Thursday, October 14, 2010

یادداشت های یک شورشی آرام به روان پزشک اش 11

سه شنبه 20 مهرماه

خسته و خسته و خسته بودم که به خانه برمی گشتم. من هم مثل ماشین های پرنده دلم می خواست از میان ترافیک پر بکشم. روز خوبی را پشت سر گذاشته بودم. روزی پر از نکته های کوچک و جذاب. با یک دوست سال های دانشگاه ملاقات کرده بودم. با دخترِ احساساتی آن سال ها که حالا سعی داشت، زنی واقعی باشد، اما هنوز رگه هایی از همان دختر را می شد در گوشه و کنار زندگی اش دید. زندگی پخته اش کرده بود. مسیر زندگی اش را دوست داشتم، هر چند او خودش به مسیر عادت کرده بود. آتلیه ای کوچک و دوست داشتنی در گوشه ای از استان جدید البرز داشت. جای جای کار و زندگی اش پر از نکته های ظریف و زنانه بود. با حریر ها وخرمهره های فیروزه ای که در عکس های خواهرش بود، با گل های قلاب دوزی مادرش که سراپای خودش و خواهرش را دربرمی گرفت و یا کلیدهای فلزی کوچکی که ازگوشه ی شالش آویزان بود. تلاش اش برای زندگی ستایش آمیز بود. زنی در آستانه ی فصلی سرد، اما پر حرکت. از رخوت که بگذری زندگی روی دیگری به تو نشان می دهد. رویی سرسخت، که به گوشه ی چشمهایت خطوط ظریفی اضافه می کند ولابلای موهایت تارهای سفیدی تا اقتدارش را بفهمی و عظمت لحظه ها را دریابی .

پائیز است. صبح برف سفیدی روی کوه ها پیدا بود. اولین بارش پائیزی بر کوه های غرب. زندگی به خود ادامه می داد. در خانه ی دوست واقعی ام، یک درخت زیبای انار بود. و در کوچه شان یک درخت خرمالو. با هم انار خوردیم. پائیز را جشن کوچکی گرفتیم که باوجود خستگی می چسبید. با لیوانی چای بعد از ناهاری خودمانی. به کتابی که برای ترجمه گرفته بودم، فکر کردم و دوستم به عکس هایی که گرفته بود یا باید می گرفت: به مسیرهایی که انتخاب کرده بودیم. هر دو رهرویی بودیم اگرچه سرگشته، اما نایستاده بودیم. زمان به سرعت می گذشت و ساعت چهار بار نواخت باید به مسیرهایمان برمی گشتیم. او باید کرکره ی آتلیه اش را بالا می زد و من به دنبال کتاب دیگری به تهران بازمی گشتم.

درون یک تاکسی زرد رنگ به تهران می آمدم. کتابی در مورد والتر بنیامین در دستم باز بود، در مقدمه اش، ارنست بلوخ این گونه گفته بود:
آن چه بنیامین داشت و لوکاچ از آن بی بهره بود، دیدگانی بود تیزبین برای مشاهده ی چیزهایی جزئی اما مهم، ریزه های حاشیه ای... تأثیرگذار و نامتعارف، جزئیاتی ناهم آهنگ و بی شکل که در قالبی نمی گنجند و از این رو شایسته ی عنایتی خاص و صریح اند. به غروب نگاه می کردم و اندیشه هایی خسته ورنگ پریده به پرواز در می آمدند: زندگی رسم خوشایندی بود.

با سپاس
ز.م


No comments: