Wednesday, February 8, 2012

شنا در یک شب زمستانی

لباس های شنایم را به تن می کنم و روی اش لباس های بیرون را. همه چیزهای لازم دیگر را داخل ساکم می ریزم و نزدیک ساعت 7 بیرون می زنم. دومین پنج شنبهء ماه بهمن است، همه جا سوت وکور به نظر می رسد، دیروز پریروز برف و باران باریده است، هوا پاکیزه است و باد به شدت می وزد. آسمان صافِ صاف است و درگوشه های آن لکه های کوچک و عجیب ابرها وجود دارد که به سرعت تغییرشکل می دهند. در ایستگاه اتوبوس می ایستم و منتظر اتوبوس می شوم. به آسمان نگاه می کنم، دوستاره درآسمان تمیز می درخشند و ماه نیمه تمام درست بالای سرم قرار دارد. هوا خیلی سرد است. از این تصمیم ناگهانی و شبانه پشیمان می شوم. به برگشت فکر می کنم وقتی که باید با تن و سرخیس به این هوای سرد بازگردم، هوای برگشتن به خانه به سرم می زند اما نمی گذارم تردید برمن پیروز شود... پس از مدتی اتوبوس از راه می رسد. حس عجیبی دارم، باید یک ماده شیمیایی در بدنم تغییر کرده باشد. برخلاف همیشه اصلا احساس تنهایی نمی کنم و فکرنمی کنم دارم وزن خودم را به دوش می کشم، انگار وزنی نداشته باشم. مثل این است که سرمای هوا عصاره زندگی را درون خود دارد، وقتی به صورتم می خورد انگار حسی از زندگی به درونم جریان می یابد.
از اتوبوس پیاده می شوم، باید از یک خیابان باریک وتاریک عبور کنم تا به باشگاه برسم. آسمان همچنان صاف و سورمه ای خوشرنگ است، درخت ها لخت لخت اند و شاخه هایشان زیر نور نارنجی چراغ های خیابان برق می زنند، همه چیز تمیز است و نافذ. همچنان نگران برگشتن و سرما هستم. ازآن خیابان تاریک می گذرم و بعد میدانگاهی را پشت سرمی گذارم، وارد کوچه باشگاه می شوم و بعد وارد باشگاه. باید با تاساعت 30/7 صبر کنم تا سانس آخر شروع شود. فکر نمی کنم به جز من کسی باشد که بخواهد بعد از تمام شدن استخر خودش و بدون وسیله به خانه برود. ساعت 30/7 می شود. می روم داخل، لباس هایم را می کنم و داخل صندوق شماره 58 می گذارم. دوش می گیرم، پایم را داخل کلر می کنم و وارد استخر می شوم. آب به شکل ملایمی گرم است. از داخل کم عمق راهم را به سوی عمیق کج می کنم و یکهو سبک روی آب شناور می شوم، آرام شنا می کنم، شنایی که به هیچ شنایی شباهت ندارد. دست وپا زدن آرامی است که کمی مرا به جلو می برد. استخر کوچک است و آدم ها کم اند. یادم است که سال گذشته یک وقتی همین موقع های سال به استخر آمده بودم و تنها شناگر آن بودم. مثل همیشه از بلندگوها، آهنگ پخش می شود. به شکل عجیبی فقط شنا می کنم و برای اولین بار درعمرم خسته نمی شوم. همیشه زود دست وپایم می گیرد اما این بار اصلا چیزی حس نمی کنم. ازاین سو به آن سو، کرال سینه، کرال پشت، قورباغه، دست وپا می زنم ودرآب غوطه می خورم، برایم لذت بخش است، شاید به یاد زمانی می افتم که درون شکم مادرم بودم، همان جایی که مرا وارد دنیا کرد.


باآب فاصله ای ندارم. کاملا درون آن می روم، نرم وسیال و تجربه ای تازه را پشت سرمی گذارم، نرم وسیال. انگار برای اولین بار است که آب را تجربه می کنم. زندگی درون مایع بی رنگ دریک استخر آبی آسمانی. به نظرم از راه رفتن خیلی بهتر است. مثل ماهی ، با آب صمیمی ام. حتم دارم یک ماده شیمیایی درون مغزم زیاد یا کم شده است. یکریزشنا می کنم، تنها چند بار وارد کم عمق می شوم وراه می روم، کاری که می گویند برای ستون فقرات خوب است. حالا همه چراغ ها هاله ای هفت رنگ دارند که از نیلی پررنگ شروع وبه قرمزتمام می شود. ساعت 5/8 است. اگرچه هیچ دلم نمی خواهد اما باید یواش یواش بیرون بیایم. به سرم می زند که برای خشک شدن بروم سونای خشک. دوش می گیرم وهمین کار را انجام می دهم. هیچ کس داخل سونا نیست. روی نیمکت بالایی وچوبی آن می نشینم و از پنجره استخر را نگاه می کنم. با دیدن هاله چراغ ها سرگرم می شوم. یک ساعت شنی کوچک که هر 15 دقیقه را نشان می دهد، توجهم را جلب می کند. می چرخانم اش. شن ها آرام آرام پایین می ریزند. بوی اکالیپتوس می آید و گرمای 72 درجه تا مغز استخوانم نفوذ می کند. آب قطره قطره از سرو بدنم می چکد و من آرام آرام خشک می شوم. ساعت شنی، تمام شن های اش را ریخته است. ساعت یک ربع به نه است. از سونا بیرون می آیم و به سوی رختکن می روم. به چراغ ها خیره می شوم، اما دیگر هاله ای وجود ندارد. سرم را تاجایی که می شود با سشوار خشک می کنم. وسرفرصت لباس هایم را می پوشم. زیر شال ام، کلاه می گذارم وتا روی ابروهایم می کشم. کلید را می دهم، کفش هایم را می پوشم وبا ترس وارد کوچه می شوم. هوا همچنان نافذ وتمیز است. ساعت 9 شب است و خیابان ها خلوت اند.آماده ام تا سرما به تنم نفوذ کند. تند تند، راه می روم. اما سردم نمی شود. حتی می توانم بگویم از موقع آمدن، کمتر سردم است. دمای هوا زیرصفر است، گوشه گوشهء خیابان، آب ها یخ زده اند و من ازترس های خودم خنده ام می گیرد...

No comments: