Tuesday, November 13, 2007

گلوله


من می دانم گلوله چه می کند. هرکس نظری دارد. همه نمای درشت آن را دیده اند. زخم های عمیق، فوران خون، رعشهء دست وپای مجروح که پا یان زندگی را نشان می دهد. فیلم های تلویزیون، تیر وتیر اندازی. اما گلوله وکار هایی که می کند، گاهی این قدر ها هم دیدینی نیست
شوهر من گلوله ای به گردن دارد. با زنجیری آن را به گردن آویخته است. موی سینه اش طلایی است. از بس مشروب خورده وزیر آفتاب بوده پوستش قرمز است و گردن بند براقش نقره ای است. هوبارت. هر وقت مرا بغل می کند، گلوله اش به استخوان بیخ گلویم می ساید. آن جا را سیاه کرده، به همه می گویم ماه گرفتگی است، اما راستش از بس آن جا ساییده شده پینه بسته وهرگز از بین نمیرود. عادت داشت از من بپرسد" من خوش گوشت تو هستم؟ بگو، بگو، بگو هوبارت تو خوش گوشت منی "خوب از زندگی همین را یاد گرفتم: شجاع نیستم. هیچ وقت هم نخواهم بود. اما صبورم، با صبرم همه را از رو می برم.دیشب مردی آمد توی فروشگاه. گشت نزد. خرید نکرد، یک راست آمد دم پیش خوان، دستش را کرد توی جیبش وگفت:" این جا یک گلوله دارم برای تو." من هم همهء پولی را که توی کشوی دخل داشتم، همان طوری که گفت ریختم توی پاکتی واو به سرعت چیزی کوبید روی پیش خوان ورفت. گلوله بود. انگار بخواهد پول نقد بدهد روی پیش خوان زد. عین همین حرف ها را به پلیس هم گفتم
برنجی بود، نه نقره ای. از مال هوبارت کوچک تر، برق آن راهم نداشت. چرب بود مثل پول خرد توی جیب بعضی ها
صبح خبر دزدی مسلحانه در صدر اخبار بود. تصویری از مغازه را هم نشان دادند وخانم خبرنگار زن کلی این قضیه را بزرگ کرد. وفتی اعلام کرد، سارق از سلاح استفاده نکرده است. حتی اسم تفنگ هم نیاورده. خبرنگار زن کلی این قضیه را بزرگ کرد. وقتی اعلام کرد، سارق جه طور توانسته پیش از آن که گیر پلیس بیفتد و در برود، لبخندی زد. او را موفق نامید ویک جور حال و هوای قهرمانی به او داد.نمی دانستم اگر بخواهد با من مصاحبه کند، به او چه بگویم." وقتی متوجه شدی چه اتفاقی افتاده چه حالی به تو دست داد؟
" نمی دانم. حالم بد شد. دیوانه شدم. اما خوشحال بودم که رفته وبه من آسیبی نرسانده. بیشتر دعاگوی او هستم"
" دعا گو؟ انگار جواب درست نداده بودم. انگار دعا گو واژه ای نبود که رضایت بینندگان تلویزیون را جلب کند. به او گفتم که قدر دانی می تواند آدم را نرم کند. حسی قوی تر از آن است که فکر می کنی. قدر دانی را با عواطف بزرگ کنار هم می گذارم. حس می کنم مثل عشق یا اندوه قوی است. می دانم باید درست باشد. شاید بهتر باشد این طور بگویم که قدر دانی باعث می شود حس های قوی تری را تجربه کند، حس هایی که در غیر این صورت نمی تواند تجربه کنی. " گلوله چه طور شد؟" پلیس آن رابرد. اما خواسته ام وقتی کارشان تمام شد برگردانند."چرا؟ می خواهی با آن چه کار کنی؟
" فکر می کنم با آن یکی جفت کنم می توانم گاه وبی گاه به آن نگاه کنم. می گذارم توی جعبه جواهراتم"
چون یک روز دزد من می میرد- این حرف ها را به خبرنگارها نمی گویم- می دانم همین اتفاق خواهد افتاد. شاید وقتی دست به جیب می برد صندوق دار یغوری چنان بزند که ریقش در آید. شاید هم مریضی مسری بگیرد. آن وقت مردم می گویند بی چاره چهل و شش سال داشت.حیف تلف شد
می گویم، بلی مهربان می شوم. زیرا می توانم باشم. بلی همین طور است

مجموعه داستان های مینی مال

برگردان: اسدالله امرایی

No comments: