Friday, September 17, 2010

یاد داشت ها ی یک شورشی آرام به روان پزشک اش 2


پنج شنبه 25 شهریور ماه

امزور این قدر خسته بودم که تا چند دقیقه بعد از این که از سر کار بیرون آمدم اصلاً هیچ چیز یادم نبود، از خودم هم هیچ خبری نبود. از گرسنگی دلم ضعف می رفت. صبح از ساعت شش و نیم تا ساعت دو نیم با یک بیسکوئیت مادر سر کرده بودم و فقط به رسیدن فکر می کردم. همه چیز به نظر عادی تر از دیروز بود، دیگر مدیرم مانند ارباب سیرک نبود و تمام طول روز سرم گرم کار بود، بابت انجام کار خیلی انرژی صرف کرده بودم، این کار به انرژی و دقت زیادی احتیاج داشت. یک واو هم نباید جا به جا شود، ترجمهء رسمی است دیگر. پیش از ترک محل کار، جناب مدیر من و سه نفر دیگر از همکاران خانم را به دفترش دعوت وبا نطق غرایی ارشاد نمود و در نهایت به من گفت که شنبه ساعت هفت صبح سرکار باشم و روز های بعد از ده تا هشت شب. بالاخره در این کار ماندگار شدم. مدیرم گفت که تا حالا از من راضی بوده است این به معناست که کارم را خوب انجام داده ام ولی تا به حالا، پس باید حواسم را جمع کنم برای آینده

در طول راه همه چیز یکنواخت وکسل کننده بود. احساس کردم نوشته هایم برای هیچ کس جذابیت نخواهد داشت. پیاده رو های خیابان همه کنده شده بودند و آدم های با قیافه های یک جور و باسمه ای در رفت و آمد بودند؛ زن ها با ابرو های تاتو کرده، مو های دکلره و شلوار جین. باز قیافهء مرد ها طبیعی تر بود. مردی به تنهایی دم مغاره آب میوه گیری آب انار می خورد، فکر کردم که چقدر خودش را تحویل می گیرد. بوی پائیز می آید، هواخیلی خنک تر شده است. سرِ مجتمع ما یک درخت انار با کلی انار سبز وجود دارد که به زودی قرمز خواهند شد. مثل عروس های هندی زیباست. طبیعت هر روز خودش را نو می کند و از این بابت چه خوش بخت است.در طول راه من فکر می کردم که دیگر هیچ کس برای این قیافهء خسته که واژهء سی و دو سالگی را مثل صلیبش بر دوش می کشد، ارزشی نخواهد قائل نخواهد شد و در همین حین ماشین سیاه رنگ شاسی بلندی از کنارم رد شد. پسر جوانی پشتش نشسته بود با دست اشاره کرد و من به مسیرم ادامه دادم. وقتی رفت برگشتم تا مارک ماشین را بخوانم، سراتو بود. تنها مثل دوربین عکاسی شده بودم باید وقایع را ثبت می کردم، از چشم به مغز و از مغز به دست هایم، واقعیت را بر صفحهء کاغذ یا صفحهء کامپیوتر می آوردم. بعد از ظهرپنج شنبه ای روشن و شفاف بود و جایی برای خیال پردازی باقی نمی گذاشت. به این ترتیب به خانه نزدیک می شدم. از کنار درخت انار گذشتم، ناگهان فکری از خاطرم گذشت؛ به جای انتظار برای نوشتن و تمام کردن این کتاب، نوشته هایم را به نوبت روی وبلاگم خواهم گذاشت. از این فکر خیلی هیجان زده شدم، می دانستم به این ترتیب کسانی در طول راه با من همراه خواهند بود. برای لحظه ای خودم پیدا شد، دستی به شانه ام زد و به من فهماند که از ایده ام خیلی خوشش آمده است. هر روز یک نوشته و هر روز یک پست. تا وقت بعدی که با شما دارم کمتر از دو ماه مانده است. باید برای خوب شدن تلاش کنم.

با سپاس
ز.م

No comments: