Monday, September 5, 2011

چیزی شبیه شیدایی




«در زندگی چیزی والاتر، قدرتمندتر، سالمتر و نیک تر ازخاطره‌ای خوب نیست... اگرکسی تنها یک خاطرهء نیک و مقدس از دوران کودکی داشته باشد، همین خاطره او را نجات می دهد.» ازکتاب برادران کارامازوف
دیماه 1380، کلاس آشنایی با هنرهای معاصر
با وجود رخوتی خاکستری که همیشه دردانشگاه هنر جریان داشت اما گاه بارقه هایی از زیر این خاکستر نمایان می شد، بارقه هایی که می‌توانستند سبکبالانه فرد را تا ناکجا برسانند. من دیر به کلاس رسیده بودم، مثل همیشه خطوط تایم لاین بر روی تخته کشیده شده بود. ما تاریخ معاصررا روی تختهء سبز رنگ کلاسمان مرور می کردیم: ازایسم های مختلفِ کوبیسم وفوویسم و اکسپرسیونیسم گرفته تا دنیای پرهیاهوی سینمای چارلی چاپلین، برادران لومیر، آیزنشتاین، فریتس لانگ و هیچکاک دردفترهایمان یادداشت می شدند و همزمان هنرو ادبیات معاصرخودمان را بر روی خطی دیگربا آنها مطابقت می دادیم. اما آن روز ورای همهء این اطلاعاتی که جابجا می‌شد، چیز دیگری درجریان بود، چیزی شبیه به شیدایی. وقتی سرجایم نشستم آقای حمیدیان داشت شعر مولوی می خواند:
من گنگ خواب دیده و عالم تمام کَر من عاجزم زگفتن و خلق از شنیدن‌‌اش
نمی دانم این را برای چه گفت. ونمی دانم جریان کلاس چگونه می‌گذشت، در ردیف آخر تنها نشسته بودم و پنجره های بلند کلاس فضای بیرون را نشان می دادند، جایی که همیشه نیم نگاه آقای حمیدیان به آنجا بود. آن روز گویی ازهمیشه بی تکلف تر بود و درآهنگ صدای‌اش تغییری، ازآنچه از پنجره می دید با ما حرف زد، از کلاغی که ذخیره ای فراهم می کرد. من با دفتری باز به آخرین جلسهء کلاسی فکر می‌کردم که باید با سهراب کُشی به پایان می رسید و بازی حقیقت وواقعیت را نمایان می کرد. روز عجیبی بود.
نمی دانم برق کی رفت اما جو کلاس تغییری نکرد. هنوز به غروب آفتاب مانده بود و روشنایی آنقدر بود که تخته قابل خواند باشد. با فقدان نور الکتریسته خودم را درنور غروب زمستانی غوطه ور یافتم . حس رخوت و تعجب با هم درمی‌آمیخت. و کلاس ادامه می‌یافت؛ دادائیسم مکتب اعتراض بود و سورئالیسم فرزند آن، دادائیسم در زوریخ پایه گذاری شده بود و شعرایی مانند آندره برتون و پل والری و... به لحاظ نظری درشکل گیری آن نقش داشتند، هوا رو به تاریکی می رفت، مارسل دوشان ودالی و مگریت هم بودند اما چه کسی به آنها اهمیت می‌داد، هوا متغیر بود و واقعیت امری بودکه واقع می شود و حقیقت صدق گزارهء واقعیت و بعد پای روایت به میان کشیده شد. اما ما تاریخ خودمان را داشتیم، واقعیت وحقیقت خودمان را، استاد وکلاسی مخصوص به خودمان راکه به لحاظ شیدایی هیچ چیزی به پای آن نمی‌رسید.
از بیرون صدای موسیقی می‌آمد، از کلاس بیرون رفتم، کسی در تاریکی راهرو نشسته بود وسه تار می نواخت و باآن می خواند:
دیگه عاشق شدن ناز کشیدن فایده نداره دیگه دنبال آهو دویدن فایده نداره
نور اندکی ازپنجره اتاق مالی بر روی سنگ های صیقلی کف راهرو افتاده بود بااین حال ازاو هیچ چیزی دیده نمی شد، شبحی گنگ بود که سازش گاه آرام می گرفت وگاه ازنو شروع می کرد و نوازنده باز با آن می خواند: دیگه عاشق شدن فایده نداره ... بارقه ها درهمه جا پراکتده می‌شدند و چه عمرکوتاهی داشتند، نوازنده و ساز به زودی درتاریکی باهم رفتند. ومن مانده درتعلیقی گنگ به کلاس برگشتم، آقای حمیدیان هم ازتعلیق، از پایان نامعلوم بعضی آثار هنری سخن می گفت. سرجای خودم نشستم. کلاس به نسبت راهرو روشن تر بود اما خیلی تاریک تر ازقبل، دیگر نه می شد چیزی رو تخته نوشت ونه می شد آنرا خواند. با خودم به جنونی که همه را سرکلاس نشانده بود فکر می‌کردم، آقای حمیدیان حجم خاکستری تیره‌ای بود با بارقه هایی نامرئی. هوا تقریباً شب بود، آسمان رنگ باخته تن شب می سپرد، چراغی درساختمانی در دورترها روشن بود و سایه های بی‌رمقی بر سقف و دیوار کلاس افتاده بود. به لحن داستان گویانه اش گوش می دادم، لحنی که آرامش‌اش گاه مرا عصبی می کرد. درتاریکی تقریباً مطلق، او کاپشن‌اش را به تن و پوشه اش را به دست گرفت و به بحث بر سر واقعیت و حقیقت همچنان ادامه داد. بالاخره کسی چراغ قوه به دست برای بیرون کردن ما آمد و راهرو را برای ما روشن کرد، وارد حیاط دانشکده که شدیم برق آمد، انگار ساعت دوازده بار نواحته و بارقه ها پایان یافته بود. او درمیان بچه ها خندید، جُک گفت ومثل همیشه در قالب آدمی معقول وآرام سوار ماشین‌اش شد ورفت.

No comments: