Wednesday, September 29, 2010

یادداشت های یک شورشی آرام به روان پزشک اش 7



یک شنبه 4 مهرماه

وقتی از کتابخانه بیرون آمدم، هوا داشت تاریک می شد، به جای خانه به سمت آریا شهر می رفتم، می خواستم کلاسِ فرانسه ثبت نام کنم. سوار اتوبوس شدم و میدانِ آریا شهر پیاده. خاطراتِ چهار پنج سالِ پیش، در نظرم زنده شد. دست در دست اولین عشق واقعیِ زندگی ام، برای اولین بار به میدان آریا شهر یا صادقیه می آمدیم. همه چیز در نظرم چنان واضح است که انگار دیروز اتفاق افتاده باشد. او چقدر برافروخته بود. وقتی از خیابان رد می شدیم، خودش را جلوی ماشین ها می گذاشت و سپرِ بلای من می شد، از بمب و انفجار حرف می زد. پر از خشم های سرکوب شده بود. او می گفت یاد گرفته است که سکوت کند، اما گاهی از دستش دَر می رفت و برای من حرف می زد. رابطه ما نتیجه ای نداشت. سه ماه تلاش نافرجام برای اندازه گیری شدتِ عشقِ او، به شکست منجر شد. نفرتِ او بیش از عشقش بود. سرگردانی بسیاری کشیدم تا این رابطه برایم قابلِ هضم شد. تا برایش تفسیرو تعبیرهایی پیداکردم. تا به این نتیجه رسیدم که گاهی ناگزیر از سرنوشت باید انتخاب کرد. یا او یا خودت. ومن خودم را برگزیدم.
این چنین زمان به سرعت گذشت، عشق ها و آدم ها و خاطره ها هم گذشتند. اکنون من نه منم نه من منم. مثلِ این که از تونل وحشت گذر کرده باشم، مثلِ چیزی که نه واقعی است ونه خیالی به دنیای گذشته نگاه می کنم. برای زندگی جدید تلاش می کنم. اما حس می کنم، بدنم به شرایط جدید مقاومت نشان می دهد، اما هیچ چاره ای نیست، مثلِ فردِ معتادی که دوره ی باز پروری اش را می گذراند، من هم دوره ای را می گذرانم تا سیستم اعصابم را متحول کنم. باید در این سیستم مدارهای جدیدی شکل بگیرند. مدارهایی که شادی، لذت وخوشبختی در آن ها معنا پیدا کند و مدارهای غم و افسردگی و رخوت تحلیل روند. این همان چیزی است که علم جدیدِ اعصاب رویش تمرکز کرده است. بینشِ آدم تغییر می کند، بعد عملکردها و سپس سلسله ی اعصاب و بلعکس. سلسله ی اعصابِ من اما خیلی محکم شده است ودر برابرِ شرایط جدید، مثلِ یک بچه ی بی قرار اخم می کند، بی خواب می شود، پر خوری می کند. می خواهد که دست از سرش بردارم و به حالِ خود رهایش کنم تا باز به زندگی ام گند بزند. نهایتِ سعی ام این است که بتوانم برآن غلبه کنم. کاش می دانستم این روند به چه مدتی احتیاج دارد؟ یک سال، یک ماه، دو ماه یا شاید هم چهل روز. خداکند چیزی در حدودِ چهل روز باشد، شبیه همان چیزهایی که در گذشته داشته ایم: چله نشینی. سخت می گذرد. تغییر دادن سخت است. دلم راه گریزی می خواهد.
در آموزشگاه کسی نبود تا از من مصاحبه بگیرد درنتیجه، باید یک روزِ زوج به آن جا بروم. اما برای تدریس فرم پر کردم. این سومین جایی است که فرم پر می کنم. از منشی درباره ی نحوه ی جذبِ معلم سوال کردم او در پاسخ به من برگه ای داد و گفت پرکنید با شما تماس می گیریم. در حال پر کردنِ فرم، مردی که کنارِ دستم نشسته بود، پرسید شما زبان تدریس می کند ومن با چشمان گِرد شده به او گفتم بله. این قدر جوابم با شک بود که دیگر سوالی نکرد. وقتی به یکی از کلاس ها که از ایوان موسسه پیدا بود، نگاه کردم و خودم را جای معلمِ کلاس گذاشتم، وحشت کردم، یعنی من باید با این آدم های گنده سرو کله بزنم. تمامِ تنم خیس عرق بود. این یکی از چیزهایی است باید بر آن غلبه کنم: ترسِ از دیده شدن یا اعتماد به نفس ضعیف. تمامِ طول راه با خودم انگلیسی حرف زدم. شکی در خوب بودن زبانِ من وجود نداشت. اما وهزار اما که تئوری ام قوی و عملم ضعیف است. با «عشقِ سال های وبا»ی مارکز به خانه بر می گشتم، تا برای لحظاتی کوتاه، از بارِ سنگینی را که به دوش می کشم، فارغ شوم.

با سپاس

ز.م

No comments: