Sunday, October 10, 2010

یادداشت های یک شورشی آرام به روان پزشک اش10


یک شنبه 18 مهرماه

قضای روزهای رفته را باید به جا آورد. سه شنبه ای دیگر از راه رسید. روز های سه شنبه، تنها روزی است که می توانم آقای آذرنگ را در دفتر مجله ببینم. خیلی وقت بود که در فکر مرتب کردن عکس هایم بودم تا از دل آن ها به یک مجمو عه برسم. از میان آن همه عکس های ناتمام، باز مجموعه ی پنجره از بقیه پیشی گرفت. ساعت نزدیک 5 بود، برای رفتن دیر شده بود، با دلهره و اضطراب بارو بندیل بستم، عکس ها را روی حافظه ریختم و از خانه بیرون زدم. به شتاب به سمت عکاسیِ میدان محسنی رفتم که عکس ها را خوب چاپ می کند. ساعت 5:45 بود که من در عکاسی بودم. اگر عکس ها را تا نیم ساعت دیگر به من می داد، حدود 6:30 می توانستم در دفتر مجله باشم. باز هم دیر بود. اما بهتر از این بود که در خانه منتظر آینده ای نامعلوم بنشینم. مردِ مسوول عکس ها را روی رایانه اش ریخت و در جوابِ اصرار من گفت که سعی می کند، عکس ها زود آماده شود. روی صندلی به انتظار نشستم و به ساعت چشم دوختم، به گذر زمان نگاه کردم تا آشنایی از در وارد شد. این آشنا سین. جیم از دوستان دانشگاه بود. هر دو خیلی خوشحال شدیم. من و سین مدت شش ماهی با هم رفیق گرمابه و گلستان بودیم. طبقه ی دوم خانه ی ظفر، همان جایی که این عکس ها را گرفته بودم، با هم زندگی می کردیم تا این که سین با دوستش خانه ای اجاره کردند و از پیش من رفت. بعد از آن گاهی در جمع های دوستانه همدیگر را می دیدیم و حالا دوباره انگار دستی ما را به هم نزدیک می کرد.

مردِ مسوول عکس ها را آورد، آن ها را به سین نشان دادم، نمی دانم هیچ این منظره را به یاد می آورد یا نه، اما از عکس ها خوشش آمد. گفتم که عجله دارم و به ناچار باید بروم. خداحافظی کردم و رفتم. دویدم از میان خیابان هایی که تمام بچه گی هایم را درآن سپری کرده بودم. در محله ی قدیمی مان بودم، نزدیک خیابان ظفر، خیابان هایی که با مهتا، گیلدا، ملاحت ونازلی گذرانده بودم و اکنون هرکدام از آن ها در گوشه ای دیگر از دنیا سرگرم زندگی خود بودند. من از میان خاطره ها می گذشتم تا عکس های خانه ی قدیمی را به استاد نشان بدهم. نزدیک دفتر که شدم، به شماره ی آقای آذرنگ زنگ زدم. فکر می کردم که مثل سه شنبه های دیگر با دانشجویانش سرگرم است. اما بعد از مدتی نسبتاً طولانی گوشی را برداشت. گفت که امروز به دفتر مجله نرفته است و فکر نمی کند با شروع سال تحصیلی دیگر به آن جا برود. چند روزی دانشگاه آزاد است که برای دیدنش می شود آن جا رفت. صدایش بی حوصله بود. گفت که ترجمه ی من هنوز کار دارد. گوشی را که قطع کرد، به سمت سید خندان تغییر مسیر دادم. حالا باید به آموزشگاهی می رفتم تا کتابی بگیرم. این آموزشگاه در خیابان آپادانا بود. زیر پل سوار تاکسی شدم و داخل آپادانا پیاده شدم. امان از این خیابان ها که پر از خاطره اند. روزهای سردِ زمستان گذشته در نظرم زنده شد. ختمِ بهمن جلالی که در بهمن ماه از دنیا رفت، دریکی از همین خیابان ها بود. چه روز غمگینی بود. چند خیابان پائین تر، خانه ی کسی بود که روزگاری دوستش می داشتم. برای دیدنش بارها این مسیر را پیاده رفته بودم. کسی که میان ِ او وخودم، او را برگزیده بودم و او مرا از خود رانده بود. در همین خیابان،کسی برای اولین بار دستم را به مِهر فشرده بود و کسی برای اولین بار فالم را گرفته بود و از سرنوشتِ پیچیده ای خبرم داده بود. حالا من بودم واین خیابان ها که ذکاتِ خاطراتشان را طلب می کردند.

به دشواری آدرس آموزشگاه را پیدا کردم. ساعت 7:30 دقیقه بود. مردی با صدایی رسا از پشت آیفن به من گفت دخترم این ساعت که آموزشگاه تعطیل است. من تشکر کردم و رفتم اما دلم می خواست بگویم پدر جان، من سی و دو سال دارم. اگر زود ازدواج کرده بودم و خدا به من دختری می داد الان سیزده چهارده سال داشت و برای خودش خانمی شده بود. دوباره راهی سید خندان شدم و از آن جا با یکی از همان تاکسی های سبزِ پردار، با سلام وصلوات به خانه برگشتم.

باسپاس،
ز.م

No comments: