Thursday, September 23, 2010

یادداشت های یک شورشی آرام به روان پزشک اش 5

دوشنبه 29 شهریور ماه

چیزی نامفهوم به دنبال من است. چیزی شبیه سرگیجه. از طنین حرف هایی که زده ام، سرم گیج می خورد. به دوستی درباره ی رابطه اش نصیحت می کردم. حالا خودم را می بینم و صدای خودم را می شنوم و از طنین صدای خود وحشت می کنم. این مصائبی را که برای دیگری تعریف کردم، من از سر گذرانده ام؟ مثل داغ عزیزی که بعد از دوره ی عزاداری و در تنهایی، گاهی به سراغت می آید و دردت را تازه می کند؛ بازگو کردن لایه های پنهان درونم، نهایت افسوس و تأسفم را یادآوری کرد. « قدرِ خودت و قدرِ عمرت را بدان.»، این ها حرف هایی بود که من به دوستم می زدم. منی که قدرِ خودم و عمرم را نشناخته بودم. منی که چوبِ حراج به عمرم زده بودم: ببرید، سال های عمرم نوشِ جانتان، گوارای وجودتان. سی و دو سالگی صلیب من است یا پرِ پروازم؟ به حقیقت چه آینده ای در پیش روی من است؟ در ابهام قدم بر می دارم. امروز قدم هایم به سوی خانه تند و شتابزده بود. شاید و حشت کرده بودم از آن چه که گفته بودم، از آینه ای که پیش روی خود گذاشته بودم: « ای دوست مرا ببین و عبرت بگیر.» صراحتی وحشی و ترس آور. این طنین صدای من بود؟ سخت وحشت زده ام از طنین صدای خویشتن. آیا اکنون دیر نیست برای من؟ باید تاوان پس داد، این را بارها پیش از این به خود گفته و از خود شنفته بودم. باید تاوان اشتباهات گذشته را پس داد. آیا این عمر، تاوان اشتباهات مرا کفاف خواهد داد؟ آیا روزگاری سبکبار و از غم رها خواهم بود؟ از آینده بیم ناکم، مسیری بی امید در پیش پایم گسترده می شود هرگاه که به گذشته، می اندیشم. می دانم که روز های خوبی را نمی گذرانم که اگر چنین نبود، انگشتانم این گونه بی تاب بر صفحه کی بورد تاب نمی خورند. انتخاب می کنم، راه را بر می گزینم و امیدِ صلاح در سر می پرورانم .

با سپاس
ز.م

No comments: