Thursday, October 14, 2010

یادداشت های یک شورشی آرام به روان پزشک اش 12


چهارشنبه 21 مهرماه

کارهای زیادی برای انجام دادن دارم. گاهی سرگیجه می گیرم و خسته می شوم، اولویت هایم به هم می ریزد ونمی دانم ازکجا باید شروع کنم. خسته بودم و کلی کار برای انجام دادن داشتم. ترجمه ها روی هم تل انبار شده بودند. جلسه ی نقد کتابِ آقای چ قرار بود ساعت 4.5 در کانون ادبیات ایران برگزار شود. ساعت 6.5 وقت دندان پزشکی داشتم، باید بخیه ی دندانم را می کشیدم. عکس های چاپ نکرده ام، مرا بازخواست می کردند. روز گذشته، سری به گالری آریا زده بودم، مسوول گالری را می شناختم، با او صحبت کرده بودم و او در پاسخم گفته بود که حتما عکس هایم را بیاورم تا بتواند برای ام وقتی تعیین کند. حالا من بودم و حجمی از کارهای مانده
...
بعد ازمدتی تصمیمم را گرفتم، روبروی آینه، بخیه ی دندانم را کشیدم و جلسه ی نقد کتاب را در اولویت قرار دادم، کاری را که شروع کرده بودم باید به پایان می بردم.ازهفت تیر به سوی کانون ادبیات ایران می آمدم. راس چهار و نیم، آن جا بودم. خانه ی هنرمندان کمی آن طرف تربود. خانه ی هنرمندان، جایگاه خاطرات قدیمی بود. مدتی در آن جا زندگی کرده بودم، مدتی با آن جنگیده بودم، فرار کرده بودم و حالا به بایگانی ذهنم پیوسته بود. اکنون در حاشیه ی این شهر بزرگ با خاطراتی به وسعت این شهر زندگی می کردم. وارد کانون شدم. ازحیاطِ باصفایش گذشتم جمعیت در سالن نشسته بودند و منتظر بودند تا دو داستان از مجموعه داستان های آقای چ را بررسی کنند. داستان هایی با عنوان «مرگ» و «وهم». با چ روبرو شدیم، سلام و احوال پرسی کردیم. پریشان بود و انگار چندان رمق نداشت. چندتایی ازدوستان دانشگاهی نیز آمدند، آشنایانی قدیمی که کمی با هم غریبه شده بودیم. یکی از سوی دیگر کره زمین آمده بود، یکی در خانه ای اجاره ای درتهران، غربت را تجربه می کرد، دیگری پا در هوا میان این جا و سوی دیگرِ کره زمین به ساعت نگاه می کرد تا کلاس زبانش را از دست ندهد. مادرِ فرد غایبی به نمایندگی از دخترش در آن جا حاضر بود، تا آینده ی داماد احتمالی اش را بررسی کند. به هر حال هریک باید مسیرهایمان را می رفتیم. جای درنگ نبود اگر کسی می خواست تأخیر کند، زندگی چندان شوخ طبع نبود و منتظر نمی ماند. یا تو تکلیف اش را مشخص می کردی یا تکلیفت را مشخص می کرد. مدرس رو به دوستان آقای چ کرد و پرسید آیا کسی کتاب را کامل خوانده است تا با مقدمه ای پنج شش دقیقه ای، جمع را برای ورود به بحث آماده کند؟ بی درنگ آقای چ رو به من کرد و من ناگزیر با قدم هایی نامطمئن به سمت میز سخنرانی می رفتم. پشت بلندگو صدایم در نمی آمد. به هر حال چند دقیقه ای بیشتر نبود و قابل تحمل. خوب ها و بد ها گفته شد، نقد ها و تمجید ها مطرح شد و آقای چ متعجبانه گوش می داد. مدرس در قلمرو همیشگی اش با اعتماد به نفس حکم فرمایی می کرد و منصف بود و شاگردان با تلاش و جدیت به دنبال نکته های کلیدیِ خود یافته بودند. اگرچه از زبان الکنِ قشر روشنفکرواعتیاد، مرگ و تنهایی انسان مدرن سخن به میان آمد اما جمعیت، جوان و پویا، جویای دانستن و خودنمایی بود.مرد مسنی با سبیل های نازک، به من یکی ازنوشته هایش را داد و مرا سخن گوی آقای چ خطاب کرد. جلسه با چای و شیرینی به پایان رسید. آقای چ به خانه اش رفت و ما جمعِ زنانه ای در ماشین تشکیل دادیم. بحث به حرفِ تکراری ازدواج ختم شد و در همان جا ماند. آن همکلاسی قدیمی که روزگاری با هم دعوای سختی کرده بودیم، مرا تا سر کوچه مان رساند تا باز به غربت زندگی خود بازگردد.از ماشین پیاده شدم هوا خنکای بی نظیری داشت. ماه تازه، مثل لبخندی در آسمان خودنمایی می کرد. پسری، سرش را از پنجره ی ماشین اش بیرون آورد، لبخندی تحویل داد و حرفی زد که نفهمیدم. خسته بودم و کلی کارهای ناکرده داشتم که باید انجام می دادم.
با سپاس
ز.م

No comments: