Friday, November 19, 2010

داستان دو شهر


کارلوس فوئنتس در حاشیه ای بر کتاب آئورا می نویسد:

آیا کتابی بی پدر، مجلدی یتیم در این دنیا وجود دارد؟ کتابی که زاده کتاب های دیگر نیست؟ ورقی از کتابی که شاخه ای از شجره پر شکوه تخیل آدمی نباشد؟ آیا خلاقیتی بدون سنت هست؟ وباز، آیا سنت بدون نو شدن، بدون آفرینشی جدید و نورستن قصه ای دیرینه دوام می یابد؟

داستان انتقال میراث های بشری، نه تنها حوزه ادبیات، بلکه تمامی وجوه خلاقیت ها و آفرینش های هنری را در بر می گیرد.تاریخ عکاسی نیز از این داستان مستثنی نیست، داستان هایی از عکاسانی که عکس های دیگری را محافظت کرده وبه سرانجام رسانده اند. یکی از این داستان ها در مورد عکاس جوانی به نام برنیس آبوت (Bernice Abbott) است، عکاس پرتره آمریکایی، جوانی که در دهه بیست به پاریس نقل مکان کرد ودر سال 1925 با یک عکاس خیابانی منزوی باب دوستی گشود، این دوست تازه آشنا، همسایه من ری در مونت پارنس بود. برنیس آبوت به دوستش پیشنهاد کرد تا از چهر اش عکس بگیرد واو پاسخ مثبت داد. آبوت از زوایای مختلف، از تمام رخ ونیم رخ او عکس هایی برداشت وپس از مدتی تصمیم گرفت تا نتیجه کار را به دوستش نشان دهد، اما در آن مدت کوتاه او دریافت که سوژه اش دیگر در قید حیات نیست.

آرشیو این عکاس خیابانی نزد شخصی به نام آندره کالمو باقی مانده بود، کسی که 2000 عکس او را بیدرنگ به ارزانی به فروش رسانده بود ودر نتیجه آبوت تصمیم گرفت تا باقی عکس ها بخرد. در پائیز 1928 او رسیدی از 1500 نگاتیو شیشه ای وحدود 8000 عکس را دریافت کرد و در سال بعد زمانی که به نیویورک باز می گشت، آن آرشیو را با خود برد.40 سال بعد موزه هنر های مدرن(MOMA) ، این آرشیو را خریداری وبدین ترتیب آثار اوژن آتژه(Eugene Atget)، یکی از بزرگترین عکاسان تاریخ نجات یافت.

آبوت زن ثروتمندی نبود وهمواره برای گذران زندگی اش در نبرد بود. او برای نگهداری آرشیو آتژه مجبور شد تا بخشی از آن را به یک گالری دار بفروشد. با وجود همه این ها او این آرشیو را نگهداری و به سامان کرد وتصاویر را منتشر ساخت. با گذشت زمان عکس های آتژه که امکان داشت هیچ گاه در دنیای هنر مطرح نگردند، ارزش فراوان یافت. در این زمان آبوت در دهه هفتاد زندگانی خود بود وبخش اعظم شهرت خود را مدیون عکس هایی بود که تحت تاثیر پروژه عظیم آتژه، اما به شیوه ای دیگر تولید کرده بود، مستند سازی بخش هایی از نیویورک که در کتابی با عنوان«تغییر نیویورک» به چاپ رسیده بود، عکس های این پروژه سرشار از خوش بینی بود، عکس هایی متعلق به دوره ای پس از رکود اقتصادی آمریکا.عکس هایی از آسمان خراش ها، ماشین ها، جاده ها وپل های جدید وشغل های جدید حتی برای هنرمندان. بیشتر عکس های آبوت میان سال های 1935 تا 1939 گرفته شده اند، زمانی که او بودجه ای مالی از موسسه فدرال پروژه هنری(FAP) دریافت کرد، پروژه ای که در واقع بازوی خلاق معاملات جدید روزولت به شمار می رفت. این در حالی بود که عکس های اتژه متعلق به بخش های قدیمی پاریس بود، همان پاریسی که در حال پاکسازی برای ساختن شهری جدید بود. او از مکان هایی عکس می گرفت که دوست می داشت و سدر حال نابودی بود. نگاه آتژه به پاریس سرشار از عشق بود و تمام سویه های متفاوت این شهر را با دیدی عکاسانه و موشکافانه به تصویر می کشید، خیابان های خالی، ویترین های مغازه ها، مردم معمولی شهر، پارک ها وتندیس ها وعلی رغم کمبود چهره در تصاویر، حضور انسانی عمیق وجاودانه ای را در خود داشت. تمرکزاصلی او بر روی پاریس قرون وسطایی ونواحی محلی آن بود.عکس های او از پاریس اشیاء را دور هم جمع می کرد، مغازه ها، درها، ساختمانها و خرده ریزه های یک شهر، یک شهر زیر خطر نو شدن. او در جستجوی جمع کردن مدارک وشواهد بود وروی قدرت تصویر برای نگه داشتن اتمسفر وتمامیت صحنه شهری از دست رفته پافشاری می کرد.

در میان هزاران عکسی که آتژه برداشته است، عکس هایی هستند که از ثبت صرف موضوع فراتر می روند وبه دیدگاهی غنایی نزدیک می شوند. او توانست کیفیتی انسانی را در جایی خالی از حضور انسان پیدا کند. آتژه بیش از هرکس دیگری حس وآهنگ خاص پاریس رابه بیننده های تصویرش القاء می کرد. عکس های او اشعاری بدون کلام ونمایشگر علاقه او به پاریس بود.

در حالی که تغییرات نیویورک به طور جاه طلبانه عظیم وبه لحاظ فیزیکی خطرناک بودند. آبوت به رابطه ای خوب میان برنامه ریزی وسازمان دهی احتیاج داشت، این که چگونه موقعیت برتر را پیدا کند، چگونه به ساختمان های در حال ساخت دسترسی یابد، چگونه یک دوربین قطع متوسط را حمل وچندین ده طبقه بالا ببرد. همه این ها برای نشان دادن لایه های فشرده ومجاورت ساختمان ها در کنار یکدیگرلازم بود، برای نمایش تفاوت دو زمان. تفاوت ساختمان های مرتفع وبلوک های قدیمی موقر وکم ارتفاع با پنجره هایی که سخاوتمندانه وسیع بودند، نرده ها، پله های چوبی، سنگفرش های جلوی درها ودر عین حال آسمان خراش هایی که می خواستند از پشت سر آنها قدعلم کنند، با پنجره هایی باریک و کوچک که به سرعت در دو ردیف تکرار می شدند وبی نظم بودند، بعضی پنجره ها باز وبعضی دیگر بسته، بعضی روشن وبعضی خاموش. یکی از مشهورترین عکس های آبوت آن قدر معروف شد که به عنوان کارت پستال در مغازه ها به فروش می رفت. او شهر را از میان بافت ساخت و سازها عکاسی کرد، از میان تیر آهن های مرتفع، از میان بلوک های فونداسیون، در کوچه پس کوچه های باریک منهتن، از فاصله های باریک میان ساختمان های مرتفع که مثل قیفی نگاه بیننده را به سوی بالا متوجه می کرد.

اما آبوت سرخوش از شهر بود، شهر حرکتی رو به بالا داشت ولی این بدین معنا نبود که شهر فقرش را پنهان می کرد. او نیز در سایر مناطق فقیر نشین همچون بروکلین، هارلم و بوری عکاسی کرد، او زمانی یک زن سیاه پوست را یافت که دو فرزند به همراه داشت، منزوی بر گوشه ای از زمین لم یزرع، انگار که بمبی اتمی زندگانی انها را ویران کرده بود. او خود می گوید:« وقتی دوربین به دست گرفتم، هیچ کس به من توجهی نداشت.» او از فقر نیز غافل نبود و همواره پرداختن به آن را دشوار می یافت. اما قادر بود تا مثل یک بت من از ارتفاعی بالا به شهر نگاه کند وآنچه او می دید شروع نیویورک بود، تراکم تبلیغات و نشانه های نئونی، ماشین ها وپمپ بنزین هاو... با این وجود او نیز همچون آتژه عکس هایی دارد از همسایه هایش و مطالعات اولیه او از نیویورک کم ارتفاع، جزئیات دوست داشتنی از ساختمان ها ومغازه ها و خاطره هایی را آشکار می کند که او نیز دوست می داشت وبه ناچار پشت سر می گذاشت.

وبه این ترتیب داستان شهرها انتقال می یابند، داستان هایی از شهر هایی که گذران سال ها از آن ها خاطره می سازد اما برای ما ساکنان دیگر سوی این کره خاک، فقدان ثبت تصویری این خاطرات به وضوح آشکار است. کاش میراث تصویری ما را نیز غنایی به وسعت ادبیاتمان بود.

Wednesday, November 17, 2010

یادداشت های یک شورشی آرام به روان پزشک اش 20


سه شنبه بیست وپنجم آبان

بادخزان وزان و چهره ی گل نهان شده است، اما هنوزبرگ ها بردرختان با قی مانده اند، چند روز دیگر کافی است تا این برگ ها هم ازدرختان فرو بیفتند.دیروز سری به نمایشگاه کتاب دانشگاهی زدم، خلوت بود و کوچک بود وخوب . تنها دریغ را زنده می کرد که چه علم وادب بی خریدار شده است. درغرفه های ادبیات وزبانشناسی می چرخیدم و به خود افتخار می کردم انگار که صاحب گنج بزرگی شده ام و از سوی دیگر احساس خَردی می کردم دراین دریای گسترده؛ دریای گسترده ای که غربیان دَرها و گنجینه هایش را به ما نشان می دهند،تازه آن هم دراین نمایشگاه کوچک وبی رونق.ثبت نام در رشته ی زبانشناسی کارشناسی ارشد به من حسی از شکوه می بخشد وحسی به من می دهد که مانند تعلق داشتن به سلسله ی خاندانی سلطنتی وپرارج است.واژه ها برایم معنای تازه ای می یابند و پارسی آوای تازه ای درگوشم می افکند. خوشا عشق بازی با این مخلوق زیبا.

دیروز گذشت وامروز نیز.به روزهای می اندیشم که عیدها برایم شکوهی دیگر داشت، روزهایی که مثنوی می خواندم:
خویش قربان می کنیم اندرپی قربان عید کان قصاب عاشقان بس خوب وزیبا می کشد

دشمن خویشیم ویارآن که مارا می کشد غرق دریاییم وماراموج دریا می کشد
روزهایی که حافظ ومولوی می خواندم وفکر می کردم چقدر خوب آن ها می فهمم.روزهایی که خدا و عشق برایم معنایی دیگر داشتند وزندگی در پرتو آنها نورانی بود.دلم برای خواندن غزل های سعدی تنگ شده است:
نه خلاف عهد کردم که حدیث جز توگفتم همه برسرزبانندوتو در میان جانی

سعدی چه زیبا عاشقی می کرده است،آدم را به هوس می اندازد.راستی بر ملت شعر وادب ویاروباده چه آمد؟عندلیبان راچه شد؟

این روزها خیلی آواز می خوانم. شعرهایی که دربچگی از حفظ بودم را درخیابان به صدای بلند می خوانم وهیچ اهمیت نمی دهم که دیگران با تعجب به من نگاه کنند.هوا اگرچه آلوده است و کمتر می شوددل به طبیعت سپرد اما چیزی دردرونم است که می خواهد بیرون بیاید،آواز می خوانم تا رها شوم.گوش شیطان کر، خیلی وقت است که از غصه خبری نیست:
باده غمگینان خورندومازمی خوش دل تریم روبه محبوسان غم ده ساقیا افیون خویش
خون غم برماحلال و خون مابرغم حرام هرغمی کوگِردما گردید شددرخون خویش

آه که چه سبکبال،بی هراس و رها ازقید دنیا بوده است این محمد جلال الدین ما.وچه شیرین این سعدی و چه پیچیده وشیوا این شمس الدین محمد، حیف که ازعطارو جامی ورودکی ونظامی و...کم می دانم وبسیاری دیگر که عمر دراین راه گذاشتند تا گوهرنظم ونثز پارسی را بپیرایند.چه تازه کارم وناپخته در این سودا و چه خوشبخت که راه باز است وجاده دراز

باسپاس
ز.م.

Sunday, November 14, 2010

یادداشت های یک شورشی آرام به روان پزشک اش 19

شنبه بیست و دوم آبان ماه

امروز پیش شما بودم،هرکاری کردم به زبانم نچرخید ، که بگویم من وبلاگی دارم و درآن به بهانه یا غیربهانه نامه هایی به شما می نویسم.نوشتن برای من تسکین است،نوشتن برای من یعنی داشتن مخاطب بلقوه و بهتر از سخن نگفتن.

من حرف هایی برای گفتن دارم ومثل شهرزاد قصه گو برای نجات زندگی خودم تلاش می کنم.شاید برای دیگری هم مفید باشد، اما ضرورتی است درونی برای حیات.حقیقت این است که من دارم خوب وبهتر می شوم، اما واقعیت این است که من ازخوب شدن می ترسم.انگار نمی دانم با وضعیت خوب چه طور باید زندگی کرد!

همه چیز گواه است که من به سمت وسوی خوبی قدم برمی دارم اما خودم نمی خواهم این دنیای جدید را بپذیرم.هنوز می خواهم آویزان باشم،ناله بزنم و ادای کودکان ناتوان رادربیاورم، درحالی که امروز به پشتم دستی زدید و گفتید همین راه را بگیر وبرو...
نمی دانم عکسی را که به شما دادم بادقت دیدید یا نه؟ آیا آن کبوتر تنها در گوشه ی کادر توجه شما رابه خود جلب کرد یا نه؟ آیا هیچ از هنر سررشته دارید؟

امروز بعد از مطب به سراغ گالری آریا رفتم.سی دی جدید را به آن ها دادم وامیدوارم که آنها به من وقت نمایشگاه بدهند. بیش از هرزمان دیگری دلم می خواهد که عکس هایم را به نمایش دربیاورم.می خواهم که دیده شوم.می خواهم که کسانی افکار مرا بخوانند، حتماً کسانی یافت خواهند شد که با من آشنا باشند ووقتی عکس های مرا دیدند بگوند، این خودش است،همان حس آشنایی که همیشه با ما بود،اکنون چه خوب بیان شده است.

امیدوارم آرزوهایم بارور شوند

باسپاس
ز.م

یادداشت های یک شورشی آرام به روان پزشک اش 18



جمعه بیست ویکم آبان

نیاز دارم که بنویسم،نوشتن تسکینی است برای مواقعی که کمتربه خودم می رسم.عصبانی،خسته وسردرگم هستم.بیش ازهرموقع دیگری خودرا تنها حس می کنم.از این که این قدر کم برای خودم ارزش قائل می شوم،عصبانی هستم.باخودم فکرمی کنم،چه طور می شود،کسانی این قدرخودخواه وکسانی دیگر، این قدردیگرخواه باشند،چه طور می شود که کسی اصلا خودی برای خودش قائل نشود وهمه ی وجودش نظردیگران ، ناراحت نشدن دیگران، خوشحال شدن دیگران،زهرماردیگران وازاین دست باشد؟چه طور خودم یادگرفته ام خودم را سرکوب وسانسور کنم،چه طور چیزی برای خودم نخواهم، چه طورعصبانی نشوم و همیشه برای دیگران لبخند بزنم و گریه ها و غصه هایم رابرای خودم پنهان کنم.اَه که خسته شده ام از بی خودی خودم.

دلم می خواهد به عالم وآدم بدوبیراه بگویم...

فردا با شما وقت ملاقات دارم.نمی توانم طبقه بندی شده فکرکنم. نمی توانم بگویم که چه وچه طور.نمی دانم چه می خواهم.گردش روزوشب ادبم کردده است.دست به سینه نشسته ام،هیچ قصد شورش ندارم،کار بدی انجام نمی دهم اما نمی دانم به سوی کجا باید ادامه ی مسیر بدهم.باید عکس بگیرم یا بنویسم؟ باید ترجمه کنم یا برای کارشناسی ارشد بخوانم؟ بیشتر به فکر پول درآوردن باشم یا به فکراستقلال یا به فکر یک مسافرت تفریحی؟با به فکر کسی برای فرار از تنهایی؟به فکر تدریس یا درست کردن ترشی یا بافتن ژاکت ناتمام؟یا ورزش کردن؟انگار آرامش از من رخت بربسته است.

کتاب آرزوهای بزرگ را هنوز نگرفته ام؟ کتاب ها خیلی مواقع الهام بخش اند اما من به واقعیت بیشتر احتیاج دارم، دلم می خواهد بدانم کِی کسی دستی به پشتم می زند ومی گویدحالا کاروزندگی ات درست است، همین راه را بگیر وبرو...

تنهایی بیش ازهمه چیز آزارم می دهد،زندگی مخصوص به خودم را می خواهم،حقم را می خواهم اما بلد نیستم .بلد نیستم.کتاب وکاغذ ودوربین لازم اند اما کافی نیستند،من زندگی خودم ،خانه ی خودم،آدم خودم،داستان خودم وقبل از همه خودم را می خواهم.

باسپاس
ز.م