Wednesday, October 31, 2007

BlueFlame

Joe Jackson
Blue Flame Lyrics:

Ive got some walls around me, too
But theyre not much compared to your house
Fifty feet high,
with barbed wire
Guards on the top,aiming rifles at your lovers one by one
And friends, too
Ive come with hands above my head
Im damned if Ill try to break your door down
If you ever come out just call me
Ill still be armed with the memory of one evening when you smiled
At something
Sadness spreads like a black stain
But I know by now thats not all there is
Theres a blue flame inside of you so beautiful and rare
And loves not something you decide to do
Youd be so hard to love if love was not just there
You tell me women get you down
And as for men,theyre all bastards
I wonder what world you call home
And I wish I could learn their language just enough to make you laugh
Just one time
Yes, it was nice to see you, too
Although Im never sure you mean it
I pick up the tab and you wont thank me
Not that I mind, but in my dreams its all so different - we even kiss
Imagine this
Bitterness is a black hole
But you know by now you got more to give
Theres a blue flame inside of you so beautiful and rare
And loves not something you decide to do
Youd be so hard to love if love was not just there
Impossible to love if love was not for some strange reason there
:یک ترجمه سر دستی از این ترانه
من هم دیوار هایی پیرامونم داشته ام
ولی آن ها زیاد قابل قیاس با خانه تو تیست
پنجاه فوت ارتفاع
با سیم های خاردار
و نگهبانان بر بالای آن
تفنگ هایی که قلب عشاق را یک به یک هدف دارند
ودوستان را نیز
من دست هایم بالای سرم بود که آمدم
ملعون باشم اگر سعی کنم در خانه ات را تخریب کنم
اگر بیرون آمدی تنها مرا فرا بخوان
من همچنان مسلح به خاطرهء عصرگاهی، هستم که تو بر چیزی لبخند زدی
حزن مانند چرک سیاهی گسترش می یابد
ولی اکنون می دانم که این همه چیز نیست
شعله آبی درون تو بسیار زیباست ولطیف
و عشق ها چیزی نیست که تو بخواهی اش
اگر عشق درست آن جا نبود
تو برای عشق ورزیدن بسیار دشوار بودی
تو به من می گویی زنان به زمین ات می اندازند
و مانند مردان، آن ها حرامزاده هایی بیش نیستند
تو چگونه دنیایی را خانه می نامی
وای کاش آنقدر زبان آنان را می دانستم که بتوانم تورا بخندانم
حتی برای یک لحظه
آری دیدار تو برای من هم خوشایند بود
اگر چه از جانب تو هرگز مطمئن نیستم
من صورت حساب را می پردازم وتو هرگز از من تشکر نمی کنی
این چیزی نیست که مرا بیازرد
ولی در رویا هایم همه چیز بسیار متفاوت است
تلخی چاله سیاهی است
ولی اکنون تو برای دادن بیشتر دارایی
شعله آبی درون تو بسیار زیباست ولطیف
و عشق ها چیزی نیست که تو بخواهی اش
اگر عشق درست آن جا نبود
تو برای عشق ورزیدن بسیار دشوار بودی
غیر ممکن برای عشق ورزیدن
اگر عشق به دلیل عجیبی آن جا نبود

Monday, October 29, 2007

ما بسیاریم

:پابلو نرودا
از کسان بسیاری که هستیم
که هستم؟
نمی توانم یکی را نشان دهم
،آنان برای من
در پوشش جامه ها گم شده اند
آنان به شهر دیگری کوچ کرده اند
هنگامی که همه چیز گویا چنان است
، که مرا
،آدمی با هوش جلوه دهد
ابلهی که من او را در خود پنهان می دارم
زمام سخنم را به دست می گیرد
و دهانم را اشغال می کند
در فرصت های دیگر میان مردم ممتاز
چرت می زنم
وهنگامی که خویشتن دلیرم را فرا می خوانم
ترسویی که هیچ نمی شناسمش
اسکلت حقیرم را
در قنداق هزاران محافظه کاری می پیچید
هنگامی که خانه ای مجلل به آتش کشیده می شود
به جای اتش نشانی که خبر کنم
آتش افروزی به صحنه می پرد
واو منم
کار دیگری نمی توانم بکنم
چه کنم تا خود را بشناسم؟
چگونه می توانم
خود را از نو بسازم
همه کتاب هایی که می خوانم
چهره قهرمانان شکوهمند
واغلب سرشار از اعتماد به نفس را
بزرگ می کنند
از رشک به انان می میرم
ودر فیلم ها
که گلوله ها در باد پرواز می کنند
در حسد گاو چرانان می مانم
نیز در ستایش اسبان
اما چون هستی بی باکم را فرا می خوانم
همان کاهل قدیمی پیش می آید
چنین است که هرگز نمی دانم
من اصلا کیستم
نه این که چند تنم
نه این که که خواهیم شد؟
کاش می توانستم زنگی را به صدا در اورم
و خویشتن راستینم را فرا بخوانم
من حقیقی
چه اگر به راستی، به خویشتن راستینم نیازمند باشم
نباید بگذارم از میان برود
چون می نویسم
در دور دست ها سیر می کنم
و چون باز می گردم
پیش از آن عزیمت کرده ام
کاش می دانستم آیا همین چیز ها
برای کسان دیگر نیز
چونان که برای من
پیش می آید؟
کاش می دانستم
که آیا بسیاری از مردم نیزمثل منند؟
وبه همین سان در نظر خود جلوه می کننند؟
هنگامی که این مساله به تمامی کشف شد
می خواهم خود را ردر مورد اشیا چنان آموزش دهم
که وقتی می کوشم مسائل خود را توضیح دهم
سخن بگویم از جغرافیا
نه از خود

خاطره نیک

در واپسین صفحات برادران کارامازوف، آلیوشا در" موعظه کنار سنگ" به نوجوانان می گوید که در زندگی چیزی والاتر،قدرتمندتر، سالمتر ونیک تر از "خاطره خوب" نیست؛ خاصه خاطره دوران کودکی وخانه ومی افزاید که اگر کسی تنها یک خاطره نیک ومقدس از دوران کودکی داشته باشد، همین خاطره او را نجات خواهد داد
دیمیتری وایوان نجات پیدا کردند وبرای رستگاری تاوانش را پس دادند؛ آیا خاطره ای وجود دارد که مرا نجات دهد؟
خاطره ای در دور نمای ذهنم وجود دارد در زیر زمین تاریک خانه مان زمانی که حدودا ده سال داشتم
در خاطره من نه نور بود نه صلیبی ، نه مادری در حال مرگ، یک فضای تاریک بود و سحرگاه، زمانی که تازه خورشید می خواهد بدمد و نیرویی که می خواست ایمان داشته باشد در موتور خانه تاریک ترسناک متروک
وآن خاطره مرا آیا نجات خواهد داد؟
وآن خاطره مرا نجات خواهد داد، ایمان دارم

Saturday, October 27, 2007

انرژی هسته ای

من اگر سرگشته ام وآواره
اما هنوز چشم امیدم به کورسویی ست در دل بی انتهای شب
و ایمانم برای زندگانی آن قدر مستحکم است
که نه دژخیمان ونه شکنجه گران را توان مبارزه با آن نیست
من یک مبارز زاده شده ام
نه برای هم نوعم، نه برای سرزمینم، نه برای تمام اسطوره ها ی تازه به دوران رسیده
من مبارزه می کنم برای لبخند، برای مقاومت
در تنگنای نا امیدی
برای اسطوره فراموش شدهء زندگی
برای گفتگو
برای با هم بودن
خندیدن برای خندیدن
گریستن برای گریستن
ناسزا گفتن برای ناسزا گفتن
و شاید دوست داشتن برای دوست داشن
من یک مبارزم
برای زیستن
برای توقف اندیشه و حس نکردن تیک تیک ثانیه شمار ساعت
که در مدار همیشه اش سرگردان است
اما مسیر من رو به جلوست به سوی کورسویی که به دان دسترسی نیست
من یک مبارزم با لباس های خانگی
با دامن گلدار، با پیش یندی به کمر
با پختن غذایی که گاه می سوزد
اما گرسنگی را بر طرف می کند
من یک مبارزم
گلدان گل پرورش می دهم
حیاط باغچه را جارو می زنم
وته سیگار هایم را یواشکی جمع می کنم
اما با این حال مبارزه شغل من است
جنگجو به دنیا آمده ام
بزرگترین عذاب دشمنانم زندگی است
:من لبخند می زنم
"درد های شما بر من بی اثر است"
لبخند من انرژی هسته ای است
باور نمی کنید؟
.تنها می شود به شما لبخند زد

گفتگویی با باد

:گفتگویی با باد، اثر تئودور روتکه
بیدار می شوم تا باز بخوابم
در بیدار شدن شتاب نمی کنم
احساس می کنم تقدیر من آنجاست
که امکان ترس نمی یابم
جایی که می بایدم رفت می روم
و می آموزم

Monday, October 22, 2007

درد

درد
مثل یک زایمان
یا شاید میل یک خواب ترسناک
شاید هم مثل مرگ
نمی دانم مثل کدام اما
مردمان زیادی را می شناسم که همواره با درد زندگی کرده اند
ویا بهتر بگویم مردمی را نمی شناسم که که بدون درد زندگی کرده باشند
درد مثل هوا وجود دارد
ویا مثل جاذبه زمین
اما هیچ کس از از این که در هوا معلق نیست شکایتی ندارد
واژه اختیاررا در یک کفه و واژه درد را در کفه دیگر قرار دهید
شکایت کنید یا نه
هیچ وقت ترازو میزان نمی شود

هفده درصد

:بخش 42
...
تابستان امسال، در یکی از رستوران های چینی از رمان نویسی به نام ویلیام استایرون پرسیدم که به نظر او در کره زمین چند نفر مثل ما زندگی ای دارند که ارزش زندگی کردن دارد، هر دومان به این نتیجه رسیدیم: هفده درصد
روز بعد با یکی از دوستان قدیمی ام در مرکز منهتن قدم می زدیم. او پزشکی است که معتادان را در بیمارستان مداوا می کند. بسیاری از بیماران او افراد بی خانمان ومبتلایان به ایدز اند. من با او درباره این هفده درصدی که من واستایرون به ان رسیده بودیم، صحبت کردم. او گفت که با نظر ما موافق است
همان طور که در جای دیگری گفته ام، این مرد قدیس است. طبق تعریف من، کسی قدیس است که در یک جامعهی مبتذل، با شرافت زندگی می کند
از او پرسیدم که چرا نیمی از بیمارانش، در بل لوو خودکشی نمی کنند. گفت همین سووال برای خودش هم مطرح شده است. او گاهی از بیمارانش می پرسد که آیا تصمیم به خود ویرانگری دارند یا خیر. واین کار را طوری انجام می دهد انگار که یک سووال معمولی برای تشخیص بیماری آن هاست. او گفت:" تقریبا همه ی آن ها از این سوال تعجب می کنند واحساس می کنند به آن ها توهین شده است. تا کنون ایده ای این چنین وحشتناک به ذهنشان نرسیده است
...

بخش 11

"بخش 11 کتاب "زمان لرزه
نباید از سرنوشت تشکر کرد
آن گاه که ما رفته ایم، هیچ کسی نخواهد بود
که با نوشته های روی کاغذ سر ذوق بیاید
و بفهمد که چه احساس خوبی دارد
من بیماری ای دارم که بی شباهت نیست
به سینه پهلوی سر پایی و می توان آن را چنین نامید
ناتوانی سر پایی نویسنده
،من هر روز کاغذ را با کلمات پر می کنم
اما داستان هایم هرگز به جایی نمی رسد
که دلم می خواهد
...

باید دقت کنید

"قسمتی از بخش 6 کتاب "زمان لرزه
این روزها متوجه شدم دارم به بخش هایی از نمایشنامه هایی را که دیگرنه کسی می شناسد ونه به آن ها توجهی دارد، زیر لب تکرار می کنم
صحنه هایی مثل قبرستان در نمایشنامه ی اتوبوسی به نام هوس تنسی ویلیامز یا چیزی که زن ویلی لومان بعد از خودکشی غم انگیز آن آمریکایی بولهوس و دست وپا چلفتی در مرگ دستفروش آرتور میلر می گوید
"زن ویلی لومان می گوید"باید دقت کنید
در اتوبوسی به نام هوس، بلانش دوبوا بعد از این که شوهر خواهرش به او تجاوز می کند
واورا به دیوانه خانه می برند، می گوید
..."من همیشه به محبت غریبه ها دل خوش کرده ام"

Friday, October 19, 2007

شام شب شکر گزاری در ظرف پر از کثافت

من عاشق کورت ونه گوت هستم . او یکی از نویسندگان محبوب من است
زمان لرزه" یکی از آخرین نوشته های اوست"
:تناقض جالبی در دو بخش کتاب اوست خودتان می توانید ان را بخوانید
:فصل 1
من در سخنرانی هایم می گویم یکی از وظایف مهم هنرمندان این است که به اندازه سر سوزنی مردم را به ادامه زندگی تشویق کنند
آن وقت حضار می پرسندآیا هنرمندانی را می شناسم که موفق به انجام این کار شده باشند، من جواب می دهم
"بیتلز"
به نظرم تکامل یافته ترین مخلوقات زمینی، زنده بودن را شرم آور وحتی چیزی بدتر از آن می دانند.
، دیگر چه برسد به موارد بحرانی تر
مثل وقتی که ارمان گرایان به صلیب کشیده می شوند
دو نفر از زنان مهم زندگی ام، یکی مادرم ودیگری تنها خواهرم آلیس یا آلی
که هم اینک آن بالا در بهشت اند، از زندگی متفر بودند وان را با صراحت بیان می کردند
آلی فریاد می زد تسلیم، تسلیم
مارک تواین، با مزه ترین آمریکایی دوران خودش، در هفتاد سالگی
مثل من به این نتیجه رسید که زندگی برای خودش ودیگران آکنده از فشار های روحی است
واین چنین نوشت
از زمانی که به بلوغ رسیده ام، هرگز دلم نخواسته است که از دوستانم که به دیار باقی شتافته، دوباره زنده شود
او این جملات را در مقاله ای آورده که پس از مرگ ناگهانی دخترش ژان نوشته است
گر چه عمر تواین به جنگ جهانی اول نرسید، ولی چنین دیدگاهی داشت
مسیح در موعظه اش بر بالای کوه گفت که زندگی چقدر مزخرف است
" آنان که سوگواری می کنند، آمرزیده خواهند شد"
"بردباران آمرزیده خواهند شد"
"آنان که برایکار خیر تشنه وگرسنه می گردند، آمرزیده خواهند شد"
این جمله هنری دیوید تورو هم شهرت زیادی دارد
"زندگانی توده مردم درماندگی ای خاموشی است"
پس به اندازه سرسوزنی هم عجیب نیست کخ ما اب وهوا وخاک را آلوده کنیم
ودستگاه های فریبنده ونابودگر نظامی وصنعتی بسازیم
بیایید برای یکبار هم که شده رک وراست باشیم
زیرا عملا برای همه ما دنیا در اینده نزدیک به پایان نخواهد رسید
پدرم، کورت سینیور، که معمار بود، سرطان داشت
پانزده سال پس از خود کشی همسرش، پلیس او رابه جرم متوقف کرد متوقف کرد وتازه معلوم شد
او پس از بیست سال بدون داشتن گواهینامه رانندگی می کرده است
می دانید پدرم به افسری که جلویش را گرفت چه گفت؟
" خب شلیک کن"
فتس والر پیانیست آفریقایی آمریکایی سبک جاز همیشه وقتی خیلی خوب پیانو میزد و اجرای درخشانی داشت
یک جمله را باصدای بلند فریاد فریاد می زد
"لطفا حالا که سرخوشم یک نفر مرا با تیر بزند"
امروزه استفاده از اسلحه گرم به راحتی استفاده از فندک است
قیمتش هم مثل قیمت توستر هاست خیلی ارزان است
وهرکسی هوس کشتن پدرش یا فتس یا ابراهام لینکن یا جان لنون یا مارتین لوتر کینگ جونیور
یا زنی را داشته باشد که کالسکه بچه اش را هل می دهد
می تواند از اسلحه استفاده کند
واین گفته کیلگور تراوت، نویسنده مسن داستان های علمی تخیلی را به همگان ثابت می کند که
" زنده بودن یعنی یک ظرف پر از کثافت"
:فصل 57
از مغازه روز نامه فروشی یک خیابان را به سمت پایین می روم تا به مرکز خدمات پستی برسم
آن جا مخفیانه عاشق زنی هستم که آن طرف میز نشسته است
کاغذ هایم را داخل پاکت مانیلی گذاشته ام
آدرس را هم رویش نوشته ام ومی روم انتهای صف می ایستم
حالا تنها کاری که باید بکنم پست کردن نامه ام است. به به به
زنی که انجا عاشقش هستم این را نمی داند
می خواهید درباره قبافه های بی روح صحبت کنید؟
!وقتی چشمانم در چشمانش می افتد، انگار دارد به یک طالبی نگاه می کند
چون او همیشه نشسته است و پیشخوان بلندی هم بین ماست و چون پیراهن های گشاد می پوشد
تا الان فقط از گردن به بالایش را دیده ام. همین کافی است
گردن به بالای او مثل شام شب شکر گذاری است
منظورم این نیست که او شبیه یک دیس بوقلمون وسیب زمینی های شیرین وسس کرانبری است
بلکه او به من این احساس را می دهد که انگار همین چیز ها را جلویم گذاشته اند تا بخورم
بفرمایید بفرمایید
حتی اگر ارایش نکند، باز هم به نظر من گردن وصورت وگوشها وموهایش شبیه مهمانی شب شکر گذاری است
با همان چشم ها ولب هایش چه افسون ها که نمی کند
یک روز ازدختر کنت دراکولا ویک روز از مریم مقدس تمبر می خرم
این بار شبیه اینگرید برگمن در فیلم استرومبولی شده است
اما هنوز فاصله زیادی از او دارم
پیرمردان وپیرزنان گیج ومنگ زیادی که دیگر قادر به شمردن پول هایشان نیستند
ومهاجرانی که تند تند کلمات نامفهومی را ادا می کنند ودلشان خوش است انگلیسی حرف می زنند،جلویم اند
سعی می کنم از این زمانی که در صف ایستاده ام نهایت استفاده را ببرم
من درباره شغل های مسخره وکارفرماهای مزخرفی که هرگز با آنها کار نخواهم کرد
و بخش هایی از جهان که هرگز نخواهم دید
وبیماری هایی که امیدوارم به ان ها هیچ وقت مبتلا نشوم
وانواع مختلف سگ هایی که مردم داردن ومسائلی از این قبیل
چیز های زیادی یاد می گیریم
از طریق رایانه؟ نه، من این کار را به وسیله هنر از دست رفته گفتگو انجام می دهم
بالاخره تنها زنی در سراسر جهان می تواند مرا از صمیم قلب خوشحال کند
نامه ام را وزن می کند ورویش مهر می زند
وقتی روبروی او هستم نیازی نیست لبخند تصنعی بزنم
به خانه بر می گردم. روز خوبی را پشت سر گذاشته ام
گوش کنید: ما به این دلیل روی کره زمین زندگی می کنیم که از زندگی لذت ببریم
به حرف کسانی که به شما چیزی غیر از این می گویند گوش ندهید

Thursday, October 18, 2007

هویت خواب آلود

هويت مرا نديديد؟ من در جستجوي يافتن هويت خويش خواب می بینم. در تعليقي ميان زمين وهوا سر گردانم. گاهي وقت ها خواب مي بينم در هوا پرواز مي كنم، خيلي معمولي و در خواب به خودم مي گويم ديدي بالاخره خوابم تعبير شد. كودك ديوانه اي دارم، او نيز خواب مي بيند كه گاهي پرواز مي كند. اما در واقع او نيز هر روز صبح مثل من خويش را بر روي زمين مي يابد. ديوانه هايي هستيم كه تنها در خواب هايمان شريك مي شويم. آخرين باري كه خواب ديدم پرواز مي كنم، در يكي از خيابان هاي تهران بود، توي پياده رو. ارتفاعم از سطح زمين حداكثر 5/1 متر بود. من خلاف جهت مردم حركت مي كردم و مردم سرهايشان را كج مي كردند تا با من برخورد نكنند، همچنان كه در پياده رو براي اين كه تنه نزنم بدنم راكج مي کنم. امشب در ايوان 1*1 خانه ام مي خوابم، به سقف آسمان دور نگاه مي كنم، پنجره هاي ساختمان ها تاريك اند چرا كه شب بسيار از نيمه گذشته، پروژكتورنارنجي نه چندان دور دستي مستقيم در چشمانم مي زند، مي گويند ستاره ها از ما بسيار دورند به اندازه سال هاي نوري. چشمان من نزديك بين است بدون عينك ستاره ها را تار مي بينم انگار كه اشعه دارند مثل ستاره هايي كه در كودكي مي كشيديم. راستي ديشب خواب ستاره دنباله داري ديدم. هواپيمايي در آسمان مي گذرد چراغ هاي قرمز،سفيد وباز قرمز وسفيد، روشن و خاموش مي شود.يك سوال ساده مي پرسم آيا خدا هست؟ اگر هست چرا هست؟ اگر نيست چرا نيست؟
به ندرت صداي ماشيني مي آيد، هواپيما هم رد شده است. آسمان به آرامي مي گردد، گرچه مي گويند اين زمين است كه مي گردد، من كه به گفته هايشان اعتمادي ندارم، شايد فردا دانشمندان دوباره كشف كردند كه زمين ثابت است وستاره ها به دور او مي گردند، اعتمادي ندارم، نه، اعتمادي ندارم. بي عينك ستاره ها زيبا ترند. نسيم خنكي مي وزد، دوست دارم باز خواب ببينم.

این تنها یک قصه است

روزی روزگاری یه شهریار کوچولو بود که تو اخترکی زندگی می کرد که
همه اش یه خورده از خودش بزرگتر بود
وواسه خودش پی همزبونی می گشت
دلیل وجود شهریار کوچولو این بود که تو دل برو بود ومی خندید
ودلش یک بره می خواست
وبره خواستن خودش بهترین دلیل وجود داشتن هر کسی است

می دونید" اگزوپری" خودش، هیچ وقت با معشوقش به سازش نرسید ودریک حادثه هوایی اخترک گنده زمین رو برای همیشه ترک کرد

رایو پیام

امروز هوا ابری است
و دلم گرفته است، شجریان در رادیو پیام می خواند
هوا اکنون 12 درجه بالای صفر است و در سردترین دما به 6 درجه بالای صفر خواهد رسید
...
چون می تواند کشیدن این پیکر لاغر من
اول دلم را صفا داد آیینه ام را جلا داد
آخر به باد فنا داد عشق تو خاکستر من
...
امروز روز بزرگداشت شیخ مفید، اندیشمند قرن 4 هجری است، او شاگردانی چون شیخ طوسی داشت
جشنواره پژوهش هنر 23 تا 29 آذر در سراسر کشور
هنگام اذان مغرب ساعت 18:12 دقیقه خواهد بود. بخش بعدی خبر ساعت 15:30 دقیقه
عکس روی جلد کتاب آتژه روبرویم است از نظر من فوق العاده است از مانکن های پشت ویترین عکاسی کرده است در اواخر قرن نوزدهم. ذهنم دائم پرش دارد
:وژن آتژه، وقت نماز، شیخ مفید، بد جوری قاطی کرده ام
نت هایی برای بلبل چوبی نوشته شمس لنگرودی روبرویم است
من دیگر نمی دانم در دنیا چه می گذرد
من دیگر قاطع نیستم
ما حداکثر ماهی کیلکای فیلسوفی هستیم در دل اقیانوس

بخش بعدی خبر ساعت 15:45 دقیقه
ترافیک سنگین در بزرگراه مدرس شمال به جنوب
من دیگر نمی دانم
در دنیای من چه می گذرد
من دیگر قاطع نیستم، ولی می خوهم بدانم
تو نازنین یار منی تو یار و غمخوار منی
من که می سوزم من که می سازم چرا دور از منی
بخش بعدی خبر ساعت 16:00
وباز هوا ابریست

Tuesday, October 16, 2007

شعله آبی

کاش می دانست با من چه کرده است
با ویران من
که درونش خانه کرده
ونفس هایش را به آن آغشته
شعله ای آرام وکامل می سوزد
در سراسرم
جایی برای تسخیر باقی نیست
کاش می دانست
که هنوز ادامه روزیست
که مدت های زیادی از آن گذشته
شعله ام آبی آبی است
کاش می دانست

صدای سکوت



صدای سکوت

در سکوت طنین صدایی می آید از خاطره ای آهنگین، افکارم با او می رود و پریشانی اش که صادقانه بود در خاطرم نقش می بندد
نت های موسیقی از پی هم می روند وپریشان می شوم از پریشانی اش، از تنهایی اش
به دست تباهی سپرده ام همه خاطره ها ی گذشته را و کسی چه می داند چه خاطره ای خواهد شد این سرگذشت هایی که با فاصله از هم آغاز شده اند و در نقطه ای تلاقی کرده اند
جبر زمانه، تبعیض روزگار طبقه بندی می کند ودر فاصله می گذاردمان، از ابدیتی آرمانی خرده های شکسته ای می سازد نامفهوم وگنگ
سکوت تنها گریز است، برای دوستی، برای مهر، برای عشق. راه عبوری نیست، جاده مسدود است یا در بهترین وجه در حال تعمیر. ما از پشت دیوار سرک می کشیم وقایم می شویم تا نگاه هایمان به هم تلاقی نکند، بیچاره دل که تلاقی می خواهد، با نگاه نیز سخن نه؟ این منتهای بی انصافی است. دلم تلاقی، دلم پریشانی می خواهد
کاش سرمایه هایم را توان بخشیدن بود، به دنبال راه می گردم همچنان وبه دنبال نوای موسیقی می روم همچنان... سرمایه هایم را خواهم بخشید می دانم، تا افزون گردد مانند تصویرم در آینه های شکسته. دستم را در برابر آینه گذاشته ام تا تصویرش دستم را بگیرد، تا شاید جرقه ای زده شود در تنهایی ام تا آفرینش خدا بار دیگر بیافریند مرا. صدای موسیقی می آید همچنان صدای دریا، صدای پرنده، صدای سکوت وتنهایی