Friday, September 17, 2010

یادداشت های یک شورشی آرام به روان پزشک اش 1


چهارشنبه 24 شهریور

لرزشی از شادی پشتم را مور مور می کرد، نا خودآگاه به بدنم فکر کردم وسپس به گلویم، بغض گلویم را فشارمی داد، مغزم پر ازتردید بود و در نهایت چشمانم بود که خیس می شد. وقتی به در آپارتمان رسیدم همه چیزِ درونم در حال تلاطم بود اما می دانستم در آینهء آسانسورِ خانه ، همه چیز را روبراه خواهم کرد.

در طول مسیر خانه، در حالی که از چهار راه عبور می کردم و نور چراغ ماشینی مسیرم را روشن می کرد، برق شادی در چشمانم می درخشید؛ زن و شوهر نه چندان جوانی به همراه پسر نوجوانشان از روبرو می آمدند، با مرد چشم در چشم شدم، اما نمی توانستم مانع از ظهور هیجانی شوم که بر من وارد شده بود. خودم، کف دستهایش را به نشانه پیروزی به کف دست هایم کوبید ولحظه ای بعد ناپیدا شد. کمی قبل تر، وقتی از کتاب فروشی بیرون می آمدم وغصه داشتم، خودم که کمی قدش از من بلند تر است، به پشتم زد، سرم را نوازش کرد و گفت :"تو دختر خوبی هستی عزیزم» وسپس پیشانی ام را بوسید. چند وقتی است که خودم با من مهربان شده است. قبلاً چندان با من مهربان نبود، اصلاً مرا نمی دید، اما حالا فکرمی کنم دلش برایم می سوزد و نگرانم است.

در حالی که کیسه ای پلاستیکی شامل دو کتاب تازه خریده شده را دست داشتم، از کتاب فروشی بیرون آمدم وبا خودم گفتم: « ز. میم، در دنیا هیچ کس به فکر تو نیست، هیچ کس». این طوری بود که غصه گریبانم را گرفت و این طوری بود که خودم به من دلداری داد و من به خدا فکر کردم وبه خودم گفتم اگر خدا نباشد، زندگی چقدر غم انگیز است وبعد به افق دور نگاه کردم که آسمانش غروب رنگ پریده ای بود و اسکلت های فلزی یک ساختمان عریض و طویل و کوه های غرب تهران را که سیاه رنگ شده بود، دیدم و فکر کردم چه خوب است که خدا و فرشته ها باشند و مهربان باشند و حمایت کنند از آدم هایی که تنها هستند وبه کتاب هایِ دستم فکر کردم وبه کتابی که می خواستم ترجمه کنم و به کتابی که اصلاً فکرش را نمی کردم، فکر کردم، به همین کتاب که قرار است نامه هایی کوتاه باشند از یک شورشی آرام به روان پزشک اش.

پریروز بود که پیش شما بودم، این دومین جلسه بود. دفعه ی قبل کاملا به هم ریخته بودم و شب ها بی خواب. روزی یک چهارم قرص میرتازاپینِ 45 میلی گرم، هر شب پیش از خواب، نتیجهء گفت و گوی نه چندان طولانی ما بود. بعد از یک ماه، به نسبت قبل خیلی بهتر بودم، کمی وزن اضافه کرده بودم، خوابم بهتر شده بود بنابراین گفت و گوی ما کمی دقیق تر و با جزئیات بیشتری پیش رفت، این بار نتیجه یک جمله بود: «باید سر کار بروی» به علاوهء یک قرص ضد اضطراب. بعد قرار شد من راجع به مشکلات احتمالی که سرِکار پیش می آید، یادداشت هایی بنویسم. چه ایدهء جذابی، واقعاً ممنونم جناب دکتر .
دیروز صبح از دارالترجمه زنگ زدند. هفته پیش آگهی نیاز به مترجم را در روزنامه همشهری دیده بودم، رفته بودم وفرم پر کرده بودم، اما هیچ خبری نشده بود و من کاملاً امیدم را از دست داده بودم. خیلی حیف بود مسیرش عالی بود، ده دقیقه پیاده روی تا خانهء ما داشت، بدون تاکسی، بدون اتوبوس، بدون مترو، بدون ترافیک واعصاب خردی. وقتی به خانه زنگ زدند، ساعت حدود نَُه صبح بود. من در اتاقم خوابیده بودم که مامانم با صدای خواب آلود جواب تلفن را داد. از اتاقم بیرون آمدم. مامان گفت که از دارالترجمه زنگ زدند وگفتند بیا برای مصاحبه. خیلی خوشحال شدم، گفتم :« مامان یه نذری بکن، این کارهِ جور شه». رفتم وخدا را شکر، جور شد.

امروز از سرِکار برمی گشتم که این فکر ها به ذهنم رسید. قرار است امروز وفردا، آزمایشی باشم و اگر کارم خوب بود از شنبه به طور رسمی شروع به کار کنم. امروز اضطراب زیادی داشتم. روزم موفقیت آمیز اما خیلی سخت بود. خوب از پس کار هایی که به من محول شده بود، بَر آمدم. اما رابطه ام با دیگران چندان موفقیت آمیز نبود. خیلی ساکت، کم حرف و لبخند به لب بودم. خودم به من دلداری داد: « تو هم این طوری هستم دیگه». و گفت که در نهایت همه می بینند که به جایش هم، می توانم از خودم دفاع کنم. خیلی سعی کردم رسمی باشم وسریع خودمانی نشوم، خیلی هیجانی نشوم وخیلی عادی باشم و زیادی بله قربان گو نباشم، اما وقتی آخر زمانِ کاری شد و مدیرم به من گفت که فرداصبح ساعت هفت اینجا باشید، سریع گفتم چَشم، در حالی که می توانستم بگویم بله، حتماً یا چیزی مثل این. همه به او می گویند آقای دکتر. مرد نسبتاً جوانی است، شاید کمی از من بزرگ تر، چیزی در حدود سی و پنج سال، با ریشی انبوه و موهای مشکی، شکم بر آمده و چشمانی زاغ و اخم آلود که بعضی از رفتار هایش وحشت زده ام می کند، مخصوصاً وقتی امروز بعد از ظهر از اتاقش بیرون آمد، رو به کارکنان کرد و گفت:« امروز چند تا کار زدین؟ خیلی عقبین. تا پنجاه تا خیلی مونده، بجنبین»، یک لحظه به یادِ پینوکیو افتادم، زمانی که خر شده بود و توی سیرک کار می کرد و یک ارباب شکم گنده داشت که به پشت خر ها شلاق می زد تا بیشتر تلاش کنند و پینوکیو به همراه بقیه ی خرها می دوید و گریه می کرد و فقط می توانست با خودش حرف بزند.کمی اغراق آمیز است، ولی قیافه ی مدیرم واقعاً ترسناک است. اما از خودم بیشتر می ترسم، من زیاد آدمِ حرف گوش کنی نیستم، یعنی خیلی وقت ها گوش می دهم، گوش می دهم، گوش می دهم و وقتی کُفری می شوم، زیر همه چیز می زنم. شورشی بودن صفت خیلی خوبی نیست، اما من خیلی وقت ها این طوری می شوم. باید کنترل شده باشد تا به صفت جذابی تبدیل شود که کارِ خیلی سختی است.

امروز وقتی پشت میز نشسته بودم به خودم گفتم:« تو از زندگی، تو دهنی های لازم را خورده ای، ترا به خدا کمی عاقل باش. تو می توانی، تو عادت می کنی، تو هزینهء استقلالت را می پردازی، باید بتوانی روی پای خودت بایستی، یک ماهِ دیگه همه چیز، روی روال افتاده». اما وقتی از سرِکار بیرون آمدم، خیلی گیج وغم زده بودم. وارد فروشگاه شهروند شدم، خیلی شلوغ بود، همه آمده بودند تا برای مدرسه ی بچه های شان خرید کنند، از کنارشان گذشتم و وقتی از هیاهوی فروشگاه بیرون آمدم وبه کتاب فروشی پا گذاشتم، حالم بهتر شد.

طبقهء بالا پر از کتاب های خوب بود و خالی از آدم. من مانده بودم ویک عالمه کتاب. وقتی به فکر نوشتن این کتاب افتادم، به یاد کتابی افتادم که در قفسهء کتاب فروشی دیده بودم، کتاب میلان کوندرا با نام رمان. کوندرا در این کتاب می گوید که نویسنده ها سه دسته هستند: یکی نویسنده ای که برای مخاطب عام می نویسد، دیگری نویسنده ای که برای مخاطب خاص می نویسد ودست آخرنویسنده ای که برای مخاطبی خیالی می نویسد، مخاطبی که به نظر من مثل فرشته ای از دور نگاه ات می کند و مواظب توست. آن وقت ها فکر می کردم که آدم چقدر باید بیچاره باشد که برای چنین مخاطبی چیز بنویسد و حالا فکر می کنم خیلی هم بد نیست. راستش نمی دانم برای شما می نویسم یا نه؟ شاید شما یک بهانه باشید و من به مخاطب های بسیار دوری می اندیشم که نوشته هایم را می خوانند، به کسانی که فکر به آن ها ونوشتن برای آن ها و بودن کتابی در دست آن ها به زندگی ام رنگ ولعابی می دهد. شاید هم گوشه ای پنهان برای خودم درست کرده ام. جایی وسیع تر از میز و کامپیوتر دارالترجمه، قلمروی ناشناخته و هیجان انگیز که همکارانم، مدیرم و خانواده ام چیزی در موردش نمی دانند، درحالی که در داستان من نقش به خصوصی دارند. نقش هایی واقعی که در زمانی ده دقیقه ای درحد فاصل بین دارالترجمه و خانه در ذهنم پدیدار می شوند. با تمام این احوال این نامه ها به شما تقدیم می شوند.

باسپاس
ز.م

No comments: