Friday, October 22, 2010

یادداشت های یک شورشی آرام به روان پزشک اش 15


پنج شنبه 29 مهرماه

بعد از مدت ها روزنامه ی شرق خریدم، حسی عجیبی برای دوره کردن گذشته دارم، با آن که هنوزخیلی جوانم اما حس می کنم مثل اوشین شده ام که خاطراتش را مرور می کرد.آیا هنوززندگی اتفاقات تازه ای برای من خواهد داشت یا آن چه باید بشود، شده است؟

به یاد روزی افتادم که همراه دوستم خانم الف، مقاله ای را که نوشته بودیم، پرینت گرفتیم و به سمت دفترروزنامه شرق به راه افتادیم. دوره ی خاتمی تازه تمام شده بود و اوایل دوره ی احمدی نژاد بود. من والف سرگردان بودیم وتازه با جامعه وخشونت هایش روبرو می شدیم. بیست و هفت سالگی را پشت سر می گذاشتیم. سرخوردگی های پس ازدانشگاه ما را با جامعه ای که نمی شناختیم، پیوند می داد. سرگردان در شهرمی چرخیدیم درپی چیزی می گشتیم که خودمان هم دقیقاً نمی دانستیم چیست.با آدم هایی که به ظاهر با هنر، فرهنگ،اندیشه و ادبیات سروکارداشتند، سروکله می زدیم؛اما از سنت های فکری که درپشت این افکار خوابیده بود، بی خبر بودیم. به تدریج جامعه ای را کشف می کردیم که در خود فرورفته بود و هیچ از گذشته اش خبرنمی داد.درهمین احوال اولین نمایشگاه انفرادی ام را درگالری گلستان گذاشتم و با انرژی فراوان به سوی آینده قدم برمی داشتم. اما دریغ که اژدهای جامعه ی درحال گذارتا جایی که می توانست مارا درچنبر قدرتش فشرد وفسرده کرد.

من والف در خانواده هایی سنتی بزرگ شده بودیم، حالا با قشرروشنفکر سروکارداشتیم. دانشگاه ما را با دنیایی آشنا کرده بود که با رویکرد خانواده هایمان به زندگی خیلی تفاوت داشت.حالا ما خود را با فردیت مان می شناختیم و نمی خواستیم آن چیزی باشیم که قرار بود، یا آن چیزی که شوهرها ویا مادرو مادرشوهرهایمان دوست داشتند.ما آزادی فردی مان را قربانی خانواده نمی کردیم. شاید به همین دلیل بود که هردو جدایی هایی در کارنامه ی زندگی مان داشتیم.از اتفاقاتی که می افتاد،هیجان زده بودیم، چیزهایی برای کشف وجود داشت ودنیا مثل امروزدستش برایمان رو نشده نبود.اولین مقاله ی ما چاپ شد. به شخصه به یاد نمی آورم که چه احساسی داشتم، اما نتیجه اش ارتباط با مدیربخش اندیشه بود، که می خواست نقش پاترون را برای ما بازی کند،که سرانجامی نداشت.ما افرادی مناسب برای طرح های او نبودیم. رابطه ها گسسته شد. چندین سال گذشت. شاید اگرجنسیت دیگری داشتیم، زودتر از تلاش هایمان نتیجه می گرفتیم.اما زن بودن همان طوری که می توانست موجب جهش ما بشود، همان طورهم دست وپای ما می بست.
حالا خانم الف دارد در همان روزنامه ای کار می کند که روزگاری آرزو داشتیم مطلب ما درآن چاپ شود.حالا داریم برای خودمان جایی باز می کنیم در همان قشرروشنفکرشکست خورده ای که در خود فرورفته است؛جزء همان آدم هایی که تاریخ شان را پنهان می کنند.آیا برای نسل ما اتفاق تازه ای خواهد افتاد؟ یا ماهم همان مسیر خموده را تکرار خواهیم کرد؟ هنوز امید هست اما واقعیت حضور خشنی دارد که نمی توان نادیده اش گرفت.

امروز هم در کتابخانه گذشت، نه کتابخانه ی حسینه ارشاد که باآن آشنا بودم. در کتابخانه ای که جدید است و من هنوز در آن غریبه ام.اکنون سرنوشت مرا به غرب تهران بزرگ برده است. درمحله ای که تاریخی پشت سرندارد وکتابخانه ای که تنها ایران و کیهان ورسالت را می آورد وکتاب هایش اندک است.حتا همشهری هم برای کتابخانه های عمومی ممنوع شده است چه برسد به شرق. با اتوبوس به خانه برگشتم مثل همیشه و یک فلاسک چای برای خودم خریدم تا ازاین به بعد با خودم به کتابخانه ببرم.ماه کامل بود ودراوج، با خودم گفتم کاش درخانه بودم تا وقتی ماه هنوز پائین بود، چند عکسی ازآن می گرفتم.

باسپاس
ز.م

No comments: