Tuesday, September 21, 2010

یاد داشت های یک شورشی آرام به روان پزشک اش 4


یک شنبه 28 شهریور ماه

امروز برای خودش روز خوبی شد، چیزی که اصلاً فکرش را هم نمی کردم. روزم اگر چه با سرگردانی آغاز شده بود اما این چنین ادامه نیافت. امشب زمانی که به خانه می آمدم، از محل کارم نبود. نه این که به سرکار نرفته باشم که به سرکار رفتم اما نه برای کار که برای مذاکره. از من چنین چیری بعید بود. معمولا من با قهر محلِ کار را ترک می کردم واین بار باگفت وگو. این قدمی بزرگ بود برای من که همیشه ناامیدانه همه چیز را به سیاه و سفید تقسیم می کردم. فکر می کنم یکی از دلایل آن ورزش باشد، انگار که قدرت بدنی به قدرت روحی هم کمک می کند. تصمیم گرفته بودم که حتما به دارالترجمه بروم و با جناب مدیر صحبت کنم. مخصوصاً که لیوانِ تازه خریده ام را آنجا جا گذاشته بودم. برای من که بی تفاوتی به داشته هایم، عادتی همیشگی بود، این کار نیز قدمی در جهت مثبت به شمار می آمد. پارسال وقتی محل کارم را ترک کردم، لیوانم را جا گذاشتم و بعد از چند ماه وقتی دوباره برای تسویه حساب رفتم، از آن خبری نبود.

وقتی وارد دفتر شدم همه با تعجب به من نگاه کردند. ساعت در حدود چهار بود. من از باشگاه به دار الترجمه می رفتم. منشی که خود را نائب مدیر می داند با بی تفاونی مطمئنی پرسید که چرا امروز نیامده ام و من با اشاره ای به جناب مدیر گفتم که می خواهم با ایشان صحبت کنم. به مدیر سلام کردم و در حالی که به طور ناخودآگاه تُن صدایم خیلی بالا رفته بود، گفتم که می خواهم با او صحبت کنم، طوری این حرف را زدم که مدیرم کمی دست پاچه شد و قبافه اش حالت تعجب به خود گرفت. گفت بشین تا کارم تمام شود اما حتم دارم که کارش را خیلی سسریع تر از آن چه باید تمام کرد و رفت به اتاقش و کمی طول داد تا مرا صدا کند. وقتی نشستم همه چیز آن طور که می خواستم پیش نرفت، تُن صدایم همچنان بالا بود و من از طولانی بودن ساعت کار حرف زدم. قدم اول تنها مواجهه بود اما انگار به چگونگی این مواجهه خیلی فکر نکرده بودم. به هر حال گفت که در مورد من فکر می کند. با عجله به سراغ جاظرفی رفتم و لیوانم را برداشتم همکار دیگری خودکارم را به من داد و همکاری دیگر در پاسخ لبخندم سرش را پایین انداخت. من سریع آن جا را ترک کردم. نمی دانم این گفت .گو به چه سمتی پیش خواهد رفت اما از خودم راضی بودم و خوشحال. وقتی پایم به پیاده روی خیابان رسید، و به ساعت نگاه کردم، کمی برای رسیدن به میدان ونک دیر شده بود. ساعت چهارو نیم با میم. ف قرار داشتم شروع به دویدن به سمت تاکسی های ونک کردم. به خودم لبخند زدم. وبا خودم گفتم چه کسی فکر می کند من سی و دو سال داشته باشم. این بار فکر کردم که سی و دو سالگی نه تنها بارِ سنگینی نیست که حتا می تواند شبیه بال هایی برای پرواز باشد.

باتشکر
ز.میم

No comments: