Wednesday, September 29, 2010

یادداشت های یک شورشی آرام به روان پزشک اش 8


سه شنبه 6 مهرماه

امشب میانِ باران و تگرگ وخیابان های آب گرفته به خانه آمدم و خیس وشاداب بودم. اولین باران پائیزی بود که می بارید. در اتوبوس بودم که دانه های درشت تگرگ شروع به باریدن کردند. با دخترساده وخوشرویی که در اتوبوس بود، سرِصحبت را باز کردم، او هم هیجان زده بود، از دریچه ی سقف اتوبوس، شرشر باران می ریخت. من که خیس شده بودم به صندلی عقب رفتم و با دوستِ کوتاه مدتم هم کلام شدیم. اسمش سمیرا بود، چند بار به دوستش تلفن کرد و گفت که آرزویش برآورده شده است. وقتی من پیشش رفتم گفت که با دوستش بیرون بوده اند و او آرزو کرده است برف بیاید، گفت که انگار در همان لحظه فرشته ی آمین از کنار سرش رد شده است. من شگفت زده شده بودم، با خودم فکر کردم هنوز کسانی هستند که به فرشته فکر کنند، حقیقتاً دنیا به فرشته ها احتیاج دارد تا پذیرفتنی شود و با تصور آن هاست که دلپذیر می شود. چیزهایی که از مردمان عصرِ جدید گرفته شده است: رمز و راز، زیبایی و طبیعت... این طبیعتِ دوست داشتنی که امشب خودش را برای لحظه ای نشان می داد. رعدو برق ها که پایان گرفت، آسمان کمابیش صاف شد و ماهِ نیمه، مثل ننویی نقره ای که بین دو رخت بسته شده باشد، نمودار گشت. آن دختر چند بار تکرار کرد خدایا شکرت.

از تجریش به خانه برمی گشتم. مطبِ دکتر پوست، اولِ خیابان دزارشیب بود. به صورتم و به چونه ام لیز زد، چیز عجیب غریبی بود، نورِ قرمزی یک دفعه با شدت روی صورتت می خورد. باید برای خودم کاری می کردم که دارم می کنم، خیلی وقت است که به خودم نپرداخته ام و خیلی جای کار دارم. وقتی از مطب بیرون آمدم، شب شده بود. از دزار شیب پیاده آمدم. تجریش را دوست دارم. اصالت دارد. از میان بازار قدیمی گذشتم، به مغازه ها نگاه می کردم، به فضای کوچکِ هر مغازه که سال های سال است که وجود دارد. به گذرِ باریکِ میان آن ها. که برای عبور از آن دائم به این و آن برخورد می کنی، انگار قدیمی ها از روبرو شدن با هم دیگر نمی ترسیدند و فاصله ها را نزدیک می گرفتند. بازارِ عبدالعظیم هم همین طوری است. بوی لواشک و ترشی وچیزهای خوشمره ی دیگر همه جا را پر می کرد. دمِ یکی از این مغازه ها ایستادم و یک ظرف سمنو خریدم، یک قاشق هم خریدم. و راه افتادم از کنارِ امامزاده صالح گذشتم و فکرکردم اگر چادر داشتم سری به آن جا می زدم. شاید هشت نه سالی باشد که آن جا نرفته ام. آخرین بار، سالِ دوم دانشگاه بود با دوتا از دوستانم به آن جا رفتیم و دیگر هرگز. به هرحال با ظرف سمنو راه افتادم از بازار بیرون زدم و در گوشه نیمکتی در فضای سبز نشستم و خوب سمنو خوردم ولی تقریباً نصف آن باقی ماند. باز سمنو به دست راه افتادم. هوا خیلی خوب بود، دلم نمی آمد به خانه بروم. یک جورایی از سرِ ناچاری مجبور بودم با خودم حال کنم. با خودم راه بروم، برایِ خودم آواز بخوانم وراجع به این هوای خوب با خودم حرف بزنم. تصمیم گرفتم تا پارک وی پیاده بروم و رفتم. در میان راه چیزهای زیبایی دیدم، از یک دیوارِ قدیمی، یک کدو حلوایی گنده آویزان بود. درختانِ زیبای چنار در دو سوی خیابان به هم می رسیدند. آسمان ابری وگرفته بود. به کتاب فروشی باغ هم که سرِ راه بود سرک کشیدم، دستی به سرو روی کتاب ها کشیدم و همچنان احساس می کردم در جایی که کتاب ها هستند، حالم خیلی بهتر می شود. و بعد فکر کردم که جدیداً چقدر کتاب درباره ی کافکا زیاد شده است، و این که چرا این قدر جامعه ی ما به ادیبات تلخ علاقمند است. آیا ما فضای تیره ی دوران جنگ های جهانی را تجربه می کنیم؟ آیا همان جنونی که بشریت را به چنان فاجعه ای انداخت، همچنان ادامه یافته است؟

از کنار آدم های پولدارِ و پولدارنمای زعفرانیه و محمودیه والهیه گذشتم، کاملاً از قیافه ها می شد تشخیص داد که چه کسی مالِ این محله است و چه کسی نیست. انگار آدم های پولدار، سفیدتر، قد بلندتر و توپرترند والبته بدون شک، خوش لباس تر. بعد به خودم فکرکردم که انگار طبقه ای ندارم. شاید به قول دوستم، پ. چ ما آدم های حاشیه ای جامعه هستیم. این هم برای خودش طبقه ای است دیگر: طبقه ی آدم ها حاشیه ای! به هر حال از چیزی که وحشت دارم این است که جزئی از طبقه ی روشنفکر باشم. گرچه خیلی چیزها دارم که می تواند مرا در این طبقه قرار دهد. اکنون، طبقه ام، اتاقی است و سالنِ مطالعه ی کتابخانه ای عمومی که بسیار خرسندم می کنند. که از روشنفکریِ این دیار جز تکانِ فک و رخوت و دود، چیزی ندیده ام. به پارک وی که رسیدم، به اشتباه سوارِ اتوبوس های جمهوری شدم. چاره ای نبود، نمی توانستم وسطِ بزرگراه پیاده شوم. اتوبوس خلوت بود و بزرگ راه ها، وسیع وسیاه رنگ بودند و چراغ های نارنجی رنگِ بلند به نوبت روشنشان می کردند. در مقایسه با مسیر های باریک بازار، به نظرم ترسناک آمدند و بی هویت، برای لحظه ای به نیویورک فکر کردم و این که زندگی در آن جا چه حسی دارد، با آن ساختمان های غول پیکر وبزرگ راه های چند طبقه. به هویتم فکر کردم، به پدرو مادرم واین که پدرو مادرهایشان که بودند و من کیستم واگر در خارج از این جا زندگی کنم با زندگی جدید چه طور باید کنار بیایم؟ سرِ پلِ مدیریت پیاده شدم، حس کردم که چه قدر خوب این شهر را می شناشم. آسمان این جا و آن جا برق می زد، سوارِ تاکسی های شهرک شدم. درشهرک سوار اتوبوس شدم که تگرگ گرفت، همان جایی که فرشته ی آمین دعای سمیرا را اجابت کرد. سمنو را در اتوبوس جا گذاشتم، این را وقتی فهمیدم که دیگر نزدیک خانه بودم.

با سپاس

ز.م

No comments: