Sunday, November 14, 2010

یادداشت های یک شورشی آرام به روان پزشک اش 19

شنبه بیست و دوم آبان ماه

امروز پیش شما بودم،هرکاری کردم به زبانم نچرخید ، که بگویم من وبلاگی دارم و درآن به بهانه یا غیربهانه نامه هایی به شما می نویسم.نوشتن برای من تسکین است،نوشتن برای من یعنی داشتن مخاطب بلقوه و بهتر از سخن نگفتن.

من حرف هایی برای گفتن دارم ومثل شهرزاد قصه گو برای نجات زندگی خودم تلاش می کنم.شاید برای دیگری هم مفید باشد، اما ضرورتی است درونی برای حیات.حقیقت این است که من دارم خوب وبهتر می شوم، اما واقعیت این است که من ازخوب شدن می ترسم.انگار نمی دانم با وضعیت خوب چه طور باید زندگی کرد!

همه چیز گواه است که من به سمت وسوی خوبی قدم برمی دارم اما خودم نمی خواهم این دنیای جدید را بپذیرم.هنوز می خواهم آویزان باشم،ناله بزنم و ادای کودکان ناتوان رادربیاورم، درحالی که امروز به پشتم دستی زدید و گفتید همین راه را بگیر وبرو...
نمی دانم عکسی را که به شما دادم بادقت دیدید یا نه؟ آیا آن کبوتر تنها در گوشه ی کادر توجه شما رابه خود جلب کرد یا نه؟ آیا هیچ از هنر سررشته دارید؟

امروز بعد از مطب به سراغ گالری آریا رفتم.سی دی جدید را به آن ها دادم وامیدوارم که آنها به من وقت نمایشگاه بدهند. بیش از هرزمان دیگری دلم می خواهد که عکس هایم را به نمایش دربیاورم.می خواهم که دیده شوم.می خواهم که کسانی افکار مرا بخوانند، حتماً کسانی یافت خواهند شد که با من آشنا باشند ووقتی عکس های مرا دیدند بگوند، این خودش است،همان حس آشنایی که همیشه با ما بود،اکنون چه خوب بیان شده است.

امیدوارم آرزوهایم بارور شوند

باسپاس
ز.م

No comments: