Monday, December 17, 2007

... - - - ...


... - - - ...
جان هاي ما را نجات دهيد

داستان پيام هاي كوتاه، داستان بلندي در تاريخ بشري است از زماني كه كبوتر هاي نامه رسان پيام ها را جابجا مي كردند ويا سرخپوستاني كه به وسيله دود به يكديگر پيام مي دادند تا امروز كه سرعت بي نظير انتقال اطلاعات بعد مسافت را به هيچ تقليل داده است به گونه اي كه پيام ها در لحظه فرستاده شدن، در يافت مي شوند( البته اگر سيستم مخابرات ايران را در نظر نگيريم!) امروزه هر كسي با داشتن يك موبايل يا تلفن همراه به راحتي مي تواند با سراسر كره زمين ارتباط برقرار كند. واژه دهكده جهاني اگر چه بيش از حد به كار رفته است اما واقعيتي است انكار نكردني، گويي مسافت ها از ميان برداشته شده اند وهمه چيز وهمه كس به سهولت در دسترس است، توهمي كه تكنولوژي به عنوان يگانه خداي دنياي معاصر متولي انواع ارتباطات انسان ها شده است ودامنه فرمانروايي اش را روز به روز گسترش مي دهد



اگر به سال هاي انقلاب صنعتي برگرديم زماني كه آرزو هاي ماجراجويانه وعلاقه بشربه سرعت وپيمودن جهان جز در قالب داستان هاي تخيلي نمي گنجيد، زماني كه ژول ورن دور دنيا در هشتاد روز را مي نوشت ويا سفر به كره ماه .را به نگارش در مي آورد هيچ گاه قادر نبود تصور كند كه اين آرزوها روزي چنين پيش پا افتاده شوند، هيچ گاه قادر نبود تصور كند كه مي توان دنياي رابينسون كروزوئه را به باد تمسخر گرفت ويا آرزوي يافتن يك بطري حاوي نامه رادر كنار ساحل . شكوه آرزو هاي بشري چشم انتظار دستاوردهاي جديد انواع شركت ها وكارخانجات بزرگ "صنعتي شود آن ها كه نويد پيوند مي دهند " ما مردم را به يكديگر پيوند مي دهيم


در سال های اوایل قرن بیستم زمانی که تلگراف به بهره برداری رسید و توسط کشتی ها و هواپیماهایی که به کمک احتیاج داشتند به کار گرفته شد یک پیام کوتاه که از خط ونقطه تشکیل شده بود، کاربرد فراوان یافت. این علائم مخفف حروف اول عبارتی بودند به این معنا که جان های ما را نجات دهید .اگر چه سیستم های ارتباطی پس از آن روز به روز پیشرفت کردند و خطوط تلگراف وتلفن جای خود را به شبکه های ماهواره ای دادند و صفر ویک جای خط ونقطه را گرفت و آهنگ های متنوع گوشی های تلفن همراه در پس صداهای ناموزون خط مورس آشکارشد اما هنوز این تاریخ را می توان در پس هر تکنولوژی مشاهده کرد و" اس ام اس" را همان شکل تغییر یافته "اس او اس" دانست به این معنا که جان من را نجات دهید زیرا امروزه انسان ها بیش از هر زمان دیگری تنهایند، تنها در آشفته بازار خیابان ها، در سرگردانی های روزمره، در دفاتر کارشان ویا در اتاق هایشان اما می توانند خشنود باشند که برایشان "اس ام اس" خواهد آمد، در این دهکده جهانی در این دنیای کوچک که تنهایی های بزرگ دارد وهنوز این صدا از قرون گذشته در گوش من حسرتی بر می انگیزد: سه صدای کوتاه، سه صدای بلند، سه صدای کوتاه. جان های ما را نجات دهید

Tuesday, December 11, 2007

در پی مقصر نگرد
هیچ کس بر سر دو راهی تقدیر
بر دیگری خشم نمی گیرد
تنها به سرنوشت تن در ده
اگر از هم جدامان می کند
گونه ات را با بوسه ای می سوزانم
و فاصله می گیرم
از دو راهی
چرا که ایستادن کار من نیست
تو هم نمان، تو هم برو
تا فاصله مان بیش وبیش تر شود
تا چون غریبه هایی
در حین عبور
بیگانه شویم در نگاه هم
تا جز خاطره ای با قی نماند
از من
تا جزجای زخمی باقی نماند
از تو
تا جز تصویری باقی نماند
بر دل هامان
شاید باستان شناسان
بعدها
سنگ واره هایی یافتند
از تصویر من
از تصویر تو
بر دل هایی از سنگ

Waiting for barbarians



شاید بیش از هر چیز آنچه کتاب " در انتظار بربرها" را برایم شاخص و متمایز می کند، این است که پس از تمام کردنش نمی توان با خیال راحت سر را روی بالش گذاشت و به خواب رفت. انگار شخص مهمی مثل سرهنگ جول از اداره سوم روبرویت نشسته و به شما می گوید:" خب، نظر شما درباره این کتاب چیه؟" وشما با وجودی که بسیار خسته هستید، اما باید به این سوال پاسخ دهید.دلم می خواهد فارغ از این سوال ها به رویاهایم تن دهم، به خواب هایی که مثل قاضی داستان تقریبا هر شب میانشان غوطه می خورم؛ اما به خودم تلنگر می زنم ونتیجه اخلاقی داستان به صورت یک جمله در برابرم
تکرار می شود:" ما در برابر همدیگر مسوول، ما در برابر یکدیگر گناهکاریم". اما اطمینان دارم که داستان وسعتی بیش ازچنین برداشتی لحظه ای را در بر می گیرد وغرض از نگارش آن، تنها پوشاندن رخت یک نظریه مشخص اخلاقی، سیاسی ویا فلسفی بر تن یک متن ادبی نبوده است چرا که فراتر از کلمات، اندیشه واحساسات خواننده را به چالش وا می
دارد
آن چه مجذوبم می کند، تلفیق خلاق وآگاهانه از وجوه مختلف
آدمی در فضایی بی زمان و بی مکان است، تلفیقی از رنج ها و سرگشتگی ها وسوال ها
ومسوولیت های اوست. در جای جای این روایت با پرسش ها، با سنجش های مداوم راوی داستان مواجه می شویم چرا که او در برهه ای از زمان به وضوح متوجه می شود که میان ستم دیده وستم کار بودن فاصله اندکی وجود دارد وبه همین منظور قاضی داستان در محکمه ای نامرئی خود خویشتن را به محاکمه فرا می خواند وبیش از آن که در پی تبرئه خویش باشد در پی محکوم کردن خویش است؛ محکوم کردنی که روحش را در برابر رنج های
انسان تسکین می دهد. قاضی، ضد قهرمان را در وجود خویش می یابد و بیش از آن که بخواهد در برابر امپراطوری ویا در دفاع از بربرها قیام کند در برابر خود می ایستد وبر آن است تا با پرداخت تاوان دیروز های فراموش شده اش وجدانش را آسوده سازد. نفرت از سرهنگ جول وپس از آن عشق به دخترک بربر، نماد هایی از ستم کار وستم دیده، سرنوشت
او را دگرگون می کند و او را در برابر تمامی افعال پیشین اش می شوراند افعالی که با هوشیاری می کوشید تا در میانه این دو حضور زندگی، آرامش او را بر هم نزنند.اما سرانجام مجبور است تا این بی طرفی را به یک سو گذارد و با واقعیت روبرو شود. او خودش را محکوم می کند وادامه می دهد و آن قدر در این راه خود خواسته متحمل رنج و عذاب می شود تا به تعریفی جدید ازخویش می رسد؛ انسانی نیازمند. انسانی که نیازمند است تا تنهاغذا بخورد و در بستری مناسب به خواب رود ویا پس از مدت ها که در گوشه ای تاریک و تنها بوده است، دستش را بر روی شانه پسرکی بگذارد که برایش غذا
آورده است؛ اما او باز هم ادامه می دهد تا دیگر روی دیگر سکه امپراطوری تا روی دیگر سکه شکنجه گر نباشد و عشق او را همراهی می کند اگرچه در بسیاری مواقع باعث سرگشتگی
اش می شود اما به نوبه خود می تواند نشانه ای باشد تا او را از این سرگشتگی نجات دهد آن جایی که در زیر شکنجه "برای این که به بیماری واگیر داری دچار و به موجودی
تبدیل نشود که به هیچ چیز اعتقاد ندارد، حول پیکر تقلیل ناپذیر دخترک می چرخد، شیرجه می زند و تور های معنی را یکی پس از دیگری بر او می افکند."ودر انتهای کتاب
نه کشته می شود تا به قهرمانی افسانه ای تبدیل شود ونه امید آن می رود تا آرامش بار دیگر بر او و شهرش سایه افکند. قاضی داستان "همچون مردی که راهش را مدت هاست گم
کرده" همچنان ادامه می دهد، همچنان زندگی می کند. شما هم اگر به بی خوابی وسوال هاوسرگشتگی های آدمی علاقه دارید، حتما این کتاب را بخوانید

Tuesday, November 27, 2007

In Abu Dhabi Ariport


Once upon a time

I was in Abu Dhabi airport

And it is now

Here is a very strange place, so cold

And I'm a little worried

About nothing and every thing

Full of people from all of the world

Christmac is coming

And Arabs prepare theirselves to new year

For turists and their moneys

Yellow race, white race, black race, brown race

you can imagane green face

In some spatial race

Or pink, in face of pink panther

But as a matter of fact

why there is no blue face

blue and shiny

like moon, like prophets

faces like a flame that burns

so slow and and so light

so nice and so hot

I wish colors free me

once upon a time

Wednesday, November 21, 2007

تنها فاحشه باکره شهر


به داستان های کودکان اعتقاد داشت
اما پیر بود وعمرش در این راه سپری شده بود
پیرزنی نحیف که هنوز عاشق "زیبای خفته" بود
فکر کرده بود
دوره زمانه عوض شده
زنان همه کار می نوانند بکنند
شاید او هم با اسب سپید
بتواند شاهزاده اش را بیدار کند
اما تنها موهایش سپید شده بود و بد نام


همه به خواب رفته اند "
شاهزاده بینوا سحر شده است
ومنتظر است تا پرنسس اش با اسب سپید
"او را ببوسد وبه او حیات دوباره دهد


تنها زن بیدار شهر
همه را بوسیده بود
اما هیچ کس بیدار نشده بود
تنها فاحشه ای شده بود

که همه را می بوسید

و اکنون پیر بود با موهایی به سپیدی اسب شاهزاده
تنها فاحشه باکره شهر

Tuesday, November 20, 2007

In the Station of Metro

لازم نیست دنیا دیده باشد
همین که تورا خوب ببیند
دنیایی رادیده است
ازمیلیون ها سنگ همرنگ
که در بستر رود خانه بر هم می غلتند
فقط سنگی که نگاه ما به آن می افتد
زیبا می شود
تلفن را بردار
شماره اش را بگیر
وماموریت کشف خود را در شلوغ ترین ایستگاه شهر
به او واگذار کن
ازهر نفر زنی که فردا
پیاده می شوند از قطار
یکی زیبا
وما بقی مسافرند

عباس صفاری
از کتاب شعر کبریت خیس

Sunday, November 18, 2007

چگونه با آرامش خود را برای مرگ آماده کنیم؟



در شماره 52 مجله بخارا که به امبرتو اکو اختصاص دارد،
بخش هایی از کتاب " چگونه با یک ماهی آزاد سفر کنیم " ترجمه شده است
اینک ترجمهء بخشی از این کتاب


فکر نمی کنم بتوانم خود را نخستین کسی معرفی کنم که یکی از بزرگنرین معضلات انسان را مطرح می کند، یعنی روبرویی اش را با مرگ. اگر چه برای افراد بی ایمان مشکل بزرگی است( چگونه با هیچ چیز که در انتظارشان نیست روبرو شوند؟)، اما آمار نشان می دهد که این معضل به همان اندازه بسیاری از افراد با ایمان را می آزارد. یقین به زندگی پس از مرگ آنان را از دوست داشتن زندگی پیش از مرگ باز نمی دارد و دلشان نمی خواهد آن را ترک کنند. ونیز با تمام وجود مایلند که به جمع فرشتگان بپیوندند. ولی خوب هر چه دیرتر بهتر
سوال واضح این جاست، "موافق مرگ بودن" یعنی چه؟ پرسیدن این سوال، به همان آسانی است که تاکید کنیم: انسان ها فانی اند، به کلام ساده است، تا وقتی کلام سقراط باشد، به محض آن که به خود ما مر بوط شد، به حکایتی دیگر بدل می شود. سخت ترین لحظه آن است که بدانیم، تنها یک لحظه دیگر این جاییم ولحظه دیگر نخواهیم بود
به تازگی، یکی از شاگردانم (کریتون نامی)، با حالت نگران ازمن پرسید: " استاد، چطور خود را برای مرگ آماده کنیم؟ پاسخ دادم: جوابش ساده است، قبول کنید همه آدم ها احمق اند
در برابر تعجب کریتون، بیشتر توضیح دادم:" ببین، حتی اگر ایمان قوی داشته باشی، چطور می توانی به سوی مرگ بروی وفکر کنی گه در زمان گذرت از زندگی به مرگ، جوانان خوشگل و خواستنی از دختر وپسر در دیسکو می رقصند وخیلی خوش می گذرانند، دانشمندان خوش فکر ازآخرین اسرار کیهان سر در می آوردند، سیاست مداران فساد ناپذیر وقت خود را به ایجاد جامعه ای بهتر می گمارند، روزنامه ها و تلویزیون هدفی ندارند جز اعلام خبر های شنیدنی، مدیران سازمان ها مسوولانه به ریختن برنامه هایی مشغول اند تا از آلودگی محیط زیست بپرهیزند وطبیعتی سرشار از جویبار های قابل آشامیدن، کوهستان های جنگلی، آسمان های پاک وآرام در زیر لایه ای از ازن بهشتی، ابرهای پنبه ای که باران نرم روزگاران گذشته را می تراوند به ما باز پس دهند؟ اگر به خود بگویی که تمام این اتفاقات عالی روی می دهد وتو باید راه بروی، رفتن برایت غیر قابل تحمل می شود،نه؟
ولی یک لحظه سعی کن فکر کنی که، در لحظه ای که احساس می کنی باید این دره را ترک کنی، اطمینان کامل داری که دنیا(شش میلیارد نفر) پر است از آدم های احمق، آنان که در دیسکو می رقصند احمقند، دانشمندان احمق فکر می کنند به اسرار کیهان دست یافته اند، سیاست مداران احمق برای تمام دردهای ما فقط یک نوع دارو تجویز می کنند، روزنامه نگاران آشغال نویس احمق روزنامه ها را با حرف وغیبت های به درد نخور پر می کنند، صنعت گران کثافت کره زمین را نابود می کنند. در این لحظه خوش، خیالت راحت تر نخواهد بود وراضی تر نخواهی بود از این که این دره پر از احمق را ترک می کنی؟
پس از آن کریتون از من پرسید:" استاد، از چه موقع باید این طور فکر کنم، به او جواب دادم- عجله نکن، چون اگر در بیست سالگی فکر کنی همه آدم ها احمق اند، یعنی خودت هم احمقی وهرگز به فرزانگی نخواهی زسید، باید یواش یواش پیش رفت، باید در شروع به خود بگویی که بقیه از ما بهترند، بعد کم کم متحول می شوی، حدود چهل سالگی دچار شک بشوی، و وقتی به صد سالگی نزدیک می شوی به یقین برسی. با احتساب همه این روز ها اما از زمان دریافت دعوت نامه خودت را آماده رفتن نگاه داری. مهم این است که شش میلیارد نفر در اطراف ما احمق اند، ثمره هنری است ظریف و سنجیده که در کوله بار اولین سبس (اولین فیلسوف یونانی) گوشواره به گوش( یا به دماغ) که از راه برسد نیست. امری است که استعداد می خواهد وعرق جبین. نباید کار ها رابه عجله واداشت. برای داشتن مرگ در آرامش باید به ارامی ودرست وبه موقع به ان جا رسید. ولی حتی شب قبل، هنوز باید یک نفر، کسی که دوست می داریم وتحسین می کنیم، وجود داشته باشد که فکر کنیم او احمق نیست. خرد آن است که در لحظه درست- نه پیش از آن- او را نیز احمق تشخیص دهیم. فقط در این موقع است که می توانیم بمیریم.
پس، هنر بزرگ مطالعهء به مرور تفکر جهانی است وبررسی دقیق تحول آداب وسنت ها، تجزیه وتحلیل روز به روز رسانه ها، تایید هنرمندانی که به خود اعتماد دارند؛ حرف های گزیده سیاست مداران آزاد از هفت دولت، تظاهرات خطرناک ویران گر، کلمات قصار قهرمانان پر جذبه به علاوه تحقیق در مورد فرضیه ها، پیشنهاد ها، درخواست ها، تصاویر، ظهور آنان. وفقط در پایان کار این راز تکان دهنده بر تو فاش می شود: این ها همگی احمق اند. آن گاه تو آماده ملاقات با مرگ خواهی بود.
تا انتها باید در برابر این راز غیر قابل قبول مقاومت کنی، مجبوری لجوجانه فکر کنی که باید حرف های منطقی به زبان آورد، که فلان کتاب بهتر از بقیه است، که فلان رهبر خلق واقعا خوشبختی همگانی را می خواهد. این جوهر انسان است، طبیعی است، انسانی است که نپذیریم دیگران همگی احمق اند. اگر نه زندگی ارزش زندگی کردن دارد؟ ولی سرانجام، وقتی دریابی، خواهی فهمید ارزش مردن در چه چیزی-شاید حتی چه چیز با شکوهی- است
کریتون مرا نگاه کرد وگفت:" استاد، نمی خواهم عجولانه تصمیم بگیرم، ولی من کم کم دارم فکر می کنم که شما احمقید. جواب دادم- دیدی، هنوز هیچی نشده در مسیر درست قرار گرفته ای

Wednesday, November 14, 2007

انتظار

صدای گریه نوزادی می آید
وصدای تپش های فلبی گم شده است
هنوز کابوس ها
هنوز رویاهایش را به یاد دارد
این جا بیمارستان است
بسی بزرگ تر
اما تنها تر
هنوز نمی داند که کسی می تواند دستش را بگیرد
و یا هیچ سینه ای به خود راهش دهد
هنوز شبهای تاردنیای وارونه
و صدای تپش های قلبی را
در ازدحامی از صدا ونور
گنگ وار جستجو می کند
انتظارتاریکی ست
همچون چشم هایش که تار می بیند
وگریه می کند گاه و بی گاه
بر او چه رفته است
بر او چه خواهد آمد
دنیای دیگری ست
این دنیای وارونه

Tuesday, November 13, 2007

گلوله


من می دانم گلوله چه می کند. هرکس نظری دارد. همه نمای درشت آن را دیده اند. زخم های عمیق، فوران خون، رعشهء دست وپای مجروح که پا یان زندگی را نشان می دهد. فیلم های تلویزیون، تیر وتیر اندازی. اما گلوله وکار هایی که می کند، گاهی این قدر ها هم دیدینی نیست
شوهر من گلوله ای به گردن دارد. با زنجیری آن را به گردن آویخته است. موی سینه اش طلایی است. از بس مشروب خورده وزیر آفتاب بوده پوستش قرمز است و گردن بند براقش نقره ای است. هوبارت. هر وقت مرا بغل می کند، گلوله اش به استخوان بیخ گلویم می ساید. آن جا را سیاه کرده، به همه می گویم ماه گرفتگی است، اما راستش از بس آن جا ساییده شده پینه بسته وهرگز از بین نمیرود. عادت داشت از من بپرسد" من خوش گوشت تو هستم؟ بگو، بگو، بگو هوبارت تو خوش گوشت منی "خوب از زندگی همین را یاد گرفتم: شجاع نیستم. هیچ وقت هم نخواهم بود. اما صبورم، با صبرم همه را از رو می برم.دیشب مردی آمد توی فروشگاه. گشت نزد. خرید نکرد، یک راست آمد دم پیش خوان، دستش را کرد توی جیبش وگفت:" این جا یک گلوله دارم برای تو." من هم همهء پولی را که توی کشوی دخل داشتم، همان طوری که گفت ریختم توی پاکتی واو به سرعت چیزی کوبید روی پیش خوان ورفت. گلوله بود. انگار بخواهد پول نقد بدهد روی پیش خوان زد. عین همین حرف ها را به پلیس هم گفتم
برنجی بود، نه نقره ای. از مال هوبارت کوچک تر، برق آن راهم نداشت. چرب بود مثل پول خرد توی جیب بعضی ها
صبح خبر دزدی مسلحانه در صدر اخبار بود. تصویری از مغازه را هم نشان دادند وخانم خبرنگار زن کلی این قضیه را بزرگ کرد. وفتی اعلام کرد، سارق از سلاح استفاده نکرده است. حتی اسم تفنگ هم نیاورده. خبرنگار زن کلی این قضیه را بزرگ کرد. وقتی اعلام کرد، سارق جه طور توانسته پیش از آن که گیر پلیس بیفتد و در برود، لبخندی زد. او را موفق نامید ویک جور حال و هوای قهرمانی به او داد.نمی دانستم اگر بخواهد با من مصاحبه کند، به او چه بگویم." وقتی متوجه شدی چه اتفاقی افتاده چه حالی به تو دست داد؟
" نمی دانم. حالم بد شد. دیوانه شدم. اما خوشحال بودم که رفته وبه من آسیبی نرسانده. بیشتر دعاگوی او هستم"
" دعا گو؟ انگار جواب درست نداده بودم. انگار دعا گو واژه ای نبود که رضایت بینندگان تلویزیون را جلب کند. به او گفتم که قدر دانی می تواند آدم را نرم کند. حسی قوی تر از آن است که فکر می کنی. قدر دانی را با عواطف بزرگ کنار هم می گذارم. حس می کنم مثل عشق یا اندوه قوی است. می دانم باید درست باشد. شاید بهتر باشد این طور بگویم که قدر دانی باعث می شود حس های قوی تری را تجربه کند، حس هایی که در غیر این صورت نمی تواند تجربه کنی. " گلوله چه طور شد؟" پلیس آن رابرد. اما خواسته ام وقتی کارشان تمام شد برگردانند."چرا؟ می خواهی با آن چه کار کنی؟
" فکر می کنم با آن یکی جفت کنم می توانم گاه وبی گاه به آن نگاه کنم. می گذارم توی جعبه جواهراتم"
چون یک روز دزد من می میرد- این حرف ها را به خبرنگارها نمی گویم- می دانم همین اتفاق خواهد افتاد. شاید وقتی دست به جیب می برد صندوق دار یغوری چنان بزند که ریقش در آید. شاید هم مریضی مسری بگیرد. آن وقت مردم می گویند بی چاره چهل و شش سال داشت.حیف تلف شد
می گویم، بلی مهربان می شوم. زیرا می توانم باشم. بلی همین طور است

مجموعه داستان های مینی مال

برگردان: اسدالله امرایی

Monday, November 12, 2007

سلول هایم را پس بده


چگونه سلول هایمان عوض شد
سلول هایم را پس بده
بس که درد کشیده ام
بس که قرص بلعیده ام
دیگر توان ندارم، تمنا می کنم
بیا دوباره سلول هایمان را به هم باز گردانیم
زخم ها از آن توست، درد هایش از آن من
شعله درون توست ، سوختن از آن من
سلول هایم راپس بده
جای جای وجود توست که حس می کنم
اگر چیزی می خواهی
اگر بر سینه ات چیزی سنگینی می کند
بارش را من به دوش می کشم
اگر بر سینه ات جای چیزی خالی است

خلاء اش را من حس می کنم
چگونه سلول های ما عوض شد
!دانشمندان ژنتیک
چگونه سلول های ما عوض شد
زود باش سلول هایم را پس بده
من دیگر طاقت درد های ترا ندارم
اگر هفت تیری داشتم در مغزت خالی می کردم

تا خود بر زمین بیفتم

مرا با درد های خودم آسوده کن

سلول هایم را پس بده

Sunday, November 11, 2007

دلم برای باغچه می سوزدَ

دفتر شعرش روبرویم باز است
کاش فروغ زنده بود
آن وقت پیدایش می کردم وبه او
می گفتم
چرا فکر می کند کسی به فکر گل ها نیست
من به گل ها فکر می کنم
من
به ما هی ها می اندیشم
من باور می کنم که قلب باغچه دارد می میرد
حیاط خانه
ما نیز تنهاست وخمیازه می کشد
حوض خانه ما نیز خالی ست
اما ستاره های کوچک بی
تجربه
از ارتفاع درختان به خاک نمی افتند
من امشب مدت ها به ستاره ها نگاه
کردم
پدرمن نیز می گوید
از من گذشته است
از من گذشته است
من بار خود
را بردم
و کار خود را کردم
مادرم نیز به به مادرش بی شباهت نیست
وبرادر و
خواهرم نیز
من نیز فکر می کنم
که ذهن باغچه دارد آرام آرام
از خاطرات سبز
تهی می شود
اما
شاید بشود باغچه را به بیمارستان برد
من به فکر
گل ها هستم
من به فکر ماهی ها هستم
کاش فروغ زنده بود
آن وقت پیدایش می
کردم وبه او می گفتم
دل من نیز برای باغچه می سوزد

Saturday, November 10, 2007

مخلوق بی یاور

...در خبر است که اول چیزی که خدای تعالی آفرید قلم بود. به نظر هیبت به او نگرید. بشکافت

چرا او به قلم و آنچه می نویسند سوگند خورد؟
وبه انسان کلمه آموخت؟
چراپیام آوراش را دیوانه می خوانند چون کلمات را می خواند
او که بود وچرا کلمه را برگزید؟
چه بر سر کلمه آمد
که روزگاری آن چنان مقدس بود
چه بر سر کلمه آمد که نه پند است نه زیبا
چه برسر کلمه آمد که تنها سوء می کند اگر باشد تفاهمی را
اگر باشد پندی را یا گفتگویی را
برج بابل کی فرو ریخت؟
دلم برای کلمه می سوزد
مخصوصا واژه عمق
که از سطح کاغذ فرو تر نمی رود
ویا فرا تر از صفحه های روشن ال.سی. دی
اکنون اگر می خواست سوگند بخورد حق انتشارش را به کدام انتشاراتی می داد؟
کدام فونت را می پسندید؟
ویا کدام کمپانی ضبط صدا را تصدیق می کرد برای پیام آورش
با پیامک چه می کرد؟
ما که هیچ
بس بی یاور است
اولین مخلوقش

مرا دست کم نگیرید

خب هر کسی تخصصی دارد یا حرفه ای
این چیز عجیبی نیست
و از این راه زندگی اش را می گذراند
ویا شاید بیش از یک تخصص
من هم همین طور
کار های مختلفی می کنم
گاهی می نویسم ، گاهی به سرم می زند وبلاگ راه بیندازم
همان طور که می بینید
اما تخصص اصلی ام در چیزدیگری است
که اگر در آن شماره یک نباشم ، لا اقل یکی از بهترین ها هستم
"جا گذاشتن"
بله، مرا دست کم نگیرید، من حرفه ای هستم
گاهی کلیدم را، گاهی کیفم را
یا مثال ساده ترش مسواکم را
یا چیز های مهم تر
مثل قرص هایم را
زمانی تمام شارژ های زندگی مدرنم را جا می گذارم
گاهی وسائلی را که شارژ ها به آن وصل می شوند
حالا پشت در مانده ام
چون کیفم را جا گذاشته ام
در نتیجه نه کلید دارم ونه مسواک ونه قرص هایم همراهم است
البته لپ تاب و موبایل و دوربینم را جا نگذاشته ام
اما شارژ ندارند، هیج کدامشان
...چون شارژر هایشان
حالا پشت در مانده ام
بدون شارژر های زندگی مدرنم
بدون شارژرهای وجودم
"جا گذاشتن"
بله، مرا دست کم نگیرید، من حرفه ای هستم

Thursday, November 8, 2007

سقراط وهملت

سقراط و هملت گر چه تفاوت های زیادی با یکدیگر دارند اما من در این جا ترجیح می دهم آن ها را با هم مقایسه کنم تنها بدین لحاظ که هر دو می اندیشند به مر گ و زندگی اما به شیوه ای متفاوت وهر دو به خاطر شیوه ای که می اندیشیدند جان خود را از دست دادند، اکنون اگر حال وحوصلهء فکر کردن داشتید معمای خوبی پیش رو دارید

:سقراط به هنگام مرگ خود آتنی ها را که متهم کنندگان وقضات او بودند طرف خطاب قرار داد وگفت
ای آتنی ها! اگر پیشنهاد می کنید که در برابر صرفنظر کردن از جستجوی حقیقت مرا آزاد سازید می گویم از شما متشکرم اما پیش از ان که به حرف شما گوش دهم از خدایی پیروی خواهم کرد که معتقدم مرا مامور انجام چنین وظیفه ای ساخته است. تا وقتی نفس ونیرو دارم هرگز از اشتغال به فلسفه دست نخواهم کشید. من باز هم هر کس را ببینم به سراغش خواهم رفت وبه او به خواهم گفت آیا شرم ندارید که دل خودتان را با ثروت ومقامات ظاهری گرم ومشغول می کنید وبه خرد وحقیقت توجهی ندارید ونخواهید روح خود را بهتر سازید؟
من نمی دانم مرگ چیست. ممکن است چیز خوبی باشد ومن بیمی از آن ندارم اما می دانم گریختن از وظیفه ای که شخص من عهده دار است چیز بسیار بدی است ومن چیزی را که ممکن است خوب باشد بر آن چه مسلما می دانم بد است ترجیح می دهم

:واما هملت
بودن یا نبودن، حرف درهمین است آیا بزرگواری بیشتردر آن است که زخم فلاخن وتیر بخت ستم پیشه را تاب آورد، یا آن که در برابر دریایی فتنه وآشوب سلاح برگیرد وبا ایستادگی خویش بدان همه پایان دهد؟ مردن، خفتن ، نه بیش؛ و پنداری که ما با خواب به درد های قلب وهزاران آسیب طبیعی که نصیب تن آدمی است پایان دهیم؛ چنین فرجامی سخت خواستنی است. مردن، خفتن؛ خفتن، شاید هم خواب دیدن، آه، دشواری کار همین جاست. زیرا تصور آن که در این خواب مرگ، پس از آن که از همه هیاهوهای کشنده فارغ شدیم، چه رویاهایی به سراغمان تواند آمد می باید ما را در عزم خود سست کند. و همین موجب می شود که عمر مصایب تا بدین حد دراز باشد. به راستی، چه کسی به تازیانه ها وخواری های زمانه وبیداد ستمگران واهانت مردم خودبین ودلهرهء عشق خوار داشته ودیرچنبی قانون وگستاخی دیوانیان وپاسخ ردی که شایستگان شکیبا از فرومایگان می شنوند تن می داد وحال آن که می توانست خود را با خنجری برهنه آسوده سازد؟ چه کسی زیر چنین باری می رفت وعرق ریزان از زندگی توان فرسا ناله می کرد. مگر بدان رو که هراس چیزی پس از مرگ، این سرزمین ناشناخته که هیچ مسافری دوباره از مرز آن باز نیامده است، اراده را سرگشته می دارد و موجب ان می شود تا بدبختی هایی را که بدان دچاریم تحمل کنیم وبه سوی دیگر بلا ها که چیزی از چگونگی شان نمی دانیم نگریزیم. پس ادراک است که ما را همه بزدل می گزداند؛ بدین سان رنگ اصلی عزم از سایهء نزار اندیشه که بر آن می افتد بیمار گونه می نماید وکار های بزرگ وخطیر به همین سبب از مسیر خود منحرف می گردد وحتی نام عمل را از دست می دهد. دیگر دم فرو بندیم

Wednesday, November 7, 2007

افسانه های تلخ

افسانه های تلخ
در اعماق جنگل تاریک کفتاری زندگی می کرد که خیلی با هوش وعاقل بو دو همه کاری از دستش بر می آمد. روزی در جنگل، خوش خوشک قدم می زد که ناگهان توله شیری را دید. اولین فکری که به سرش زد این بود که او را یک لقمه چپ کند. اما از آن جا که عقل درست وحسابی داشت وهر کاری از دستش بر می آمد، توله شیر را به لانهء خود برد. آخر علاوه بر آن که عاقل بود وهرکاری از دستش بر می آمد قلبی رئوف هم داشت. می دانست که شیر خیلی دلش می خواهد اربابی مثل او داشته باشد.
شیر که بزرگ شد کار کفتار حسابی گزفت. شیر شکار می گرفت ومی کشت وکفتار با خیال راحت بیش تر آن را نوش جان می کرد تا شیر دچار سوء هاضمه نشود. هر وقت شیر به فکر می افتاد که چه کسی چه کاره است کفتار معطل نمی کرد ودم او را می پیچاند وکلی منت سرش می گذاشت که با آن همه فداکاری واز خود گذشتگی باعث شده تا شیر آزاد وخوشبخت باشد وسوء هاضمه نگیرد. ودچار دل پیچه نشود.
این موضوع شیر را شرمنده می کرد. البته شیر کمی کند ذهن بود وبرای یاد گرفتن چنین مسائلی خیلی زحمت می کشید، ولی سرانجام آن را به عنوان اصل خدشه ناپذیر می پذیرفت.
یک روز بعد از شنیدن حرف های آقا کفتار وخانم کفتار این افکار او را به خود مشغول کرده بود. خانم مهربان به شوهرش پیشنهاد کرد باید رفتار مناسبی با شیر داشته باشد.
حانم گفت: شیر بدبخت چه عذابی می کشد که توی آن گل ولجن دم رود خانه می خوابد. او را زنجیر کردی وبستی به موز. خطرناک است. کفتار جواب داد: مزخرف نگو. تو شیر را مثل من نمی شناسی. رو که بدهی آستر هم می خواهد. باید حساب شده رفتار کنم.
کفتار ماده به روش شیر شک داشت. فکر می کرد اگر به شیر گوشت کافی بدهند، جامعه کفتار ها راحت تر وامن تر زندگی می کنند. جای شیر هم باید تمیز و مناسب باشد. البته او هم پیشنهاد غیر عملی مثل آزاد گذاشتن شیر را طرح نمی کرد، زیرا او هم می دانست این آزادی برای شیر خوب نیست. به نظر او آزادی برای کفتارها هم خوب نبود. هیچ کدام به این فکر نیفتادند که از شیر بپرسند چه فکری می کند. اولا که شیر ها فکر نمی کردند، تازه اگر هم فکر می کردند افکارشان پوچ واحمقانه بود. شیر فکر کرد چقدر کفتارها چقدر جنس شان خراب است، اما اشتباه می کرد. خیلی زود فهمید که آن ها جنس شان خیلی خوب است. از موز که بهتر بودند.
نوشته: ای. وی. استون
مجموعه داستان های مینی مال
برگردان: اسدالله امرایی

Monday, November 5, 2007

کاش شارژ دوربینم تمام نشده بود

فکر می کنید داستان های کودکان دروغین است؟
"من به شما می گویم: "خیر
من خودم یک افسانه واقعی دیده ام
راستش من یک عکاسم، اما متاسفانه آن روزشارژ دوربینم تمام شده بود، در نتیجه هیچ شاهدی ندارم تا مدعای دعوی ام باشد.اما به تمام مقدساتم راست می گویم، افسانه های کودکان واقعی اند
زمانی در بیابان های مختلف دنیا سرگردان بودم وعکاسی می کردم، کرگدن تنهایی را دیدم.
بر حسب اتفاق پرنده ای کوچک، که نه کسی را نگاه می کرد ونه کسی به آن نگاه می کرد، از زیر پای کرگدن مذکورگذشت وبه بالا نگاه کرد، کرگدن هم به او نگاه کرد، چشم هایشان به چشم های هم افتاد. کرگدن با تعجب به پرنده نگاه کرد انگار تا به حال چنین موجودی ندیده بود، پرنده هم ترسید چون تا به حال هیچ کس به او این طور نگاه نکرده بود و در نتیجه از کرگدن فرار کرد
اما بعد از مدتی باز پیش کرگدن آمد، نمی دانست چرا، اما دلش می خواست تا ابد نگاه متعجب کرگدن بر رویش باشد ولی از انجا که می دانست کرگدن ها همیشه تنها زندگی می کنند، تنها کاری که به قلبش رسید را انجام داد
چون قدش نمی رسید پاهایش را بلند کرد و زیر گلوی کرگدن را بوسید
می دانید بعدش چه اتفاقی افتاد؟
در حالی که نگاه متعجب کرگدن را بر روی خود داشت، داغ شد و پس از آن داغ و داغ و داغ ترشد، در همان حال جای بوسه پرنده بر گردن کرگدن نیز که هنوز داشت متعجبانه پرنده را نگاه می کرد، داغ شد وپس از آن داغ وداغ وداغ تر شد دردسرتان ندهم، هر دو سوختند خیلی آرام وسریع اما قضیه به همین جا ختم نشد، مدت زیادی نگذشت که از میان خاکسترهایشان موجودی به وجود آمد، چیزی شبیه اسب تک شاخ بالدار داستان های کودکان ، شبیه کارتون" آخرین تک شاخ" که اگرآن را ندیده باشید، داستانش را حتما جایی یا از کسی شنیده اید. این موجود افسانه ای واقعی از میان خاکسترها برخاست، تا انتهای بیابان دوید و پس از آن پرواز کنان در افق ناپدید شد
کاش شارژ دوربینم تمام نشده بود
کاش از این ماجرا عکسی داشتم تا دنیا را تکان می داد
باور کردنش مشکل است
اهمیتی نمی دهم
بگذار همه فکر کنند من راوی داستان های کودکانم تا یک عکاس
بین خودمان باشد گاهی خودم هم شک می کنم
!کاش شارژ دوربینم تمام نشده بود

Sunday, November 4, 2007

رفیق ناپلئون


ناپلئون یک بار گفت" فدرت معشوق من است. تسلط بر این معشوقه برای من چنان گران تمام شده که نخواهم گذاشت هیچ کس او را از من جدا سازد" یا در استفاده از او با من شریک گردد
از انقلاب فرانسه ناپلئون بیرون آمد. فرانسهء جمهوری که پادشاهان اروپا را تهدید می کرد ومتزلزل ساخته بود در مقابل این مرد کوچک اندام"کرسی" به زا نو در آمد
فرانسه آن زمان یک زیبایی شگفت انگیز وحشیانه داشت. یک شاعر فرانسوی به نام "باربیه" فرانسه آن زمان را به یک توسن سرکش ووحشی وبه یک مادیان مغرور وآزاده تشبیه کرده است که سرش را بالا نگاه می دارد وپوستش می درخشد وبا زیبایی وآزادگی خود، تن به زیر بار هیچ زین ولگامی نمی دهد، دائما سم به زمین می کوبد ودنیا رااز صدای شیهه اش به وحشت می افکند. این مادیان مغرور وسرکش رضایت داد که آن مرد جوان کرسی او را زیر لگام خود بکشد و او نیز با این توسن زیبا کار های نمایانی کرد. اما ضمنا او را رام ومطیع ساخت وکاری کرد که آن موجود آزاد و وحشی تمام آزادگی اش را از دست داد. آن قدر از او بهره کشی کرد که او را فرسوده ساخت وعاقبت، هم او را بر زمین افکند، وهم خودش از پا در آمد

ای" کرس" که مو های نرم وصاف داری! چقدر فرانسه در خورشید درخشان ماه مسیدور زیبا بود

او یک توسن رام نشدنی وسرکش بود

که نه افسار آهنین ونه لگام زرین داشت

یک مادیان وحشی

با تراشی خشن روستایی

که هنوز بوی خون پادشاهان را منعکس می ساخت

اما مغرور و سرفراز بود

وبا پایی که بر سرزمین کهن سال می کوبید

انگار برای نخستین بار ازاد شده بود

هرگز هیچ دستی بر او گشوده نشده بود

تا بر او داغی نهد یا تجاوزی کند

همه موهایش می درخشید

واین ولگرد زیبا با نگاه بلند خود

بر روی پاهایش بلند می شد

ودنیا را با صدای شیهه اش به هراس می افکند

چیز هایی را که در ظاهر هیچ ارتباطی ندارد کنار هم می گذارم از این کا ر لذت می برم
نمی دانم چرابه این کار علاقه دارم
اما به هر رو این کار را می کنم
به قول "باربیه" ناپلئون فرانسه را از پای انداخت
اما همه می دانیم که برای رفیق ناپلئون ها همیشه شعر گفته می شود
حتی گاهی من وشما

شعر رفيق ناپلئون
برگرفته از كتاب قلعه حيوانات نوشته جورج اورول


چشمان نافذت كه چو خورشيد آسمان
بخشنده تشعشع وگرمي است بر جهان
چون اوفتد به وجودم نگاه آن
:در التهاب آيم و كويم بدين زبان
سرچشمهء سعادتي ويار بي كسان
غم خوار بي پدران حامي زنان
! رفيق ناپلئون

گر ما غنوده ايم به اصطبل روي كاه
گر سير گشته اشكم ما روز و شب دوگاه
از دولت وجود تو گشته است اين چنين
باور ندارد ار كس گو آي و گو ببين
اعطا كننده كيست به ما اين همه نعم؟
بزدود خاطر همگي را زهم وغم؟
!رفيق ناپلئون

به نظر شما با این سوال ها چه کنم؟

می گویند بودا یا همان شاهزاده"سید هارتا" پیش از آن که "روشنایی" بر او فرود آید و روشن گردد بار ها این سوال را برای خود
مطرح می ساخت
:ودایم از خود می پرسید
چگونه دنیایی است که خداوند"
آن را ساخته ودر تیره روزی نگاه می دارد؟
اگر او قادر مطلق است وچنین کرده است
پس اوضاع چندان خوب نیست واگر او قادر مطلق نیست
"پس او خدا نیست
من که شاهزاده نیستم
وامیدی هم نمی رود که روزی "روشنایی" برمن فرود آید
یک سوال می پرسم؟
یک من معمولی مثل من با این سوال ها باید چه کند؟

افسوس

" ترجمه ای ناقص از قطعه ای ازنمایشنامه منظوم "فاوست
افسوس، افسوس. که دنیا واژگون وویران شده وعظمت وزیبایی آن آشفته گشته است
گویی نیمه خدایی با ضربت دست نیرومند خود همه چیز را در هم کوبیده واز هم گسسته است
اکنون ما بار دشواری ها را به دوش می کشیم وبردباری می ورزیم
در افسوس دنیای زیبا وگم شده ای که در هم کوبیده وآشفته گشته، می گرییم
ای فرزند قادر زمین! با دستان نیرومندت دنیا را از نو برپا کن
و در روح خود آن را بر پایهء با عظمت تری برفراز
تا انسان باز در روشنایی ترانه های زیبا سراید
تا تمام اندوه های گذشته را در آن غرق کند

مجازات

سنگین ترین مجازاتی که خدایان یونان باستان می توانستند برای سیزیف در نظر بگیرند این بود که تا ابد کار بیهوده ای انجام دهد. سیزیف محکوم شده بود تا تخته سنگی را از شیب تندی بالا ببرد. مدت ها گذشت وسیزیف در تمام این مدت مشغول بالا بردن تخته سنگ از سربالایی تند بود، اما تا به بالای بلندی می رسید تخته سنگ می غلطید وبه پایین دره می افتاد. خدایان فراموش کرده بودند که تخته سنگ بر اثر مرور زمان وضربه دچار فرسایش می شود. در صد سال اول، لبه های تیزی که دست سیزیف را بریده وزخمی کرده بود صاف شد. در پانصد سال بعدی پستی وبلندی های سنگ به قدری صیقلی شد که سیزیف تخته سنگ را قل می داد وبالا می برد. در هزار سال بعد تخته سنگ کوچک وکوچک تر شد وشیب هموار وهموار ترو... این روز ها سیزیف تکه سنگ ریزی را که روز گاری صخره ای بود به همراه قرص های مسکن وکارت های اعتباری اش در کیفی می گذارد وبا خود می برد. صبح سوار آسانسور می شود وبه طبقه بیست و هشتم ساختمان دفترش می رود که محل مجازاتش به حساب می آید. بعد از ظهر ها دوباره به پایین بر می گردد
نوشته استفان لاکنر از کتاب مجموعه داستان های مینی مال
برگردان اسدالله امرایی

Wednesday, October 31, 2007

BlueFlame

Joe Jackson
Blue Flame Lyrics:

Ive got some walls around me, too
But theyre not much compared to your house
Fifty feet high,
with barbed wire
Guards on the top,aiming rifles at your lovers one by one
And friends, too
Ive come with hands above my head
Im damned if Ill try to break your door down
If you ever come out just call me
Ill still be armed with the memory of one evening when you smiled
At something
Sadness spreads like a black stain
But I know by now thats not all there is
Theres a blue flame inside of you so beautiful and rare
And loves not something you decide to do
Youd be so hard to love if love was not just there
You tell me women get you down
And as for men,theyre all bastards
I wonder what world you call home
And I wish I could learn their language just enough to make you laugh
Just one time
Yes, it was nice to see you, too
Although Im never sure you mean it
I pick up the tab and you wont thank me
Not that I mind, but in my dreams its all so different - we even kiss
Imagine this
Bitterness is a black hole
But you know by now you got more to give
Theres a blue flame inside of you so beautiful and rare
And loves not something you decide to do
Youd be so hard to love if love was not just there
Impossible to love if love was not for some strange reason there
:یک ترجمه سر دستی از این ترانه
من هم دیوار هایی پیرامونم داشته ام
ولی آن ها زیاد قابل قیاس با خانه تو تیست
پنجاه فوت ارتفاع
با سیم های خاردار
و نگهبانان بر بالای آن
تفنگ هایی که قلب عشاق را یک به یک هدف دارند
ودوستان را نیز
من دست هایم بالای سرم بود که آمدم
ملعون باشم اگر سعی کنم در خانه ات را تخریب کنم
اگر بیرون آمدی تنها مرا فرا بخوان
من همچنان مسلح به خاطرهء عصرگاهی، هستم که تو بر چیزی لبخند زدی
حزن مانند چرک سیاهی گسترش می یابد
ولی اکنون می دانم که این همه چیز نیست
شعله آبی درون تو بسیار زیباست ولطیف
و عشق ها چیزی نیست که تو بخواهی اش
اگر عشق درست آن جا نبود
تو برای عشق ورزیدن بسیار دشوار بودی
تو به من می گویی زنان به زمین ات می اندازند
و مانند مردان، آن ها حرامزاده هایی بیش نیستند
تو چگونه دنیایی را خانه می نامی
وای کاش آنقدر زبان آنان را می دانستم که بتوانم تورا بخندانم
حتی برای یک لحظه
آری دیدار تو برای من هم خوشایند بود
اگر چه از جانب تو هرگز مطمئن نیستم
من صورت حساب را می پردازم وتو هرگز از من تشکر نمی کنی
این چیزی نیست که مرا بیازرد
ولی در رویا هایم همه چیز بسیار متفاوت است
تلخی چاله سیاهی است
ولی اکنون تو برای دادن بیشتر دارایی
شعله آبی درون تو بسیار زیباست ولطیف
و عشق ها چیزی نیست که تو بخواهی اش
اگر عشق درست آن جا نبود
تو برای عشق ورزیدن بسیار دشوار بودی
غیر ممکن برای عشق ورزیدن
اگر عشق به دلیل عجیبی آن جا نبود

Monday, October 29, 2007

ما بسیاریم

:پابلو نرودا
از کسان بسیاری که هستیم
که هستم؟
نمی توانم یکی را نشان دهم
،آنان برای من
در پوشش جامه ها گم شده اند
آنان به شهر دیگری کوچ کرده اند
هنگامی که همه چیز گویا چنان است
، که مرا
،آدمی با هوش جلوه دهد
ابلهی که من او را در خود پنهان می دارم
زمام سخنم را به دست می گیرد
و دهانم را اشغال می کند
در فرصت های دیگر میان مردم ممتاز
چرت می زنم
وهنگامی که خویشتن دلیرم را فرا می خوانم
ترسویی که هیچ نمی شناسمش
اسکلت حقیرم را
در قنداق هزاران محافظه کاری می پیچید
هنگامی که خانه ای مجلل به آتش کشیده می شود
به جای اتش نشانی که خبر کنم
آتش افروزی به صحنه می پرد
واو منم
کار دیگری نمی توانم بکنم
چه کنم تا خود را بشناسم؟
چگونه می توانم
خود را از نو بسازم
همه کتاب هایی که می خوانم
چهره قهرمانان شکوهمند
واغلب سرشار از اعتماد به نفس را
بزرگ می کنند
از رشک به انان می میرم
ودر فیلم ها
که گلوله ها در باد پرواز می کنند
در حسد گاو چرانان می مانم
نیز در ستایش اسبان
اما چون هستی بی باکم را فرا می خوانم
همان کاهل قدیمی پیش می آید
چنین است که هرگز نمی دانم
من اصلا کیستم
نه این که چند تنم
نه این که که خواهیم شد؟
کاش می توانستم زنگی را به صدا در اورم
و خویشتن راستینم را فرا بخوانم
من حقیقی
چه اگر به راستی، به خویشتن راستینم نیازمند باشم
نباید بگذارم از میان برود
چون می نویسم
در دور دست ها سیر می کنم
و چون باز می گردم
پیش از آن عزیمت کرده ام
کاش می دانستم آیا همین چیز ها
برای کسان دیگر نیز
چونان که برای من
پیش می آید؟
کاش می دانستم
که آیا بسیاری از مردم نیزمثل منند؟
وبه همین سان در نظر خود جلوه می کننند؟
هنگامی که این مساله به تمامی کشف شد
می خواهم خود را ردر مورد اشیا چنان آموزش دهم
که وقتی می کوشم مسائل خود را توضیح دهم
سخن بگویم از جغرافیا
نه از خود

خاطره نیک

در واپسین صفحات برادران کارامازوف، آلیوشا در" موعظه کنار سنگ" به نوجوانان می گوید که در زندگی چیزی والاتر،قدرتمندتر، سالمتر ونیک تر از "خاطره خوب" نیست؛ خاصه خاطره دوران کودکی وخانه ومی افزاید که اگر کسی تنها یک خاطره نیک ومقدس از دوران کودکی داشته باشد، همین خاطره او را نجات خواهد داد
دیمیتری وایوان نجات پیدا کردند وبرای رستگاری تاوانش را پس دادند؛ آیا خاطره ای وجود دارد که مرا نجات دهد؟
خاطره ای در دور نمای ذهنم وجود دارد در زیر زمین تاریک خانه مان زمانی که حدودا ده سال داشتم
در خاطره من نه نور بود نه صلیبی ، نه مادری در حال مرگ، یک فضای تاریک بود و سحرگاه، زمانی که تازه خورشید می خواهد بدمد و نیرویی که می خواست ایمان داشته باشد در موتور خانه تاریک ترسناک متروک
وآن خاطره مرا آیا نجات خواهد داد؟
وآن خاطره مرا نجات خواهد داد، ایمان دارم

Saturday, October 27, 2007

انرژی هسته ای

من اگر سرگشته ام وآواره
اما هنوز چشم امیدم به کورسویی ست در دل بی انتهای شب
و ایمانم برای زندگانی آن قدر مستحکم است
که نه دژخیمان ونه شکنجه گران را توان مبارزه با آن نیست
من یک مبارز زاده شده ام
نه برای هم نوعم، نه برای سرزمینم، نه برای تمام اسطوره ها ی تازه به دوران رسیده
من مبارزه می کنم برای لبخند، برای مقاومت
در تنگنای نا امیدی
برای اسطوره فراموش شدهء زندگی
برای گفتگو
برای با هم بودن
خندیدن برای خندیدن
گریستن برای گریستن
ناسزا گفتن برای ناسزا گفتن
و شاید دوست داشتن برای دوست داشن
من یک مبارزم
برای زیستن
برای توقف اندیشه و حس نکردن تیک تیک ثانیه شمار ساعت
که در مدار همیشه اش سرگردان است
اما مسیر من رو به جلوست به سوی کورسویی که به دان دسترسی نیست
من یک مبارزم با لباس های خانگی
با دامن گلدار، با پیش یندی به کمر
با پختن غذایی که گاه می سوزد
اما گرسنگی را بر طرف می کند
من یک مبارزم
گلدان گل پرورش می دهم
حیاط باغچه را جارو می زنم
وته سیگار هایم را یواشکی جمع می کنم
اما با این حال مبارزه شغل من است
جنگجو به دنیا آمده ام
بزرگترین عذاب دشمنانم زندگی است
:من لبخند می زنم
"درد های شما بر من بی اثر است"
لبخند من انرژی هسته ای است
باور نمی کنید؟
.تنها می شود به شما لبخند زد

گفتگویی با باد

:گفتگویی با باد، اثر تئودور روتکه
بیدار می شوم تا باز بخوابم
در بیدار شدن شتاب نمی کنم
احساس می کنم تقدیر من آنجاست
که امکان ترس نمی یابم
جایی که می بایدم رفت می روم
و می آموزم

Monday, October 22, 2007

درد

درد
مثل یک زایمان
یا شاید میل یک خواب ترسناک
شاید هم مثل مرگ
نمی دانم مثل کدام اما
مردمان زیادی را می شناسم که همواره با درد زندگی کرده اند
ویا بهتر بگویم مردمی را نمی شناسم که که بدون درد زندگی کرده باشند
درد مثل هوا وجود دارد
ویا مثل جاذبه زمین
اما هیچ کس از از این که در هوا معلق نیست شکایتی ندارد
واژه اختیاررا در یک کفه و واژه درد را در کفه دیگر قرار دهید
شکایت کنید یا نه
هیچ وقت ترازو میزان نمی شود

هفده درصد

:بخش 42
...
تابستان امسال، در یکی از رستوران های چینی از رمان نویسی به نام ویلیام استایرون پرسیدم که به نظر او در کره زمین چند نفر مثل ما زندگی ای دارند که ارزش زندگی کردن دارد، هر دومان به این نتیجه رسیدیم: هفده درصد
روز بعد با یکی از دوستان قدیمی ام در مرکز منهتن قدم می زدیم. او پزشکی است که معتادان را در بیمارستان مداوا می کند. بسیاری از بیماران او افراد بی خانمان ومبتلایان به ایدز اند. من با او درباره این هفده درصدی که من واستایرون به ان رسیده بودیم، صحبت کردم. او گفت که با نظر ما موافق است
همان طور که در جای دیگری گفته ام، این مرد قدیس است. طبق تعریف من، کسی قدیس است که در یک جامعهی مبتذل، با شرافت زندگی می کند
از او پرسیدم که چرا نیمی از بیمارانش، در بل لوو خودکشی نمی کنند. گفت همین سووال برای خودش هم مطرح شده است. او گاهی از بیمارانش می پرسد که آیا تصمیم به خود ویرانگری دارند یا خیر. واین کار را طوری انجام می دهد انگار که یک سووال معمولی برای تشخیص بیماری آن هاست. او گفت:" تقریبا همه ی آن ها از این سوال تعجب می کنند واحساس می کنند به آن ها توهین شده است. تا کنون ایده ای این چنین وحشتناک به ذهنشان نرسیده است
...

بخش 11

"بخش 11 کتاب "زمان لرزه
نباید از سرنوشت تشکر کرد
آن گاه که ما رفته ایم، هیچ کسی نخواهد بود
که با نوشته های روی کاغذ سر ذوق بیاید
و بفهمد که چه احساس خوبی دارد
من بیماری ای دارم که بی شباهت نیست
به سینه پهلوی سر پایی و می توان آن را چنین نامید
ناتوانی سر پایی نویسنده
،من هر روز کاغذ را با کلمات پر می کنم
اما داستان هایم هرگز به جایی نمی رسد
که دلم می خواهد
...

باید دقت کنید

"قسمتی از بخش 6 کتاب "زمان لرزه
این روزها متوجه شدم دارم به بخش هایی از نمایشنامه هایی را که دیگرنه کسی می شناسد ونه به آن ها توجهی دارد، زیر لب تکرار می کنم
صحنه هایی مثل قبرستان در نمایشنامه ی اتوبوسی به نام هوس تنسی ویلیامز یا چیزی که زن ویلی لومان بعد از خودکشی غم انگیز آن آمریکایی بولهوس و دست وپا چلفتی در مرگ دستفروش آرتور میلر می گوید
"زن ویلی لومان می گوید"باید دقت کنید
در اتوبوسی به نام هوس، بلانش دوبوا بعد از این که شوهر خواهرش به او تجاوز می کند
واورا به دیوانه خانه می برند، می گوید
..."من همیشه به محبت غریبه ها دل خوش کرده ام"

Friday, October 19, 2007

شام شب شکر گزاری در ظرف پر از کثافت

من عاشق کورت ونه گوت هستم . او یکی از نویسندگان محبوب من است
زمان لرزه" یکی از آخرین نوشته های اوست"
:تناقض جالبی در دو بخش کتاب اوست خودتان می توانید ان را بخوانید
:فصل 1
من در سخنرانی هایم می گویم یکی از وظایف مهم هنرمندان این است که به اندازه سر سوزنی مردم را به ادامه زندگی تشویق کنند
آن وقت حضار می پرسندآیا هنرمندانی را می شناسم که موفق به انجام این کار شده باشند، من جواب می دهم
"بیتلز"
به نظرم تکامل یافته ترین مخلوقات زمینی، زنده بودن را شرم آور وحتی چیزی بدتر از آن می دانند.
، دیگر چه برسد به موارد بحرانی تر
مثل وقتی که ارمان گرایان به صلیب کشیده می شوند
دو نفر از زنان مهم زندگی ام، یکی مادرم ودیگری تنها خواهرم آلیس یا آلی
که هم اینک آن بالا در بهشت اند، از زندگی متفر بودند وان را با صراحت بیان می کردند
آلی فریاد می زد تسلیم، تسلیم
مارک تواین، با مزه ترین آمریکایی دوران خودش، در هفتاد سالگی
مثل من به این نتیجه رسید که زندگی برای خودش ودیگران آکنده از فشار های روحی است
واین چنین نوشت
از زمانی که به بلوغ رسیده ام، هرگز دلم نخواسته است که از دوستانم که به دیار باقی شتافته، دوباره زنده شود
او این جملات را در مقاله ای آورده که پس از مرگ ناگهانی دخترش ژان نوشته است
گر چه عمر تواین به جنگ جهانی اول نرسید، ولی چنین دیدگاهی داشت
مسیح در موعظه اش بر بالای کوه گفت که زندگی چقدر مزخرف است
" آنان که سوگواری می کنند، آمرزیده خواهند شد"
"بردباران آمرزیده خواهند شد"
"آنان که برایکار خیر تشنه وگرسنه می گردند، آمرزیده خواهند شد"
این جمله هنری دیوید تورو هم شهرت زیادی دارد
"زندگانی توده مردم درماندگی ای خاموشی است"
پس به اندازه سرسوزنی هم عجیب نیست کخ ما اب وهوا وخاک را آلوده کنیم
ودستگاه های فریبنده ونابودگر نظامی وصنعتی بسازیم
بیایید برای یکبار هم که شده رک وراست باشیم
زیرا عملا برای همه ما دنیا در اینده نزدیک به پایان نخواهد رسید
پدرم، کورت سینیور، که معمار بود، سرطان داشت
پانزده سال پس از خود کشی همسرش، پلیس او رابه جرم متوقف کرد متوقف کرد وتازه معلوم شد
او پس از بیست سال بدون داشتن گواهینامه رانندگی می کرده است
می دانید پدرم به افسری که جلویش را گرفت چه گفت؟
" خب شلیک کن"
فتس والر پیانیست آفریقایی آمریکایی سبک جاز همیشه وقتی خیلی خوب پیانو میزد و اجرای درخشانی داشت
یک جمله را باصدای بلند فریاد فریاد می زد
"لطفا حالا که سرخوشم یک نفر مرا با تیر بزند"
امروزه استفاده از اسلحه گرم به راحتی استفاده از فندک است
قیمتش هم مثل قیمت توستر هاست خیلی ارزان است
وهرکسی هوس کشتن پدرش یا فتس یا ابراهام لینکن یا جان لنون یا مارتین لوتر کینگ جونیور
یا زنی را داشته باشد که کالسکه بچه اش را هل می دهد
می تواند از اسلحه استفاده کند
واین گفته کیلگور تراوت، نویسنده مسن داستان های علمی تخیلی را به همگان ثابت می کند که
" زنده بودن یعنی یک ظرف پر از کثافت"
:فصل 57
از مغازه روز نامه فروشی یک خیابان را به سمت پایین می روم تا به مرکز خدمات پستی برسم
آن جا مخفیانه عاشق زنی هستم که آن طرف میز نشسته است
کاغذ هایم را داخل پاکت مانیلی گذاشته ام
آدرس را هم رویش نوشته ام ومی روم انتهای صف می ایستم
حالا تنها کاری که باید بکنم پست کردن نامه ام است. به به به
زنی که انجا عاشقش هستم این را نمی داند
می خواهید درباره قبافه های بی روح صحبت کنید؟
!وقتی چشمانم در چشمانش می افتد، انگار دارد به یک طالبی نگاه می کند
چون او همیشه نشسته است و پیشخوان بلندی هم بین ماست و چون پیراهن های گشاد می پوشد
تا الان فقط از گردن به بالایش را دیده ام. همین کافی است
گردن به بالای او مثل شام شب شکر گذاری است
منظورم این نیست که او شبیه یک دیس بوقلمون وسیب زمینی های شیرین وسس کرانبری است
بلکه او به من این احساس را می دهد که انگار همین چیز ها را جلویم گذاشته اند تا بخورم
بفرمایید بفرمایید
حتی اگر ارایش نکند، باز هم به نظر من گردن وصورت وگوشها وموهایش شبیه مهمانی شب شکر گذاری است
با همان چشم ها ولب هایش چه افسون ها که نمی کند
یک روز ازدختر کنت دراکولا ویک روز از مریم مقدس تمبر می خرم
این بار شبیه اینگرید برگمن در فیلم استرومبولی شده است
اما هنوز فاصله زیادی از او دارم
پیرمردان وپیرزنان گیج ومنگ زیادی که دیگر قادر به شمردن پول هایشان نیستند
ومهاجرانی که تند تند کلمات نامفهومی را ادا می کنند ودلشان خوش است انگلیسی حرف می زنند،جلویم اند
سعی می کنم از این زمانی که در صف ایستاده ام نهایت استفاده را ببرم
من درباره شغل های مسخره وکارفرماهای مزخرفی که هرگز با آنها کار نخواهم کرد
و بخش هایی از جهان که هرگز نخواهم دید
وبیماری هایی که امیدوارم به ان ها هیچ وقت مبتلا نشوم
وانواع مختلف سگ هایی که مردم داردن ومسائلی از این قبیل
چیز های زیادی یاد می گیریم
از طریق رایانه؟ نه، من این کار را به وسیله هنر از دست رفته گفتگو انجام می دهم
بالاخره تنها زنی در سراسر جهان می تواند مرا از صمیم قلب خوشحال کند
نامه ام را وزن می کند ورویش مهر می زند
وقتی روبروی او هستم نیازی نیست لبخند تصنعی بزنم
به خانه بر می گردم. روز خوبی را پشت سر گذاشته ام
گوش کنید: ما به این دلیل روی کره زمین زندگی می کنیم که از زندگی لذت ببریم
به حرف کسانی که به شما چیزی غیر از این می گویند گوش ندهید

Thursday, October 18, 2007

هویت خواب آلود

هويت مرا نديديد؟ من در جستجوي يافتن هويت خويش خواب می بینم. در تعليقي ميان زمين وهوا سر گردانم. گاهي وقت ها خواب مي بينم در هوا پرواز مي كنم، خيلي معمولي و در خواب به خودم مي گويم ديدي بالاخره خوابم تعبير شد. كودك ديوانه اي دارم، او نيز خواب مي بيند كه گاهي پرواز مي كند. اما در واقع او نيز هر روز صبح مثل من خويش را بر روي زمين مي يابد. ديوانه هايي هستيم كه تنها در خواب هايمان شريك مي شويم. آخرين باري كه خواب ديدم پرواز مي كنم، در يكي از خيابان هاي تهران بود، توي پياده رو. ارتفاعم از سطح زمين حداكثر 5/1 متر بود. من خلاف جهت مردم حركت مي كردم و مردم سرهايشان را كج مي كردند تا با من برخورد نكنند، همچنان كه در پياده رو براي اين كه تنه نزنم بدنم راكج مي کنم. امشب در ايوان 1*1 خانه ام مي خوابم، به سقف آسمان دور نگاه مي كنم، پنجره هاي ساختمان ها تاريك اند چرا كه شب بسيار از نيمه گذشته، پروژكتورنارنجي نه چندان دور دستي مستقيم در چشمانم مي زند، مي گويند ستاره ها از ما بسيار دورند به اندازه سال هاي نوري. چشمان من نزديك بين است بدون عينك ستاره ها را تار مي بينم انگار كه اشعه دارند مثل ستاره هايي كه در كودكي مي كشيديم. راستي ديشب خواب ستاره دنباله داري ديدم. هواپيمايي در آسمان مي گذرد چراغ هاي قرمز،سفيد وباز قرمز وسفيد، روشن و خاموش مي شود.يك سوال ساده مي پرسم آيا خدا هست؟ اگر هست چرا هست؟ اگر نيست چرا نيست؟
به ندرت صداي ماشيني مي آيد، هواپيما هم رد شده است. آسمان به آرامي مي گردد، گرچه مي گويند اين زمين است كه مي گردد، من كه به گفته هايشان اعتمادي ندارم، شايد فردا دانشمندان دوباره كشف كردند كه زمين ثابت است وستاره ها به دور او مي گردند، اعتمادي ندارم، نه، اعتمادي ندارم. بي عينك ستاره ها زيبا ترند. نسيم خنكي مي وزد، دوست دارم باز خواب ببينم.

این تنها یک قصه است

روزی روزگاری یه شهریار کوچولو بود که تو اخترکی زندگی می کرد که
همه اش یه خورده از خودش بزرگتر بود
وواسه خودش پی همزبونی می گشت
دلیل وجود شهریار کوچولو این بود که تو دل برو بود ومی خندید
ودلش یک بره می خواست
وبره خواستن خودش بهترین دلیل وجود داشتن هر کسی است

می دونید" اگزوپری" خودش، هیچ وقت با معشوقش به سازش نرسید ودریک حادثه هوایی اخترک گنده زمین رو برای همیشه ترک کرد

رایو پیام

امروز هوا ابری است
و دلم گرفته است، شجریان در رادیو پیام می خواند
هوا اکنون 12 درجه بالای صفر است و در سردترین دما به 6 درجه بالای صفر خواهد رسید
...
چون می تواند کشیدن این پیکر لاغر من
اول دلم را صفا داد آیینه ام را جلا داد
آخر به باد فنا داد عشق تو خاکستر من
...
امروز روز بزرگداشت شیخ مفید، اندیشمند قرن 4 هجری است، او شاگردانی چون شیخ طوسی داشت
جشنواره پژوهش هنر 23 تا 29 آذر در سراسر کشور
هنگام اذان مغرب ساعت 18:12 دقیقه خواهد بود. بخش بعدی خبر ساعت 15:30 دقیقه
عکس روی جلد کتاب آتژه روبرویم است از نظر من فوق العاده است از مانکن های پشت ویترین عکاسی کرده است در اواخر قرن نوزدهم. ذهنم دائم پرش دارد
:وژن آتژه، وقت نماز، شیخ مفید، بد جوری قاطی کرده ام
نت هایی برای بلبل چوبی نوشته شمس لنگرودی روبرویم است
من دیگر نمی دانم در دنیا چه می گذرد
من دیگر قاطع نیستم
ما حداکثر ماهی کیلکای فیلسوفی هستیم در دل اقیانوس

بخش بعدی خبر ساعت 15:45 دقیقه
ترافیک سنگین در بزرگراه مدرس شمال به جنوب
من دیگر نمی دانم
در دنیای من چه می گذرد
من دیگر قاطع نیستم، ولی می خوهم بدانم
تو نازنین یار منی تو یار و غمخوار منی
من که می سوزم من که می سازم چرا دور از منی
بخش بعدی خبر ساعت 16:00
وباز هوا ابریست

Tuesday, October 16, 2007

شعله آبی

کاش می دانست با من چه کرده است
با ویران من
که درونش خانه کرده
ونفس هایش را به آن آغشته
شعله ای آرام وکامل می سوزد
در سراسرم
جایی برای تسخیر باقی نیست
کاش می دانست
که هنوز ادامه روزیست
که مدت های زیادی از آن گذشته
شعله ام آبی آبی است
کاش می دانست

صدای سکوت



صدای سکوت

در سکوت طنین صدایی می آید از خاطره ای آهنگین، افکارم با او می رود و پریشانی اش که صادقانه بود در خاطرم نقش می بندد
نت های موسیقی از پی هم می روند وپریشان می شوم از پریشانی اش، از تنهایی اش
به دست تباهی سپرده ام همه خاطره ها ی گذشته را و کسی چه می داند چه خاطره ای خواهد شد این سرگذشت هایی که با فاصله از هم آغاز شده اند و در نقطه ای تلاقی کرده اند
جبر زمانه، تبعیض روزگار طبقه بندی می کند ودر فاصله می گذاردمان، از ابدیتی آرمانی خرده های شکسته ای می سازد نامفهوم وگنگ
سکوت تنها گریز است، برای دوستی، برای مهر، برای عشق. راه عبوری نیست، جاده مسدود است یا در بهترین وجه در حال تعمیر. ما از پشت دیوار سرک می کشیم وقایم می شویم تا نگاه هایمان به هم تلاقی نکند، بیچاره دل که تلاقی می خواهد، با نگاه نیز سخن نه؟ این منتهای بی انصافی است. دلم تلاقی، دلم پریشانی می خواهد
کاش سرمایه هایم را توان بخشیدن بود، به دنبال راه می گردم همچنان وبه دنبال نوای موسیقی می روم همچنان... سرمایه هایم را خواهم بخشید می دانم، تا افزون گردد مانند تصویرم در آینه های شکسته. دستم را در برابر آینه گذاشته ام تا تصویرش دستم را بگیرد، تا شاید جرقه ای زده شود در تنهایی ام تا آفرینش خدا بار دیگر بیافریند مرا. صدای موسیقی می آید همچنان صدای دریا، صدای پرنده، صدای سکوت وتنهایی