Sunday, October 10, 2010

یادداشت های یک شورشی آرام به روان پزشک اش 9


یک شنبه 18 مهرماه

ده، دوازده روزی است که چیزی ننوشته ام. روزهای شلوغی را پشت سر گذاشته ام. شنبه ی گذشته سری به دانشگاه زدم، چهار پنج تا کتاب دستم بود که باید پس می دام. دانشگاهی که چهار سال از بهترین سال های عمرم را در آن سپری کرده ام. نمی توانم آن را ارزیابی کنم یا ترجیح می دهم این کار را نکنم. ف.ک از هم کلاسی هایم را دیدم، برای پایان نامه ی ارشدش به دانشگاه آمده بود. دو ساعتی بحث کردیم، ناهار خوردیم و از سرگردانی های مان در مورد کار و زندگی و تحصیل، حرف زدیم. از خارج رفتن و آینده ی مبهمی که روبروی ما است، گفتیم. ازدانشگاه که بیرون آمدم، تا غروب در یک کافی نت، برای خودم پلاس بودم. بعد از کلی گشت و گذار در دنیای مجازی، سری هم به فیس بوک زدم. صفحاتِ دوستان دبیرستان را دنبال کردم، عکس مادرانِ جدید و کودکان جدیدشان را دیدم. پرنیان، هم کلاسی شادِ آن سال ها، حالا دو تا پسر خوشگل داشت. باور کردنش سخت بود. تمامِ طول راه که به خانه برمی گشتم به پرنیان وسارا فکر کردم. پرنیان وسارا دوستان صمیمی بودند. آیا سارا هم مادر شده بود؟ زندگی در جریان دائم بود و من در میانِ جاده ی زندگی ایستاده بودم و به گذشته نگاه می کردم. چاره ای نبود. باید می ایستادم تا مسیرم را دوباره انتخاب کنم. تا بیش از این سرگردان نباشم و به بیراهه نروم. سری به مجتمع فنی زدم و در آن جا هم فرم تدریس پر کردم. ته صف طویلِ تاکسی ایستادم. در کنار گل فروشی خیابانی که می خواست زود تر گل هایش را بفروشد و به خانه برود. دلم می خواست درباره ی ترافیک و حجم ماشین ها بنویسم، از این که چه طور زندگی ما آنارشیستی شده است، انگار که دلمان برای خودمان هم نمی سوزد. اما ننوشتم و آن همه جزئیاتی که با چشمم یاد داشته کرده بودم، به گذشته پیوست. شنبه را سوار بر ونِ سبز رنگی که به جای رانندگی دوست داشت از میان ترافیک پرواز کند، پشت سر گذاشتم.

یک شنبه از راه رسید، اگر بگویم که به یادش نمی آورم، پر بیراه نگفته ام. دوشنبه را نیز. تاکسی سبز رنگ دیگری در خاطرم است، که ورود ممنوع می رفت، یا ماشین هایی که برخلاف مسیر دنده عقب می رفتند. آها، همه چیزیادم آمد، این هفته دوشنبه تعطیل بود، برای همین است که مغزم به هم ریخته است. زندگی چه قدر زود از دستِ آدم در می رود. من باید رشته ی کار دستم باشد. قرار است که مسیر زندگی ام را خودم تعیین کنم. نباید فراموش کنم، باید با خودم تکرار کنم: من مسوولِ زندگی خودمم، من مسوول زندگی خودمم...
یک شنبه نزدیک ظهر به راه افتادم، اول سراغ کاری رفتم که آگهی اش را در همشهری دیده بودم، فرم پر کردم و می دانسنم که قبول نخواهم شد، چون متنی که برای ترجمه داده بودند خیلی تخصصی بود و من بلد نبودم. به هر حال از آن جا بیرون آمدم. داستانِ من و کار داستانِ بلند و کش داری شده است، که در واقع داستانِ جامعه ی ما و زن هایی مثل من است، آدم هایی از طبقه ی متوسط با تحصیلات لیسانسِ غیر مرتبط با بازار کار که میان سنت و مدرنیته دست و پا می زنند و به راحتی زیر بارِ هنجار های جدید نمی روند. شرایط دشواری است، شرایط دوره ی گذار. این جامعه ای که به سمت بازار های مدرن و مصرفی شدن و سود پیش می رود، بیش از پیش روی خشن اش را نشان می دهد. جهان در سه حرف خلاصه می شود: پ. و. ل. این کلمه بیش از همه بخش زنانه ی جامعه را هدف قرار می دهد: شما می توانید به پول برسید، از کنج خانه ها بیرون بیایید و با تلاش خود صاحب پول، این قدرت جدید شوید. وسوسه ی عجیبی است و فرهنگ جدیدی با خود می آورد. یادِ فیلم های قدیمی آمریکایی می افتم، زمانی که دختران جوان می توانستند منشی شوند. از این حرف ها که بگذریم، ما ایم و این جامعه. باید با آن روبرو شد، این چیزی است که من مصممم تا انجام دهم، به جای در رفتن یا به انزوا در افتادن. باید سررشته را به دست گرفت.

بعد ازظهر به کتاب خانه رفتم. چه قدر در کتاب خانه خوش می گذرد، کاش کسی این احساس من را می فهمید. معادلی احساسی برایش پیدا نمی کنم. اما بهترین احساسی است که در این چند وقت داشته ام. متنی که ترجمه کرده بودم را ویراستاری کردم و بعد از اتمام آن، درس اول از کتاب آیلتس را کار کردم، نتیجه رضایت بخش بود. می خواهم دوباره امتحان دهم، شاید برای رشته ی مورد علاقه ام، در جایی بورسیه پیدا کنم. ساعت 6.5 بود که از کتاب خانه بیرون زدم. به سراغ کفاشی رفتم و کفش هایم را گرفتم. کمی بهتر از قبل شده بود، دیگرمثل قبل پایم را نمی زد. با کفش های قرمزم، سوار اتوبوس و راهی خانه شدم. دیگر چیز چشمگیری در یادم نیست. باید حواسم بیشتر از این جمع باشد. رشته ی کار زود از دست می رود.

با سپاس/ ز.م

No comments: