Wednesday, September 29, 2010

یادداشت های یک شورشی آرام به روان پزشک اش 8


سه شنبه 6 مهرماه

امشب میانِ باران و تگرگ وخیابان های آب گرفته به خانه آمدم و خیس وشاداب بودم. اولین باران پائیزی بود که می بارید. در اتوبوس بودم که دانه های درشت تگرگ شروع به باریدن کردند. با دخترساده وخوشرویی که در اتوبوس بود، سرِصحبت را باز کردم، او هم هیجان زده بود، از دریچه ی سقف اتوبوس، شرشر باران می ریخت. من که خیس شده بودم به صندلی عقب رفتم و با دوستِ کوتاه مدتم هم کلام شدیم. اسمش سمیرا بود، چند بار به دوستش تلفن کرد و گفت که آرزویش برآورده شده است. وقتی من پیشش رفتم گفت که با دوستش بیرون بوده اند و او آرزو کرده است برف بیاید، گفت که انگار در همان لحظه فرشته ی آمین از کنار سرش رد شده است. من شگفت زده شده بودم، با خودم فکر کردم هنوز کسانی هستند که به فرشته فکر کنند، حقیقتاً دنیا به فرشته ها احتیاج دارد تا پذیرفتنی شود و با تصور آن هاست که دلپذیر می شود. چیزهایی که از مردمان عصرِ جدید گرفته شده است: رمز و راز، زیبایی و طبیعت... این طبیعتِ دوست داشتنی که امشب خودش را برای لحظه ای نشان می داد. رعدو برق ها که پایان گرفت، آسمان کمابیش صاف شد و ماهِ نیمه، مثل ننویی نقره ای که بین دو رخت بسته شده باشد، نمودار گشت. آن دختر چند بار تکرار کرد خدایا شکرت.

از تجریش به خانه برمی گشتم. مطبِ دکتر پوست، اولِ خیابان دزارشیب بود. به صورتم و به چونه ام لیز زد، چیز عجیب غریبی بود، نورِ قرمزی یک دفعه با شدت روی صورتت می خورد. باید برای خودم کاری می کردم که دارم می کنم، خیلی وقت است که به خودم نپرداخته ام و خیلی جای کار دارم. وقتی از مطب بیرون آمدم، شب شده بود. از دزار شیب پیاده آمدم. تجریش را دوست دارم. اصالت دارد. از میان بازار قدیمی گذشتم، به مغازه ها نگاه می کردم، به فضای کوچکِ هر مغازه که سال های سال است که وجود دارد. به گذرِ باریکِ میان آن ها. که برای عبور از آن دائم به این و آن برخورد می کنی، انگار قدیمی ها از روبرو شدن با هم دیگر نمی ترسیدند و فاصله ها را نزدیک می گرفتند. بازارِ عبدالعظیم هم همین طوری است. بوی لواشک و ترشی وچیزهای خوشمره ی دیگر همه جا را پر می کرد. دمِ یکی از این مغازه ها ایستادم و یک ظرف سمنو خریدم، یک قاشق هم خریدم. و راه افتادم از کنارِ امامزاده صالح گذشتم و فکرکردم اگر چادر داشتم سری به آن جا می زدم. شاید هشت نه سالی باشد که آن جا نرفته ام. آخرین بار، سالِ دوم دانشگاه بود با دوتا از دوستانم به آن جا رفتیم و دیگر هرگز. به هرحال با ظرف سمنو راه افتادم از بازار بیرون زدم و در گوشه نیمکتی در فضای سبز نشستم و خوب سمنو خوردم ولی تقریباً نصف آن باقی ماند. باز سمنو به دست راه افتادم. هوا خیلی خوب بود، دلم نمی آمد به خانه بروم. یک جورایی از سرِ ناچاری مجبور بودم با خودم حال کنم. با خودم راه بروم، برایِ خودم آواز بخوانم وراجع به این هوای خوب با خودم حرف بزنم. تصمیم گرفتم تا پارک وی پیاده بروم و رفتم. در میان راه چیزهای زیبایی دیدم، از یک دیوارِ قدیمی، یک کدو حلوایی گنده آویزان بود. درختانِ زیبای چنار در دو سوی خیابان به هم می رسیدند. آسمان ابری وگرفته بود. به کتاب فروشی باغ هم که سرِ راه بود سرک کشیدم، دستی به سرو روی کتاب ها کشیدم و همچنان احساس می کردم در جایی که کتاب ها هستند، حالم خیلی بهتر می شود. و بعد فکر کردم که جدیداً چقدر کتاب درباره ی کافکا زیاد شده است، و این که چرا این قدر جامعه ی ما به ادیبات تلخ علاقمند است. آیا ما فضای تیره ی دوران جنگ های جهانی را تجربه می کنیم؟ آیا همان جنونی که بشریت را به چنان فاجعه ای انداخت، همچنان ادامه یافته است؟

از کنار آدم های پولدارِ و پولدارنمای زعفرانیه و محمودیه والهیه گذشتم، کاملاً از قیافه ها می شد تشخیص داد که چه کسی مالِ این محله است و چه کسی نیست. انگار آدم های پولدار، سفیدتر، قد بلندتر و توپرترند والبته بدون شک، خوش لباس تر. بعد به خودم فکرکردم که انگار طبقه ای ندارم. شاید به قول دوستم، پ. چ ما آدم های حاشیه ای جامعه هستیم. این هم برای خودش طبقه ای است دیگر: طبقه ی آدم ها حاشیه ای! به هر حال از چیزی که وحشت دارم این است که جزئی از طبقه ی روشنفکر باشم. گرچه خیلی چیزها دارم که می تواند مرا در این طبقه قرار دهد. اکنون، طبقه ام، اتاقی است و سالنِ مطالعه ی کتابخانه ای عمومی که بسیار خرسندم می کنند. که از روشنفکریِ این دیار جز تکانِ فک و رخوت و دود، چیزی ندیده ام. به پارک وی که رسیدم، به اشتباه سوارِ اتوبوس های جمهوری شدم. چاره ای نبود، نمی توانستم وسطِ بزرگراه پیاده شوم. اتوبوس خلوت بود و بزرگ راه ها، وسیع وسیاه رنگ بودند و چراغ های نارنجی رنگِ بلند به نوبت روشنشان می کردند. در مقایسه با مسیر های باریک بازار، به نظرم ترسناک آمدند و بی هویت، برای لحظه ای به نیویورک فکر کردم و این که زندگی در آن جا چه حسی دارد، با آن ساختمان های غول پیکر وبزرگ راه های چند طبقه. به هویتم فکر کردم، به پدرو مادرم واین که پدرو مادرهایشان که بودند و من کیستم واگر در خارج از این جا زندگی کنم با زندگی جدید چه طور باید کنار بیایم؟ سرِ پلِ مدیریت پیاده شدم، حس کردم که چه قدر خوب این شهر را می شناشم. آسمان این جا و آن جا برق می زد، سوارِ تاکسی های شهرک شدم. درشهرک سوار اتوبوس شدم که تگرگ گرفت، همان جایی که فرشته ی آمین دعای سمیرا را اجابت کرد. سمنو را در اتوبوس جا گذاشتم، این را وقتی فهمیدم که دیگر نزدیک خانه بودم.

با سپاس

ز.م

یادداشت های یک شورشی آرام به روان پزشک اش 7



یک شنبه 4 مهرماه

وقتی از کتابخانه بیرون آمدم، هوا داشت تاریک می شد، به جای خانه به سمت آریا شهر می رفتم، می خواستم کلاسِ فرانسه ثبت نام کنم. سوار اتوبوس شدم و میدانِ آریا شهر پیاده. خاطراتِ چهار پنج سالِ پیش، در نظرم زنده شد. دست در دست اولین عشق واقعیِ زندگی ام، برای اولین بار به میدان آریا شهر یا صادقیه می آمدیم. همه چیز در نظرم چنان واضح است که انگار دیروز اتفاق افتاده باشد. او چقدر برافروخته بود. وقتی از خیابان رد می شدیم، خودش را جلوی ماشین ها می گذاشت و سپرِ بلای من می شد، از بمب و انفجار حرف می زد. پر از خشم های سرکوب شده بود. او می گفت یاد گرفته است که سکوت کند، اما گاهی از دستش دَر می رفت و برای من حرف می زد. رابطه ما نتیجه ای نداشت. سه ماه تلاش نافرجام برای اندازه گیری شدتِ عشقِ او، به شکست منجر شد. نفرتِ او بیش از عشقش بود. سرگردانی بسیاری کشیدم تا این رابطه برایم قابلِ هضم شد. تا برایش تفسیرو تعبیرهایی پیداکردم. تا به این نتیجه رسیدم که گاهی ناگزیر از سرنوشت باید انتخاب کرد. یا او یا خودت. ومن خودم را برگزیدم.
این چنین زمان به سرعت گذشت، عشق ها و آدم ها و خاطره ها هم گذشتند. اکنون من نه منم نه من منم. مثلِ این که از تونل وحشت گذر کرده باشم، مثلِ چیزی که نه واقعی است ونه خیالی به دنیای گذشته نگاه می کنم. برای زندگی جدید تلاش می کنم. اما حس می کنم، بدنم به شرایط جدید مقاومت نشان می دهد، اما هیچ چاره ای نیست، مثلِ فردِ معتادی که دوره ی باز پروری اش را می گذراند، من هم دوره ای را می گذرانم تا سیستم اعصابم را متحول کنم. باید در این سیستم مدارهای جدیدی شکل بگیرند. مدارهایی که شادی، لذت وخوشبختی در آن ها معنا پیدا کند و مدارهای غم و افسردگی و رخوت تحلیل روند. این همان چیزی است که علم جدیدِ اعصاب رویش تمرکز کرده است. بینشِ آدم تغییر می کند، بعد عملکردها و سپس سلسله ی اعصاب و بلعکس. سلسله ی اعصابِ من اما خیلی محکم شده است ودر برابرِ شرایط جدید، مثلِ یک بچه ی بی قرار اخم می کند، بی خواب می شود، پر خوری می کند. می خواهد که دست از سرش بردارم و به حالِ خود رهایش کنم تا باز به زندگی ام گند بزند. نهایتِ سعی ام این است که بتوانم برآن غلبه کنم. کاش می دانستم این روند به چه مدتی احتیاج دارد؟ یک سال، یک ماه، دو ماه یا شاید هم چهل روز. خداکند چیزی در حدودِ چهل روز باشد، شبیه همان چیزهایی که در گذشته داشته ایم: چله نشینی. سخت می گذرد. تغییر دادن سخت است. دلم راه گریزی می خواهد.
در آموزشگاه کسی نبود تا از من مصاحبه بگیرد درنتیجه، باید یک روزِ زوج به آن جا بروم. اما برای تدریس فرم پر کردم. این سومین جایی است که فرم پر می کنم. از منشی درباره ی نحوه ی جذبِ معلم سوال کردم او در پاسخ به من برگه ای داد و گفت پرکنید با شما تماس می گیریم. در حال پر کردنِ فرم، مردی که کنارِ دستم نشسته بود، پرسید شما زبان تدریس می کند ومن با چشمان گِرد شده به او گفتم بله. این قدر جوابم با شک بود که دیگر سوالی نکرد. وقتی به یکی از کلاس ها که از ایوان موسسه پیدا بود، نگاه کردم و خودم را جای معلمِ کلاس گذاشتم، وحشت کردم، یعنی من باید با این آدم های گنده سرو کله بزنم. تمامِ تنم خیس عرق بود. این یکی از چیزهایی است باید بر آن غلبه کنم: ترسِ از دیده شدن یا اعتماد به نفس ضعیف. تمامِ طول راه با خودم انگلیسی حرف زدم. شکی در خوب بودن زبانِ من وجود نداشت. اما وهزار اما که تئوری ام قوی و عملم ضعیف است. با «عشقِ سال های وبا»ی مارکز به خانه بر می گشتم، تا برای لحظاتی کوتاه، از بارِ سنگینی را که به دوش می کشم، فارغ شوم.

با سپاس

ز.م

Thursday, September 23, 2010

یادداشت های یک شورشی آرام به روان پزشک اش 6


اول مهرماه

اذعان می کنم که شرایط دشواری را پشت سر می گذارم. گاهی امیدوار و گاهی ناامید می شوم. دلم می خواست کسی به یقین به من می گفت که چه آینده ای خواهم داشت، اضطراب به سراغم می آید وقتی به آینده نگاه می کنم ویا وقتی به گذشته سرک می کشم.

سه روز است که به کتابخانه می روم و احساسی فوق خوش آیندی تمام وجودم را فرا می گیرد، انگاردوباره متولد می شوم و شب وقتی به خانه بر می گردم، آن قدر خسته ام که توان نوشتن سطری برایم باقی نمی ماند. کتابخانه سرشار از نیروهای جوان و قدرتمندی است که می خواهند اولین وبزرگ ترین سدّ زندگی شان را بشکنند، از صبح تا غروب درس می خوانند، دختران جوانی که هنوز گردِ آرایش و نقاب های زندگی به چهره هایشان ننشسته. به تمام معنا ساده اند . هنوز نگاه هایشان بوی تازگی می دهد. شفاف نگاه می کنند و آنقدر زرنگی در وجودشان ننشسته که ذهنت به سوال بنشیند که در مغز آن ها چه می گذرد. همانند که هستند. باید از سدّ کنکور بگذرند. هدفشان مشخص است و نیرویشان برای مبارزه زیاد و جوان. اندیشدن به آینده این ها تنها نگران کننده است.

دیشب خسته بر می گشتم از کتابخانه، اما خوشنود بودم از خودم. خودم هم از من خوشنود بود، شاید باورش سخت باشد اما برای اولین بار دست هایم را بوسید و آرام و مهربان همراهم بود تا به خانه رسیدم. وسواسی شده ام انگار، می خواهم به همه ی فرسودگی های زندگی ام وصله بزنم و آبرومندش کنم. کمی بالاتر از کتابخانه، یک کفاش سرگردان است که روی آسفالتِ پیاده رو وسایلش را پهن کرده است وبه لهجه ی زیبای افغانی حرف می زند. کفشم را به دستش دادم و گفتم باید قالب بخورد تا به چیزی قابل استفاده تبدیل شود. کفش را بررسی کرد و گفت که درست می شود. گفت که اگر یک بار کافی نبود یک بار دیگر این کار را می کند و در آخر اضافه کرد که البته برای بارِ دوم پولی نمی گیرد. کفش را به دستش دادم و امیدم این است که درست شود. برای رسیدن به خانه بایدسوار اتوبوس می شدم، منتظر ماندم تا اتوبوس آمد. با ده ها آدم دیگر که خسته به سمت خانه هایشان می رفتند، هم مسیر بودم. پیر و جوان و کودک با انواع سلیقه ها وپوشش ها. باید به حال ظاهرم هم کاری بکنم. در جستجوی جاکاغذی، برای تایپ کردن وارد پاساژ شدم. خوب برای خودم چرخیدم، ساعتم را باطری انداختم و از یک خیاطِ مهربان و میان سال قیمتِ کوتاه کردن دم پای شلوار جین را پرسیدم. شبِ آغاز سالِ تحصیلی بود، کتاب فروشی هاجایی برای سوزن انداختن نداشتند. کودکان با پدرومادرهایشان مشغول خرید بودند، پشتِ یک مغازه ی یک کفش فروشی ایستادم و به گذشته فکر کردم. به شبِ اول مهر. به شستن کتانی هایم و منتظر شدن برای خشک شدن آن ها، تا بندهای سفید را دوباره به آن ببندم، مانتو وشلوارو مقنعه ام را اتو کنم ،کیفم را آماده کنم و به انتظار رسیدن صبح و پوشیدن لباس های اتو شده به رختخواب بروم. حسِ خوبِ نو شدن، حسِ آغاز کردن
جاکاغذ ی را خریدم و از پاساژ بیرون زدم. ماه شب چهارده در آسمان می درخشید، دیگر خیلی زود شب می شود. خیلی کار دارم که باید انجام دهم، گذرِ این یک ماه و اندی مرا به کجا خواهد رساند، نمی دانم.
باسپاس
ز.ميم

یادداشت های یک شورشی آرام به روان پزشک اش 5

دوشنبه 29 شهریور ماه

چیزی نامفهوم به دنبال من است. چیزی شبیه سرگیجه. از طنین حرف هایی که زده ام، سرم گیج می خورد. به دوستی درباره ی رابطه اش نصیحت می کردم. حالا خودم را می بینم و صدای خودم را می شنوم و از طنین صدای خود وحشت می کنم. این مصائبی را که برای دیگری تعریف کردم، من از سر گذرانده ام؟ مثل داغ عزیزی که بعد از دوره ی عزاداری و در تنهایی، گاهی به سراغت می آید و دردت را تازه می کند؛ بازگو کردن لایه های پنهان درونم، نهایت افسوس و تأسفم را یادآوری کرد. « قدرِ خودت و قدرِ عمرت را بدان.»، این ها حرف هایی بود که من به دوستم می زدم. منی که قدرِ خودم و عمرم را نشناخته بودم. منی که چوبِ حراج به عمرم زده بودم: ببرید، سال های عمرم نوشِ جانتان، گوارای وجودتان. سی و دو سالگی صلیب من است یا پرِ پروازم؟ به حقیقت چه آینده ای در پیش روی من است؟ در ابهام قدم بر می دارم. امروز قدم هایم به سوی خانه تند و شتابزده بود. شاید و حشت کرده بودم از آن چه که گفته بودم، از آینه ای که پیش روی خود گذاشته بودم: « ای دوست مرا ببین و عبرت بگیر.» صراحتی وحشی و ترس آور. این طنین صدای من بود؟ سخت وحشت زده ام از طنین صدای خویشتن. آیا اکنون دیر نیست برای من؟ باید تاوان پس داد، این را بارها پیش از این به خود گفته و از خود شنفته بودم. باید تاوان اشتباهات گذشته را پس داد. آیا این عمر، تاوان اشتباهات مرا کفاف خواهد داد؟ آیا روزگاری سبکبار و از غم رها خواهم بود؟ از آینده بیم ناکم، مسیری بی امید در پیش پایم گسترده می شود هرگاه که به گذشته، می اندیشم. می دانم که روز های خوبی را نمی گذرانم که اگر چنین نبود، انگشتانم این گونه بی تاب بر صفحه کی بورد تاب نمی خورند. انتخاب می کنم، راه را بر می گزینم و امیدِ صلاح در سر می پرورانم .

با سپاس
ز.م

Tuesday, September 21, 2010

یاد داشت های یک شورشی آرام به روان پزشک اش 4


یک شنبه 28 شهریور ماه

امروز برای خودش روز خوبی شد، چیزی که اصلاً فکرش را هم نمی کردم. روزم اگر چه با سرگردانی آغاز شده بود اما این چنین ادامه نیافت. امشب زمانی که به خانه می آمدم، از محل کارم نبود. نه این که به سرکار نرفته باشم که به سرکار رفتم اما نه برای کار که برای مذاکره. از من چنین چیری بعید بود. معمولا من با قهر محلِ کار را ترک می کردم واین بار باگفت وگو. این قدمی بزرگ بود برای من که همیشه ناامیدانه همه چیز را به سیاه و سفید تقسیم می کردم. فکر می کنم یکی از دلایل آن ورزش باشد، انگار که قدرت بدنی به قدرت روحی هم کمک می کند. تصمیم گرفته بودم که حتما به دارالترجمه بروم و با جناب مدیر صحبت کنم. مخصوصاً که لیوانِ تازه خریده ام را آنجا جا گذاشته بودم. برای من که بی تفاوتی به داشته هایم، عادتی همیشگی بود، این کار نیز قدمی در جهت مثبت به شمار می آمد. پارسال وقتی محل کارم را ترک کردم، لیوانم را جا گذاشتم و بعد از چند ماه وقتی دوباره برای تسویه حساب رفتم، از آن خبری نبود.

وقتی وارد دفتر شدم همه با تعجب به من نگاه کردند. ساعت در حدود چهار بود. من از باشگاه به دار الترجمه می رفتم. منشی که خود را نائب مدیر می داند با بی تفاونی مطمئنی پرسید که چرا امروز نیامده ام و من با اشاره ای به جناب مدیر گفتم که می خواهم با ایشان صحبت کنم. به مدیر سلام کردم و در حالی که به طور ناخودآگاه تُن صدایم خیلی بالا رفته بود، گفتم که می خواهم با او صحبت کنم، طوری این حرف را زدم که مدیرم کمی دست پاچه شد و قبافه اش حالت تعجب به خود گرفت. گفت بشین تا کارم تمام شود اما حتم دارم که کارش را خیلی سسریع تر از آن چه باید تمام کرد و رفت به اتاقش و کمی طول داد تا مرا صدا کند. وقتی نشستم همه چیز آن طور که می خواستم پیش نرفت، تُن صدایم همچنان بالا بود و من از طولانی بودن ساعت کار حرف زدم. قدم اول تنها مواجهه بود اما انگار به چگونگی این مواجهه خیلی فکر نکرده بودم. به هر حال گفت که در مورد من فکر می کند. با عجله به سراغ جاظرفی رفتم و لیوانم را برداشتم همکار دیگری خودکارم را به من داد و همکاری دیگر در پاسخ لبخندم سرش را پایین انداخت. من سریع آن جا را ترک کردم. نمی دانم این گفت .گو به چه سمتی پیش خواهد رفت اما از خودم راضی بودم و خوشحال. وقتی پایم به پیاده روی خیابان رسید، و به ساعت نگاه کردم، کمی برای رسیدن به میدان ونک دیر شده بود. ساعت چهارو نیم با میم. ف قرار داشتم شروع به دویدن به سمت تاکسی های ونک کردم. به خودم لبخند زدم. وبا خودم گفتم چه کسی فکر می کند من سی و دو سال داشته باشم. این بار فکر کردم که سی و دو سالگی نه تنها بارِ سنگینی نیست که حتا می تواند شبیه بال هایی برای پرواز باشد.

باتشکر
ز.میم

يادداشت هاي يك شورشي آرام به روان پزشك اش 3


شنبه 27 شهریور ماه

چرا خدا بعضی آدم ها با احمق و بعضی دیگر را این قدر زرنگ خلق می کند؟ دوستی دارم که به برداشت در لحظه اول معتقد و بااین حساب، برداشت اول من از محیط کار که همان داستان پینو کیو و ارباب سیرک بود، درست از آب در می آید.

در تمام طول راه دلم می خواست روی سطح پیاده رو های تازه شهرداری بالا بیاورم، از بس که امروز لبم را جویده ام هنوز می سوزد. به کجا پناه ببرم از دست این دنیای سودجو؟ سرم دوران بر می دارد، از وقتی امروز شنیدم که از حقوق ثابت خبری نیست، حالم دگرگون شده است. سرِ ناهار بود که درددل ها شروع شد ومن دانستم که آرزو های دور ودرازم نقش بر آب است. مثل بازی مار وپله باز گزیده و باز به خانه ی نخست بازگشته بودم. چه خیالات خامی ماهی پانصد هزار تومان! نمی دانم آیا من به آدم ها گرفتار می شوم ویا تخم کارفرما های منصف را ملخ خورده است!

به نسبت روز، خشمم کمی آرام گرفته است، مدیر سیرک کارآموز رایگان می گیرد، و بعد از آموزش به تعدادِ کار هایی که هرکس می زند، پورسانت می دهد. از حقوق ثابت خبری نیست و معنایش این است که تا دو سه ماه با روزی ده ساعت کار، چیزی در حدود دویست سیصد تومان بیشتر دستم را نخواهد گرفت. تا درنهایت بتوانی همه ي کار هایی را که نم نم یادت می دهند، انجام دهی. خدا را شکر که در این مملکت هنوز چیزی به اسم بیمه وجود دارد که بعضی شرکت ها مجبورند به آن موظف باشند وگرنه خدا می داند که بر سر کارمند ها چه می رفت.
گاهی مستأصل می شوم از دست خودم که شخصیت اش این قدر متزلزل است، نه به این سو می رود ونه به آن سو، مثل پرچمی در میانه ی باد ها تاب می خورد، نه آن قدر ابلهم که بتوان از من بهره کشی کرد ونه آن قدر محکم وثابت که قواعدم را به کرسی بنشانم. برای فردا ذهنم خیلی درگیر است ، تصمیم گیری را به فردا می سپارم.
با سپاس
ز.ميم

Friday, September 17, 2010

یاد داشت ها ی یک شورشی آرام به روان پزشک اش 2


پنج شنبه 25 شهریور ماه

امزور این قدر خسته بودم که تا چند دقیقه بعد از این که از سر کار بیرون آمدم اصلاً هیچ چیز یادم نبود، از خودم هم هیچ خبری نبود. از گرسنگی دلم ضعف می رفت. صبح از ساعت شش و نیم تا ساعت دو نیم با یک بیسکوئیت مادر سر کرده بودم و فقط به رسیدن فکر می کردم. همه چیز به نظر عادی تر از دیروز بود، دیگر مدیرم مانند ارباب سیرک نبود و تمام طول روز سرم گرم کار بود، بابت انجام کار خیلی انرژی صرف کرده بودم، این کار به انرژی و دقت زیادی احتیاج داشت. یک واو هم نباید جا به جا شود، ترجمهء رسمی است دیگر. پیش از ترک محل کار، جناب مدیر من و سه نفر دیگر از همکاران خانم را به دفترش دعوت وبا نطق غرایی ارشاد نمود و در نهایت به من گفت که شنبه ساعت هفت صبح سرکار باشم و روز های بعد از ده تا هشت شب. بالاخره در این کار ماندگار شدم. مدیرم گفت که تا حالا از من راضی بوده است این به معناست که کارم را خوب انجام داده ام ولی تا به حالا، پس باید حواسم را جمع کنم برای آینده

در طول راه همه چیز یکنواخت وکسل کننده بود. احساس کردم نوشته هایم برای هیچ کس جذابیت نخواهد داشت. پیاده رو های خیابان همه کنده شده بودند و آدم های با قیافه های یک جور و باسمه ای در رفت و آمد بودند؛ زن ها با ابرو های تاتو کرده، مو های دکلره و شلوار جین. باز قیافهء مرد ها طبیعی تر بود. مردی به تنهایی دم مغاره آب میوه گیری آب انار می خورد، فکر کردم که چقدر خودش را تحویل می گیرد. بوی پائیز می آید، هواخیلی خنک تر شده است. سرِ مجتمع ما یک درخت انار با کلی انار سبز وجود دارد که به زودی قرمز خواهند شد. مثل عروس های هندی زیباست. طبیعت هر روز خودش را نو می کند و از این بابت چه خوش بخت است.در طول راه من فکر می کردم که دیگر هیچ کس برای این قیافهء خسته که واژهء سی و دو سالگی را مثل صلیبش بر دوش می کشد، ارزشی نخواهد قائل نخواهد شد و در همین حین ماشین سیاه رنگ شاسی بلندی از کنارم رد شد. پسر جوانی پشتش نشسته بود با دست اشاره کرد و من به مسیرم ادامه دادم. وقتی رفت برگشتم تا مارک ماشین را بخوانم، سراتو بود. تنها مثل دوربین عکاسی شده بودم باید وقایع را ثبت می کردم، از چشم به مغز و از مغز به دست هایم، واقعیت را بر صفحهء کاغذ یا صفحهء کامپیوتر می آوردم. بعد از ظهرپنج شنبه ای روشن و شفاف بود و جایی برای خیال پردازی باقی نمی گذاشت. به این ترتیب به خانه نزدیک می شدم. از کنار درخت انار گذشتم، ناگهان فکری از خاطرم گذشت؛ به جای انتظار برای نوشتن و تمام کردن این کتاب، نوشته هایم را به نوبت روی وبلاگم خواهم گذاشت. از این فکر خیلی هیجان زده شدم، می دانستم به این ترتیب کسانی در طول راه با من همراه خواهند بود. برای لحظه ای خودم پیدا شد، دستی به شانه ام زد و به من فهماند که از ایده ام خیلی خوشش آمده است. هر روز یک نوشته و هر روز یک پست. تا وقت بعدی که با شما دارم کمتر از دو ماه مانده است. باید برای خوب شدن تلاش کنم.

با سپاس
ز.م

یادداشت های یک شورشی آرام به روان پزشک اش 1


چهارشنبه 24 شهریور

لرزشی از شادی پشتم را مور مور می کرد، نا خودآگاه به بدنم فکر کردم وسپس به گلویم، بغض گلویم را فشارمی داد، مغزم پر ازتردید بود و در نهایت چشمانم بود که خیس می شد. وقتی به در آپارتمان رسیدم همه چیزِ درونم در حال تلاطم بود اما می دانستم در آینهء آسانسورِ خانه ، همه چیز را روبراه خواهم کرد.

در طول مسیر خانه، در حالی که از چهار راه عبور می کردم و نور چراغ ماشینی مسیرم را روشن می کرد، برق شادی در چشمانم می درخشید؛ زن و شوهر نه چندان جوانی به همراه پسر نوجوانشان از روبرو می آمدند، با مرد چشم در چشم شدم، اما نمی توانستم مانع از ظهور هیجانی شوم که بر من وارد شده بود. خودم، کف دستهایش را به نشانه پیروزی به کف دست هایم کوبید ولحظه ای بعد ناپیدا شد. کمی قبل تر، وقتی از کتاب فروشی بیرون می آمدم وغصه داشتم، خودم که کمی قدش از من بلند تر است، به پشتم زد، سرم را نوازش کرد و گفت :"تو دختر خوبی هستی عزیزم» وسپس پیشانی ام را بوسید. چند وقتی است که خودم با من مهربان شده است. قبلاً چندان با من مهربان نبود، اصلاً مرا نمی دید، اما حالا فکرمی کنم دلش برایم می سوزد و نگرانم است.

در حالی که کیسه ای پلاستیکی شامل دو کتاب تازه خریده شده را دست داشتم، از کتاب فروشی بیرون آمدم وبا خودم گفتم: « ز. میم، در دنیا هیچ کس به فکر تو نیست، هیچ کس». این طوری بود که غصه گریبانم را گرفت و این طوری بود که خودم به من دلداری داد و من به خدا فکر کردم وبه خودم گفتم اگر خدا نباشد، زندگی چقدر غم انگیز است وبعد به افق دور نگاه کردم که آسمانش غروب رنگ پریده ای بود و اسکلت های فلزی یک ساختمان عریض و طویل و کوه های غرب تهران را که سیاه رنگ شده بود، دیدم و فکر کردم چه خوب است که خدا و فرشته ها باشند و مهربان باشند و حمایت کنند از آدم هایی که تنها هستند وبه کتاب هایِ دستم فکر کردم وبه کتابی که می خواستم ترجمه کنم و به کتابی که اصلاً فکرش را نمی کردم، فکر کردم، به همین کتاب که قرار است نامه هایی کوتاه باشند از یک شورشی آرام به روان پزشک اش.

پریروز بود که پیش شما بودم، این دومین جلسه بود. دفعه ی قبل کاملا به هم ریخته بودم و شب ها بی خواب. روزی یک چهارم قرص میرتازاپینِ 45 میلی گرم، هر شب پیش از خواب، نتیجهء گفت و گوی نه چندان طولانی ما بود. بعد از یک ماه، به نسبت قبل خیلی بهتر بودم، کمی وزن اضافه کرده بودم، خوابم بهتر شده بود بنابراین گفت و گوی ما کمی دقیق تر و با جزئیات بیشتری پیش رفت، این بار نتیجه یک جمله بود: «باید سر کار بروی» به علاوهء یک قرص ضد اضطراب. بعد قرار شد من راجع به مشکلات احتمالی که سرِکار پیش می آید، یادداشت هایی بنویسم. چه ایدهء جذابی، واقعاً ممنونم جناب دکتر .
دیروز صبح از دارالترجمه زنگ زدند. هفته پیش آگهی نیاز به مترجم را در روزنامه همشهری دیده بودم، رفته بودم وفرم پر کرده بودم، اما هیچ خبری نشده بود و من کاملاً امیدم را از دست داده بودم. خیلی حیف بود مسیرش عالی بود، ده دقیقه پیاده روی تا خانهء ما داشت، بدون تاکسی، بدون اتوبوس، بدون مترو، بدون ترافیک واعصاب خردی. وقتی به خانه زنگ زدند، ساعت حدود نَُه صبح بود. من در اتاقم خوابیده بودم که مامانم با صدای خواب آلود جواب تلفن را داد. از اتاقم بیرون آمدم. مامان گفت که از دارالترجمه زنگ زدند وگفتند بیا برای مصاحبه. خیلی خوشحال شدم، گفتم :« مامان یه نذری بکن، این کارهِ جور شه». رفتم وخدا را شکر، جور شد.

امروز از سرِکار برمی گشتم که این فکر ها به ذهنم رسید. قرار است امروز وفردا، آزمایشی باشم و اگر کارم خوب بود از شنبه به طور رسمی شروع به کار کنم. امروز اضطراب زیادی داشتم. روزم موفقیت آمیز اما خیلی سخت بود. خوب از پس کار هایی که به من محول شده بود، بَر آمدم. اما رابطه ام با دیگران چندان موفقیت آمیز نبود. خیلی ساکت، کم حرف و لبخند به لب بودم. خودم به من دلداری داد: « تو هم این طوری هستم دیگه». و گفت که در نهایت همه می بینند که به جایش هم، می توانم از خودم دفاع کنم. خیلی سعی کردم رسمی باشم وسریع خودمانی نشوم، خیلی هیجانی نشوم وخیلی عادی باشم و زیادی بله قربان گو نباشم، اما وقتی آخر زمانِ کاری شد و مدیرم به من گفت که فرداصبح ساعت هفت اینجا باشید، سریع گفتم چَشم، در حالی که می توانستم بگویم بله، حتماً یا چیزی مثل این. همه به او می گویند آقای دکتر. مرد نسبتاً جوانی است، شاید کمی از من بزرگ تر، چیزی در حدود سی و پنج سال، با ریشی انبوه و موهای مشکی، شکم بر آمده و چشمانی زاغ و اخم آلود که بعضی از رفتار هایش وحشت زده ام می کند، مخصوصاً وقتی امروز بعد از ظهر از اتاقش بیرون آمد، رو به کارکنان کرد و گفت:« امروز چند تا کار زدین؟ خیلی عقبین. تا پنجاه تا خیلی مونده، بجنبین»، یک لحظه به یادِ پینوکیو افتادم، زمانی که خر شده بود و توی سیرک کار می کرد و یک ارباب شکم گنده داشت که به پشت خر ها شلاق می زد تا بیشتر تلاش کنند و پینوکیو به همراه بقیه ی خرها می دوید و گریه می کرد و فقط می توانست با خودش حرف بزند.کمی اغراق آمیز است، ولی قیافه ی مدیرم واقعاً ترسناک است. اما از خودم بیشتر می ترسم، من زیاد آدمِ حرف گوش کنی نیستم، یعنی خیلی وقت ها گوش می دهم، گوش می دهم، گوش می دهم و وقتی کُفری می شوم، زیر همه چیز می زنم. شورشی بودن صفت خیلی خوبی نیست، اما من خیلی وقت ها این طوری می شوم. باید کنترل شده باشد تا به صفت جذابی تبدیل شود که کارِ خیلی سختی است.

امروز وقتی پشت میز نشسته بودم به خودم گفتم:« تو از زندگی، تو دهنی های لازم را خورده ای، ترا به خدا کمی عاقل باش. تو می توانی، تو عادت می کنی، تو هزینهء استقلالت را می پردازی، باید بتوانی روی پای خودت بایستی، یک ماهِ دیگه همه چیز، روی روال افتاده». اما وقتی از سرِکار بیرون آمدم، خیلی گیج وغم زده بودم. وارد فروشگاه شهروند شدم، خیلی شلوغ بود، همه آمده بودند تا برای مدرسه ی بچه های شان خرید کنند، از کنارشان گذشتم و وقتی از هیاهوی فروشگاه بیرون آمدم وبه کتاب فروشی پا گذاشتم، حالم بهتر شد.

طبقهء بالا پر از کتاب های خوب بود و خالی از آدم. من مانده بودم ویک عالمه کتاب. وقتی به فکر نوشتن این کتاب افتادم، به یاد کتابی افتادم که در قفسهء کتاب فروشی دیده بودم، کتاب میلان کوندرا با نام رمان. کوندرا در این کتاب می گوید که نویسنده ها سه دسته هستند: یکی نویسنده ای که برای مخاطب عام می نویسد، دیگری نویسنده ای که برای مخاطب خاص می نویسد ودست آخرنویسنده ای که برای مخاطبی خیالی می نویسد، مخاطبی که به نظر من مثل فرشته ای از دور نگاه ات می کند و مواظب توست. آن وقت ها فکر می کردم که آدم چقدر باید بیچاره باشد که برای چنین مخاطبی چیز بنویسد و حالا فکر می کنم خیلی هم بد نیست. راستش نمی دانم برای شما می نویسم یا نه؟ شاید شما یک بهانه باشید و من به مخاطب های بسیار دوری می اندیشم که نوشته هایم را می خوانند، به کسانی که فکر به آن ها ونوشتن برای آن ها و بودن کتابی در دست آن ها به زندگی ام رنگ ولعابی می دهد. شاید هم گوشه ای پنهان برای خودم درست کرده ام. جایی وسیع تر از میز و کامپیوتر دارالترجمه، قلمروی ناشناخته و هیجان انگیز که همکارانم، مدیرم و خانواده ام چیزی در موردش نمی دانند، درحالی که در داستان من نقش به خصوصی دارند. نقش هایی واقعی که در زمانی ده دقیقه ای درحد فاصل بین دارالترجمه و خانه در ذهنم پدیدار می شوند. با تمام این احوال این نامه ها به شما تقدیم می شوند.

باسپاس
ز.م

Saturday, September 4, 2010

نم دار

نه تنها طلوع نکرد در آسمان شبم
که به یغما برد امیدم
دیگرنه به ستاره می اندیشم، نه به شب
به روزهای خالیٍ رنگ و رو رفته نگاه می کنم
و چشمانم در حدقه پنهان می شوند
به عادت همیشه، نم دار

نجیب زاده ی عجیب

نجیب زاده ی عجیب / مروری بر مجموعه داستان چیزها نوشته پیمان چهرازی / افراز/ 1389





“چیزها" عنوان مجموعه داستان کوتاهی ست نوشته ی پیمان چهرازی که نشرافراز به تازگی منتشر کرده است .

در ابتدای کتاب با شعری روبرو می شویم که همچون مقدمه ای ما را به سمت داستان ها می برد، شعری که شاید به ما یادآوری می کند داستان های کوتاهی که در صفحات بعد خواهند آمد از دل شعر قد کشیده اند و با این حال ترجیح داده اند تا به قالب داستان های کوتاه درآیند، همان طور که خود داستان ها نیز در سیر مجموعه روندی خاص را طی می کنند، مجموعه ای که " شدن" را با خود به همراه دارد : "اذان مغرب/ زنگ مدرسه بود/ از بی شمار پنجشنبه های رهایی / چشم وا کردیم و قد کشیدیم/ آغوش ها اندازه نشد/ به پنجره ها خیره شدیم".

"تندیس" اولین داستان مجموعه است، داستانی که به یادِ فرانتس کافکا نوشته شده است و خواه نا خواه به شما برای خواندن داستان جهت می دهد و سبک ادبی خاصی را پیش می کشد. راوی در این داستان نمی خواهد دیگر به سراغ گذشته برگردد...او نمی خواهد به تندیس تبدیل شود. او از کابوس تندیس شدن یا به عبارتی مسخ شدن می گریزد و در انتهای همین داستان می گوید: "خواب بوده ام. روبه روی صندوقچه نشسته ام. بلند می شوم. شیر آب را باز می کنم. صدای آب را می شنوم. دست هایم را پُرِ آب می کنم . به صورتم می پاشم. دوباره، دوباره. در آینه نگاه می کنم. نفس راحتی می کشم. بعدِ یک مُسکّن قوی، می شود روز آرامی باشد". و به این ترتیب نویسنده شالوده ی روایی داستان هایش را در اختیار ما قرار می دهد: "همزادیِ واقعیت ودرد". او با خود در جدال است، نمی خواهد غرق این دنیای خواب آلوده شود به همین دلیل آینه را از روبرویش بر نمی دارد، او نگران است. نگاه کردن به آینه و دیدن چهره ی واقعیِ چیزها همیشه کار آسانی نیست، شهامت لازم دارد، شاید روزی در آینه نگاه کنید و موجود دیگری به جای خود در آینه ببینید.

عنوان کتاب و نام بیشتر داستان ها از چیزها می آید. نویسنده می خواهد به اشیاء و به جزئیات بپردازد، چندان تمایلی ندارد تا روایت هایش را صریح و بی پرده در میان بگذارد، از روایت می گریزد، فصل هایی از زندگی روزمره را کنار هم قرار می دهد، روایتِ گریز از سنتِ شهر های کوچک و گردوغبار گرفته وگرفتاری درگمنامی و بی بندوباری شهر های بزرگ : کار، پول، خانه، خیابان و تاکسی ...اما بیش از هر چیز در عمق لحن نوشتاری سرد وخنثی و اداری وار خود به روابط میان انسان ها و به شرایط پیچیده ی روزگار نقب می زند. شخصیت های داستان هایش رفتارِ نجیب زادگان را در پیش می گیرند، سلام وخداحافظی را فراموش نمی کنند- واژه های مهربان، مودب ومحترم از واژه های کلیدی راوی در توصیف انسان ها محسوب می شوند-، مانند "ورتر جوان" عاشق می شوند و رنج می کشند. او یاد رمانتیک های قرن هجده را زنده می کند، به عنوان مثال در داستان " قلب"، راوی از دوست جدا شده است ، از خانه ی دوست بیرون می زند، سوار تاکسی می شود، گفتگویی می کند و در انتها بعد از دادن پول به راننده تاکسی، دستی به نشانه ی احترام برایش بلند می کند، و بعد تلخی های زندگی را با یک آرامبخش قوی فرو می دهد. واقعیت، درد و مُسکّن بخش جدایی ناشدنی شخصیت های داستانیِ اوست. نویسنده بر خلاف عنوان کتاب بیش از همه چیز به آدم ها و به "دیگری" است که اهمیت می دهد، یا حتی در داستان "دندان"، راوی حسرت می خورد برای دندانی که جزو مایملک طبیعی اش بود، انگار درباره ی کسی حرف می زند : " باید از دندان های دیگرم مراقبت کنم، اگر مراقبت من دردی را دوا کند، اگر بتوانم در برابر فرسودگی آن ها کاری بکنم". راوی نماینده ی آدم های حاشیه ای است، آدم هایی که در حال فرسوده شدن هستند، در جامعه ای که هنجارهایش سخت جابجا شده است و هر کس که خود را با این هنجارها وفق ندهد، گویی محکوم است به گوشش سیلی بزنند، به راحتی سرش کلاه بگذارند و یا دست به سرش کنند.

به راحتی می توان از ورای نام داستان های چهرازی، مثل " تندیس"،" کفش"، "قربانی"، "سیگار" و غیره به مسائل و معضلات امروزین جامعه ی ما همچون فرسودگی، ستمدیدگی ،بی اعتمادی، مواد مخدر وبیکاری وغیره و یا مسائل همیشگی انسان چون تنهایی، عشق، مرگ و دوستی رسید. در اینجا در حقیقت "چیزها" پیکان هایی کوتاهند که مستقیم به قلب واقعیت ها می زنند، واقعیت هایی که محصولات جامعه ای سودازده به شمار می روند. اگرچه واقعیت ها چندان دلپذیر نیستند، با تمامی این احوال اوبه طورکامل از واقعیت نمی گریزد، او سعی می کند بپذیرد: "می توانست بدتر از این هم اتفاق بیفتد" ، یا از علم قیاس بهره بگیرد تا زندگی را قابل تحمل تر کند: " چون قیاس بین روز ها باعث می شد امید برقرار بماند و آن طور که شنیده ام، امید از لوازم است".

به نظر می رسد راوی هنوز کاملاً ایمان و اعتقاد خود را به ادامه از دست نداده است، گویی از میانه های قرن هجده سوار بر ماشین زمان شده است و به ناگاه در اوایل قرن بیست و یک ، در کشوری پیاده شده که سنّت و مدرنیته اش به شدت درهم وبرهم است، اندیشه اش وارداتی است و ادبیاتش در حال دست و پا زدن. اما او با این ادبیات آشناست و تلاشش فرارفتن از اسطوره های فرسوده ی ادبی است که غرق دردنیای هپروت و نگاه کردن از روی دست دیگری هستند. او در این مجموعه سعی دارد تا در قالب بندی های رایج جای نگیرد، ادبیات را خرج زندگی اش نمی کند بلکه این زندگی اوست که خرج ادبیاتش می شود. او نجیب زاده ی عجیبی است در دنیای بیرحم ما،اماای کاش در این عرصه ی پُر آشوب، از قرون پیش تری می آمد، دست کم از دوران شوالیه ها، بلکه لباس های آهنی و محکم تری به تن داشت.



پیمان چهرازی متولد سال 1353، فارغ التحصیل رشته ی عکاسی است که اولین مجموعه از داستان های کوتاهش در اردیبهشت امسال در نمایشگاه کتاب عرضه شد.