Monday, October 25, 2010

یادداشت های یک شورشی آرام به روان پزشک اش 17

جمعه چهاردهم آبان

می دانم که دو هفته ای می شود که چیزی برایتان ننوشته ام.خیلی سرم شلوغ بود ومن وقتی برای خودم نداشتم.امابالاخره ترجمه ی لعنتی این کتابِ"نقاشی دربیست ونه گام" تمام شدوحالا می توانم کمی دراین دنیای مجازی چرخ بخورم!
راستش کمی گیجم نمی دانم دقیقاً باید چه بنویسم، وقتی روی روال هرروزه می نویسی،خودراه بگویدت...اما کمی که سستی می کنی آن وقت است که سوال ها به سراغت خواهند آمد،آن وقت باخودت می گویی کدام راه،کدام مسیر وهرچی که رشته ای پنبه می شود.این روزها یعنی دیروز وامروز به کتاب ها یی فکر می کنم که بعضی را خوانده وبعضی را نخوانده ام.کتاب هایی مثل براداران کارامازوف که سه چهارباری خوانده امش و باز دلم می خواهد یک بار دیگربخوانمش و کتابی مثل آرزوهای بزرگ که فیلم وکارتون اش را دیده ام ولی کتاب اش را نخوانده ام،هروقت به این کتاب فکر می کنم یاد آقای حمیدیان،استاد دانشگاهمان می افتم با آن لبخند زورکی که روی صورتش نمی نشست،مثل بابای هانیکو می شدکه قرار بود برای پیداکردن مستاجر، کمی جدی بودن را کنار بگذارد وبخندد...خیلی وقت هاهم ازاو به کتاب آرزوهای بزرگ می رسم،اوهمیشه برای من مثل آن مردفراری است که خصلت حمایت گری دارد با انبوهی ثروت ،گاهی هم فکرمی کنم خودم شبیه استلا هستم،البته تازگی ها به این نتیجه رسیده ام.حس خوشایندی نیست اما به هرحال خانم هاویشام ها هم هستند وانگارمن هم شبیه آن ها شده ام. باید دل کسی را هم شکانده باشم،اما باورکنیدازقصد نبوده است.

کاش می توانستم مثل داستایوفسکی کتابی در مورد خواهران فلانی با داستانی ایرانی بنویسم،اگر می توانستم حتماٌ زندگی خودم وخواهرهایم را می نوشتم،سرگذشت غریب زندگی ما هم کم از داستان پریشان فئودورداستایوفسکی نیست،اماآن روزها هنوز دکتر روان پزشک اختراع نشده بود ونمی شدبه جای قتل یا باخدا جنگیدن وحضوراورا نفی کردن به دکترروان پزشک سرزد وبرایش دراینترنت نامه نوشت.

امروز نوشته ای از خودم درباره ی ایوان کارمازوف خواندم، نوشته بودم که او را دوست داشتم،کاملاً فراموش کرده بودم که روزی چنین حسی به این شخصیت داشتم، راستی بر سر ایوان چه آمد؟ دادگاه به مرگ پدر محکومش کرد یا نکرد؟آلیوشا ،پدرزوسیما ودیمیتری را خوب به یاد دارم،اما عجیب اینجاست، شخصیتی را که دوست داشتم اصلاً به یاد نمی آورم.گاهی از خودم وحشت می کنم،انگار که دقیقاًکثل جادوگری،عزیزترین چیزهای زندگی ام رادربرابر چشمم محو می کنم ودرعوض کسانی را که برایم اهمیتی ندارند دربرابر چشمم نگاه می دارم.هم می دانم وهم نمی دانم که چرا این گونه می شود،گمانم ازترس است.ترس از دست دادن و ترس آسیب دیدن،وقتی خودم را بی دفاع وازپیش خودرا شکست خورده می بینم،تنها حربه ام این است که چشم هایم رابه روی واقعیت ببندم وهمه چیز را فراموش کنم.هیچ وقت تا به امروز این چنین واضح خودم را نخوانده بودم.آیا از دل این زندگی سالخورده وتاریکی که درپیش گرفته ام، ممکن است روزی جوانه های آرزو سربزند؟ حتماً باید آرزوهای بزرگ رابگیرم وبخوانم

راستی نامه 16 را هم گذاشتم ولی نمی دونم چرا قبل ازنامه ی 13 رفته !!!
باسپاس
ز.م

No comments: