Thursday, September 23, 2010

یادداشت های یک شورشی آرام به روان پزشک اش 6


اول مهرماه

اذعان می کنم که شرایط دشواری را پشت سر می گذارم. گاهی امیدوار و گاهی ناامید می شوم. دلم می خواست کسی به یقین به من می گفت که چه آینده ای خواهم داشت، اضطراب به سراغم می آید وقتی به آینده نگاه می کنم ویا وقتی به گذشته سرک می کشم.

سه روز است که به کتابخانه می روم و احساسی فوق خوش آیندی تمام وجودم را فرا می گیرد، انگاردوباره متولد می شوم و شب وقتی به خانه بر می گردم، آن قدر خسته ام که توان نوشتن سطری برایم باقی نمی ماند. کتابخانه سرشار از نیروهای جوان و قدرتمندی است که می خواهند اولین وبزرگ ترین سدّ زندگی شان را بشکنند، از صبح تا غروب درس می خوانند، دختران جوانی که هنوز گردِ آرایش و نقاب های زندگی به چهره هایشان ننشسته. به تمام معنا ساده اند . هنوز نگاه هایشان بوی تازگی می دهد. شفاف نگاه می کنند و آنقدر زرنگی در وجودشان ننشسته که ذهنت به سوال بنشیند که در مغز آن ها چه می گذرد. همانند که هستند. باید از سدّ کنکور بگذرند. هدفشان مشخص است و نیرویشان برای مبارزه زیاد و جوان. اندیشدن به آینده این ها تنها نگران کننده است.

دیشب خسته بر می گشتم از کتابخانه، اما خوشنود بودم از خودم. خودم هم از من خوشنود بود، شاید باورش سخت باشد اما برای اولین بار دست هایم را بوسید و آرام و مهربان همراهم بود تا به خانه رسیدم. وسواسی شده ام انگار، می خواهم به همه ی فرسودگی های زندگی ام وصله بزنم و آبرومندش کنم. کمی بالاتر از کتابخانه، یک کفاش سرگردان است که روی آسفالتِ پیاده رو وسایلش را پهن کرده است وبه لهجه ی زیبای افغانی حرف می زند. کفشم را به دستش دادم و گفتم باید قالب بخورد تا به چیزی قابل استفاده تبدیل شود. کفش را بررسی کرد و گفت که درست می شود. گفت که اگر یک بار کافی نبود یک بار دیگر این کار را می کند و در آخر اضافه کرد که البته برای بارِ دوم پولی نمی گیرد. کفش را به دستش دادم و امیدم این است که درست شود. برای رسیدن به خانه بایدسوار اتوبوس می شدم، منتظر ماندم تا اتوبوس آمد. با ده ها آدم دیگر که خسته به سمت خانه هایشان می رفتند، هم مسیر بودم. پیر و جوان و کودک با انواع سلیقه ها وپوشش ها. باید به حال ظاهرم هم کاری بکنم. در جستجوی جاکاغذی، برای تایپ کردن وارد پاساژ شدم. خوب برای خودم چرخیدم، ساعتم را باطری انداختم و از یک خیاطِ مهربان و میان سال قیمتِ کوتاه کردن دم پای شلوار جین را پرسیدم. شبِ آغاز سالِ تحصیلی بود، کتاب فروشی هاجایی برای سوزن انداختن نداشتند. کودکان با پدرومادرهایشان مشغول خرید بودند، پشتِ یک مغازه ی یک کفش فروشی ایستادم و به گذشته فکر کردم. به شبِ اول مهر. به شستن کتانی هایم و منتظر شدن برای خشک شدن آن ها، تا بندهای سفید را دوباره به آن ببندم، مانتو وشلوارو مقنعه ام را اتو کنم ،کیفم را آماده کنم و به انتظار رسیدن صبح و پوشیدن لباس های اتو شده به رختخواب بروم. حسِ خوبِ نو شدن، حسِ آغاز کردن
جاکاغذ ی را خریدم و از پاساژ بیرون زدم. ماه شب چهارده در آسمان می درخشید، دیگر خیلی زود شب می شود. خیلی کار دارم که باید انجام دهم، گذرِ این یک ماه و اندی مرا به کجا خواهد رساند، نمی دانم.
باسپاس
ز.ميم

No comments: