Friday, October 15, 2010

یادداشتی برنمایشگاه نمزار، گالری طراحان آزاد

زخم های تاریخی

یادداشتی برنمایشگاه گروهی بیمزار، گالری طراحان آزاد

کمی بالاتر از خیابان فاطمی، چند کوچه آن سوتراز وزارت کشور،از میان کوچه های پر خاطره به سراغ گالری طراحان آزاد می روم.ازپله ها که پایین می آیم، جماعت زیادی آمده اند تا از بیمزارِ هشت هنرمند بازدید کنند، سی ودواثردرقالب های عکس،طرح،چیدمان و شکل واره.از بیم هایشان سخن گفته اند :

زیر این آفتاب چیزی تازه نیست که در باور بیم زاریان آن چه بوده است همان است که خواهد بود و آن چه شده است همان است که خواهد شد.چیزی تازه نیست، اگر باشد تنها موجد هراسی تازه خواهد بود. هم از این رو هر صدایی به بانگی مخوف می ماند، حتی گر از آن نسیمی باشد که از لابلای هرزه راز بلند ترس، جز زوزه ای به گوش نمی آید. هر جنبشی نشانی از تهدید دارد، لرزه ای است بر قامت مردمان بیم زار که دیرزمانی است بر سکون و سکوت خویش استوارانند. گرچه گفته اند، دیگران مهر بر دهان شان دوخته اند، نوشته اند که دیگران سوزانده اند، کاشته اند و دیگران درویده اند، خاکشان را دریده اند؛ برکشیده به خشت های ترس، رج به رج، چشم ها بی سو و زبان ها لال گو، چنین حصاری سترگ گرداگردشان برساخته اند... *

بی دلیل اولین جمله ی بوف کور درذهنم زنده می شود: «در زندگي زخم هايي هست که مثل خوره روح را آهسته در انزوا مي خورد و مي تراشد...» زخم های کهنه تاریخ را نشانم می دهی،می دانی زخم که می بندد،می خارد.زخم هایت را نشانم می دهی، خوب می دانم می خارند، می خارانی شان، خون می آید، تماشا می کنم، دلم ریش می شود.حرف های نگفته ات را که تلانبار کرده ای،نشانم می دهی.می فهمم.از دیدن زخم ها ودلهای ریش ریش یکدیگرخرسند می شویم،روح خود ویرانگری بر تاریخ ما حکم فرما شده است.عادی شده است.عادت کرده ایم.

ما همان جماعت همیشگی هستیم که همدیگررانظاره می کنیم. شبیه پیرمرد خنزرپنزری شده ایم. سال هاست، رجاله ها و لکاته ها هم هستند.با هم عمرمی کنیم.پیرهایمان کم کم ازجمع ما کم می شوندواندک اندک جوانانی به جمع ما اضافه؛ ما همان جماعت همیشگی هستیم، فقط لاغرهایمان لاغرترشده اند، چاق هایمان چاق تر. ریشوها و موبلندها، موهایشان بلندتر شده است و کم موها، سرهایشان راتراشیده اند.حاصل جمع همان است که بود.عادی شده است. عادت کرده ایم.

عصابی هستی،می فهمم.مداد، پاک کن،دفتر سفید روبرویت باز است.نوک مداد را تراشیده ای، اما نمی توانی بنویسی.خوب می فهمم که دلت تنگ است، نوک تیزِمداد را روی جوراب شلواری ات می کشی.نوک مداد می شکند.جورابت پاره می شود.مداد،پاک کن،برگ سفیدکاغذوجورابت را قاب می گیری و به دیوار گالری می زنی، نگاه کن چگونه کنارِ جوراب شلواری پاره ات،گالری دار،برچسبِ گرد قرمزی می چسباند.عادی شده است [i].فیلم سیاه و سفیدی پخش می شود.موسیقی اش وهمناک است و تصاویرش سررا به دوران می اندازد.تیغ و چاقو و اسلحه و فضاهایی قدیمی وهنرپیشه هایی قدیمی تر در کادر ظاهر می شوند.کسی به دیگری شلیک می کند، زنی فریاد می کشد وعبور می کنداما برچسب گردقرمز، ثابت کنارقاب تصویرباقی می ماند[ii].کمی جلوتر دل خونین ات را نشانم می دهی که «این زورها بعد ازغروب هری پائین می ریزد»، وحشت و اضطراب و تشویش هایت را نیز.خوب می فهمم. دستی جلو می آید.کنار دل خونین ات، برچسب گرد قرمزی می چسباند و رد می شود.کاش چیزی تغییر می کرد[iii].حالا ازپشت شیشه ی باران خورده وپراز لک وپیس نگاهم می کنی،نقش های کج وکوله ای در گوشه وکنار پیدا می کنی ونشانم می دهی.می گویی آدم های اعوجاج یافته ام را ببین. می بینم که آسمان برایشان خون گریه می کند.این چیزها هیچ وقت عادی نمی شود،نیست؟[iv].یک قدم جلوترتخته سفید را نشانم می دهی.خط خطی می کنی، حرف هایت نامفهوم است.تخته پاک کن را نشانم می دهی.می فهمم.خودت حرف هایت راپاک می کنی[v].درقدم بعد می گویی، کتاب هایم را ببین که اخته شده اند؛تکه پاره شده اند. حرف ها و نگاه هایشان اینجا وآنجا، بریده بریده شده اند[vi].من می فهمم.حتّا آنجا که درفضاهایی فلزی، سردی وحشت بیمارستان را برای کتاب رقم می زنی.بی توجه به برچسب ها دوباره نگاهت می کنم[vii]. هزار پاره شده ای، توازنِ نامتوازن کالدر* را قرض گرفته ای تا از سر هر شاخه هزار بار معلق بمانی و تکثیر شوی. بلاخره تعادل برقرار می شود حتّا پس ازتعلیق.[viii]همین را نمی گویی؟

بعد دوباره از همان زخم های همیشگی می گویی که وقتی می بندند، می خارند،می خاریشان وخون می آیندوتماشا کردنش دل را ریش می کند. ازدیدن زخم ها وحرفهای نگفته و دلهای ریش ریشِ یکدیگرخرسند می شویم،.می آییم، می بینیم،می رویم. عادی شده است حتّا زخم های تو که به راحتی کنارشان برچسبِ گردِ قرمز می خورد.زخم هایمان،افیون ما شده است.همانی شده ایم که باید،افیون زده و بی امید درهزارتوی تاریخ در هزارتوی تکرار.

*قسمتی از متن پوستر نمایشگاه

*الکساندر کالدر1989-1976 هنرمند ومجسمه ساز آمریکایی که ایده ی تعادل، الهام بخش کارهای او درخلق شکل واره های جنبان بود.



آثاری که درباره اش نوشته شده اشت:

[i] غزاله هدایت، آیین نگارش، 1389

[ii] رزیتا شرف جهان، مرا از ترانه ماند، 1389

[iii] فرهاد فزونی، شعرهای پس لرزه، 1389

[iv] . مهرانه آتشی، مجموعه عکس، 1386

[v] مهران مهاجر، تخته سفید: دش نویسی های عکاس، 89-1388

[vi] کتایون کرمی، بدون عنوان، 1389

[vii] بکتاش سارنگ جوانبخت، بدون عنوان، مجموعه های ترکیب مواد و طراحی روی کاغذ، 1389

[viii] باربد گلشیری، کالدر برای کودکان مرده، از مجموعه ی واله آزادی، 1389

No comments: