل آپادانا پیاده شدم. امان از این خیابان ها که پر از خاطره اند. روزهای سردِ زمستان گذشته در نظرم زنده شد. ختمِ بهمن جلالی که در بهمن ماه از دنیا رفت، دریکی از همین خیابان ها بود. چه روز غمگینی بود. چند خیابان پائین تر، خانه ی کسی بود که روزگاری دوستش می داشتم. برای دیدنش بارها این مسیر را پیاده رفته بودم. کسی که میان ِ او وخودم، او را برگزیده بودم و او مرا از خود رانده بود. در همین خیابان،کسی برای اولین بار دستم را به مِهر فشرده بود و کسی برای اولین بار فالم را گرفته بود و از سرنوشتِ پیچیده ای خبرم داده بود. حالا من بودم واین خیابان ها که ذکاتِ خاطراتشان را طلب می کردند.

به دشواری آدرس آموزشگاه را پیدا کردم. ساعت 7:30 دقیقه بود. مردی با صدایی رسا از پشت آیفن به من گفت دخترم این ساعت که آموزشگاه تعطیل است. من تشکر کردم و رفتم اما دلم می خواست بگویم پدر جان، من سی و دو سال دارم. اگر زود ازدواج کرده بودم و خدا به من دختری می داد الان سیزده چهارده سال داشت و برای خودش خانمی شده بود. دوباره راهی سید خندان شدم و از آن جا با یکی از همان تاکسی های سبزِ پردار، با سلام وصلوات به خانه برگشتم.

باسپاس،
ز.م

یادداشت های یک شورشی آرام به روان پزشک اش 9


یک شنبه 18 مهرماه

ده، دوازده روزی است که چیزی ننوشته ام. روزهای شلوغی را پشت سر گذاشته ام. شنبه ی گذشته سری به دانشگاه زدم، چهار پنج تا کتاب دستم بود که باید پس می دام. دانشگاهی که چهار سال از بهترین سال های عمرم را در آن سپری کرده ام. نمی توانم آن را ارزیابی کنم یا ترجیح می دهم این کار را نکنم. ف.ک از هم کلاسی هایم را دیدم، برای پایان نامه ی ارشدش به دانشگاه آمده بود. دو ساعتی بحث کردیم، ناهار خوردیم و از سرگردانی های مان در مورد کار و زندگی و تحصیل، حرف زدیم. از خارج رفتن و آینده ی مبهمی که روبروی ما است، گفتیم. ازدانشگاه که بیرون آمدم، تا غروب در یک کافی نت، برای خودم پلاس بودم. بعد از کلی گشت و گذار در دنیای مجازی، سری هم به فیس بوک زدم. صفحاتِ دوستان دبیرستان را دنبال کردم، عکس مادرانِ جدید و کودکان جدیدشان را دیدم. پرنیان، هم کلاسی شادِ آن سال ها، حالا دو تا پسر خوشگل داشت. باور کردنش سخت بود. تمامِ طول راه که به خانه برمی گشتم به پرنیان وسارا فکر کردم. پرنیان وسارا دوستان صمیمی بودند. آیا سارا هم مادر شده بود؟ زندگی در جریان دائم بود و من در میانِ جاده ی زندگی ایستاده بودم و به گذشته نگاه می کردم. چاره ای نبود. باید می ایستادم تا مسیرم را دوباره انتخاب کنم. تا بیش از این سرگردان نباشم و به بیراهه نروم. سری به مجتمع فنی زدم و در آن جا هم فرم تدریس پر کردم. ته صف طویلِ تاکسی ایستادم. در کنار گل فروشی خیابانی که می خواست زود تر گل هایش را بفروشد و به خانه برود. دلم می خواست درباره ی ترافیک و حجم ماشین ها بنویسم، از این که چه طور زندگی ما آنارشیستی شده است، انگار که دلمان برای خودمان هم نمی سوزد. اما ننوشتم و آن همه جزئیاتی که با چشمم یاد داشته کرده بودم، به گذشته پیوست. شنبه را سوار بر ونِ سبز رنگی که به جای رانندگی دوست داشت از میان ترافیک پرواز کند، پشت سر گذاشتم.

یک شنبه از راه رسید، اگر بگویم که به یادش نمی آورم، پر بیراه نگفته ام. دوشنبه را نیز. تاکسی سبز رنگ دیگری در خاطرم است، که ورود ممنوع می رفت، یا ماشین هایی که برخلاف مسیر دنده عقب می رفتند. آها، همه چیزیادم آمد، این هفته دوشنبه تعطیل بود، برای همین است که مغزم به هم ریخته است. زندگی چه قدر زود از دستِ آدم در می رود. من باید رشته ی کار دستم باشد. قرار است که مسیر زندگی ام را خودم تعیین کنم. نباید فراموش کنم، باید با خودم تکرار کنم: من مسوولِ زندگی خودمم، من مسوول زندگی خودمم...
یک شنبه نزدیک ظهر به راه افتادم، اول سراغ کاری رفتم که آگهی اش را در همشهری دیده بودم، فرم پر کردم و می دانسنم که قبول نخواهم شد، چون متنی که برای ترجمه داده بودند خیلی تخصصی بود و من بلد نبودم. به هر حال از آن جا بیرون آمدم. داستانِ من و کار داستانِ بلند و کش داری شده است، که در واقع داستانِ جامعه ی ما و زن هایی مثل من است، آدم هایی از طبقه ی متوسط با تحصیلات لیسانسِ غیر مرتبط با بازار کار که میان سنت و مدرنیته دست و پا می زنند و به راحتی زیر بارِ هنجار های جدید نمی روند. شرایط دشواری است، شرایط دوره ی گذار. این جامعه ای که به سمت بازار های مدرن و مصرفی شدن و سود پیش می رود، بیش از پیش روی خشن اش را نشان می دهد. جهان در سه حرف خلاصه می شود: پ. و. ل. این کلمه بیش از همه بخش زنانه ی جامعه را هدف قرار می دهد: شما می توانید به پول برسید، از کنج خانه ها بیرون بیایید و با تلاش خود صاحب پول، این قدرت جدید شوید. وسوسه ی عجیبی است و فرهنگ جدیدی با خود می آورد. یادِ فیلم های قدیمی آمریکایی می افتم، زمانی که دختران جوان می توانستند منشی شوند. از این حرف ها که بگذریم، ما ایم و این جامعه. باید با آن روبرو شد، این چیزی است که من مصممم تا انجام دهم، به جای در رفتن یا به انزوا در افتادن. باید سررشته را به دست گرفت.

بعد ازظهر به کتاب خانه رفتم. چه قدر در کتاب خانه خوش می گذرد، کاش کسی این احساس من را می فهمید. معادلی احساسی برایش پیدا نمی کنم. اما بهترین احساسی است که در این چند وقت داشته ام. متنی که ترجمه کرده بودم را ویراستاری کردم و بعد از اتمام آن، درس اول از کتاب آیلتس را کار کردم، نتیجه رضایت بخش بود. می خواهم دوباره امتحان دهم، شاید برای رشته ی مورد علاقه ام، در جایی بورسیه پیدا کنم. ساعت 6.5 بود که از کتاب خانه بیرون زدم. به سراغ کفاشی رفتم و کفش هایم را گرفتم. کمی بهتر از قبل شده بود، دیگرمثل قبل پایم را نمی زد. با کفش های قرمزم، سوار اتوبوس و راهی خانه شدم. دیگر چیز چشمگیری در یادم نیست. باید حواسم بیشتر از این جمع باشد. رشته ی کار زود از دست می رود.

با سپاس/ ز.م