Wednesday, October 20, 2010

یادداشت های یک شورشی آرام به روان پزشک اش14


دوشنبه 28 مهرماه

خسته و خرسند بودم زمانی که به خانه برمی گشتم.سیردلم با کتاب ها ومجلات سروکله زده بودم و پر از هیجان بودم، دلم می خواست این حرف ها را برای کسی بازبگویم، درین چند وقت که تنهایی را بیش ازبا دیگری یا دیگران بودن، برگزیده ام، این اولین باری بود که احساس تنهایی می کردم. با این حال احساسی بین عشق و خشم در درونم می جوشید، به رابطه های گذشته می اندیشیدم و به جدایی خودخواسته ام و این که دست ودلم دیگر به رابطه ای نمی رود.

این قدربه جان شریعتی و کس وکارش که این کتابخانه را به راه انداخته بودند دعا کردم که حد نداشت، آن وقت توی این کتابخاته ی به این عظمت به جز چند پیرمرد و تک وتوک آدم هایی که برای پایان نامه هایشان آمده بودند، کسی نبود. پیرمردها هم برای خواندن روزنامه هایی می آمدند که ترجیح می دادند در کتابخانه بخوانند و پول بالایش ندهند.حقیقتاً من هم ترجیح می دهم روزنامه ای مثل روزنامه ی شرق را درکتابخانه بخوانم.از وقتی شبکه های خبری فارسی ماهواره ای،مثل بی بی سی وسایت های خبری اینترنتی براه افتاده اند، حداقل من دیگر مشتری روزنامه ها نیستم.ولی خدا پدرو مادرهمه ی این اصحاب مطبوعات را بیامرزد که این چنین پیگیرودست ازجان شسته دراین قحطی صدا به کارشان ادامه می دهند.

وقتی ازکتابخانه بیرون آمدم و به سمت بزرگراه همت براه افتادم، شب شده بود.اتوبوس منتظر ایستاده بود. گرسنه بودم، سری به بقالی زدم و یک چیزی برای خودم خریدم و سوار اتوبوس شدم. مثل روستایی هایی که به شهر می آیند، وکس وکارشان شهر را به آن ها نشان می دهند،ما هم خوش خوشان سوار اتوبوس شدیم وسیرو سیاحت کردیم. دختر کناردستی ام، یک کتاب درباره ی شریعتی می خواند و من فکرکردم که چه قدرخوب که ما داریم ارتباطمان را با اندیشه های گذشته حفظ می کنیم. اسم کتاب «حرفهایی برای نگفتن» بود. شعرها و متن هایی از شریعتی بود. چقدر مردمان بدخلقی هستیم که مگس وار، تنهابر بدی های میراثی می نشینیم که به ما منتقل شده است و هیچ از خوبی هایش حرف نمی زنیم. انگاراعتدال به هیچ وجه در این دیار برقرار نمی شود. زمانی یک نفر بت می شود و بعداز مدتی که معلوم شد، این بابا هم مثل سایر بندگان خدا یک جای کارش می لنگد، دیگر هیچ ارزشی برایش قائل نمی شویم. به هرحال برای اولین باردر این کتابخانه آن چنان که باید چرخیدم. تمام مجلد های بریتانیکا چاپ 2010 مثل الماس می درخشید و دریغ که برگ هایش کاملاً دست نخورده بود.دربخش نشریات هم چشمم به شماره ی جدید حرفه هنرمند افتاد، خوب زیرورویش کردم، عالی بود درباه ی عکاسی جنگ بود.موضوعات دستمالی با نگاهی جدید کار شده بود، زیبا بود. کسانی که دراین جنگ جنگیدند و آسیب دیدند یا کشته شدند، به ماتعلق دارند نه به دولت. از این جهت تلاششان بسیارشایسته ی تقدیر بود. در مجله ای دیگر، تحقیقی از ایمان افسریان چشمم را گرفت، درباره ی وضعیت نقاشان نوگرا ازسال 1337 تا به امروز بود.حقیقتاً که دراین گوشه های خاک گرفته، لذت های پنهانی است که در هیچ عشرتکده ای نمونه اش یافت نمی شود وامیدهای کوچکی مانند جوانه های گیاهان که تداوم آهسته ی اندیشه را نشان می دهد و آن ناامیدی حاکم بر خیابان ها را تا حدود زیادی بی اثرمی کند.این مملکت برسرمایه های عظیمی خوابیده است، که تنها اعتدال، قدرت استفاده از آن را به ما خواهد داد، چیزی که از آن بدوریم.

باری بدین گونه بود که اتوبوس حرکت کرد، دو دخترپرحرف که راجع به عروسی یکی دیگر حرف می زدند، با چند خانم مسن شروع به گپ و گفت کردند که ترک ها چنین اند و شمالی ها چنان اند. دختر گفت باید از ترک ها دخترگرفت و به آن ها دختر نداد و شمالی ها مردهای خوب دارند و فلان وبهمان. به هرحال تا رسیدن خوب مغزما را جویدند. پیاده که شدیم، فکر خانه و زندگی به کله ام راه پیدا کرد، باید خرید می کردم.درخانه همه چیز تمام شده بود. باید گوشت ومیوه می خریدم، ظرف های دیشب هم مانده بود. کلی کار درخانه بود و من بسیار خسته بودم. دل به دریا زدم و برای دلم خرمالو خریدم.پائیز اتفاقی نادر است،نباید آن را سرسری گرفت.


باسپاس
ز.م


جمله ای ازشریعتی خواندم که دلم نمی آید اینجا بیان نکنم


«چه خوشبختند مسافرکش های میدان آزادی که هرروز بی دلهره فریاد می زنند: آزادی،آزادی»

No comments: