هرگز باور نمی کردم
اگر پیش گویی از این آینده خبرم می داد
که از این دیوانه تر
که از این آشفته تر نخواهم شد
چنان از خویش تهی گشته ام
که در اوج آسمانم
وفرودی برایم متصور نیست
تنها نشسته ام در اتاقم
وبه تو حضوری دوباره می دهم
اگر چه سرم از حجم تو لذت بار سنگین است
در اوج می روم سبکبال
نگاه پر تمنای خویش را تاب ندارم
و انتظار آن می رود که تمنای تو
وجودم را از هم بپاشاند
سر می سایم بر آستان دیوانگی
تنها نشسته ام در اتاقم
اما ترا طلب می کنم
ترا دور می زنم
در حرمت طواف می کنم
محو می گردم
و نمی یابم کلمات را
پنهان می خندم
من از این دیوانه تر
من ازاین آشفته تر نخواهم شد
No comments:
Post a Comment