Monday, December 19, 2011

یادداشت های یک شورشی آرام به روان‌پزشک‌اش


بخش پایانی



شنبه 7 آبان 1390
ازمن اثری ز سعی ساقی مانده است وزصحبت خلق بی وفایی مانده است
ازبادهء دوشین قدحی بیش نماند ازعمرندانم که چه باقی مانده است



و روزگاربرروال سابق خود می گردد، همچنان همیشه، بی هیچ تردیدی. آسمان امروز سیر دل بارید وبارید وبارید. من امروز باردیگر برای دیدار کتاب و کتابخانه شال و کلاه کردم. بازبرای روزهای سردآماده شده‌ام. سنگفرش های پیاده رو و سیلاب های کوچک رانظاره می کنم. جنوب شهر حتماً سیل آمده است. روزنامهء همشهری مثل همیشه جلوی درسوپرمارکت ها وجود دارد وخودش را به نفهمی می زند و تیتر یک آن این است:«باران تهران را غافلگیر کرد». روی پل عابربزرگراه همت می ایستم تا یکی ازاتوبوس‌های صورتی رنگ جدید خود را بنمایاند، ماشین ها از زیرپایم به سرعت و باشتاب می گذرند، دلم می خواست یک دوربین فیلم برداری داشتم تا دراین روز سیل‌آسا ازاین فضای عجیب تصویرمی گرفتم، تصویری از جناب برنزی سردار جنگل که با تفنگ‌اش در زیر باران ایستاده وبه بزرگراه همت خیره شده است ، حقیقتاً سردارجنگل است ، جنگلی که امروز ساکت تر ازهمیشه می نماید.دو نفرپایین پل عابرمنتظر اتوبوس ایستاده‌اند، بلاخره اتوبوس می‌آید، سواراتوبوس می‌شوم، جا برای نشستن هست، نمی دانم چراحس این روزبارانی مرا به یاد روزهای دبستان می‌اندازد. ازپس شیشهء بخار گرفتهء اتوبوس به بیرون نگاه می‌کنم وفکرمی‌کنم که اگرتنها یک ساعت ازعمرم باقی مانده باشد، خوشا آنکه آنرا دریک روز بارانی سپری شده باشد. بعد اتوبوس آرام آرام راه می‌افتد با تأنی خاصی راه رود وما رابه مقصد می رساند. من بعد از یک پیاده‌روی پنج دقیقه‌ای به کتابخانه می رسم. نگهبان به من اجازه نمی دهد کتاب را با خود داخل ببرم ، بعد از کلی سرو کله زدن با کارمند و معاون و رئیس به من اجازه می دهند فقط همین امروز کتاب را به خودم داخل بیاورم. دیگر کتابخانه مثل روزهای پیشین صمیمی به نظر نمی رسد، دلم می گیرد. این قدر سختگیری برای کتاب؟ من به زرّادخانه که وارد نشده ام. مدیر کتابخانه با لحن دوستانه ای به من توضیح می دهد که برای جلوگیری از سرقت کتاب‌های داخل کتابخانه این کار را انجام می دهند ومی گوید درحال نصب سیستم ضد سرقت جدیدی برای نشان دادن خروج کتاب از کتابخانه هستند. همه چیز به شکل مسخره‌ای امنیتی می شود.همه به هم به دیدهء تردید می نگرند وانگارمنتطرند تا مچ همدیگررا بگیرند، نمی دانم آیا می توان خارج ازکتاب‌ها ودایره المعارفها بازازاعتماد سراغی گرفت یا نه؟
به هررو ساعت ها از پس هم می گذرند، من و کتاب و دایره المعارفها درحالی اوقاتمان را باهم می گذرانیم که بچه گربه ای دائماً درحیاط کتابخانه ناله می کند،


چراغها را خاموش می کنند که یعنی وقت تمام است. بازشال وکلاه می کنم وباز ایستگاه اتوبوس و صفی که برخلاف انتظار کوتاه است.باران بندآمده است همه چیزتمیز ودرخشان است، چراغهای تزئینی وسط بزرگراه سعی دارند ادای آتش بازی را دربیاورند،لامپ های زردو سبز و قرمز کوچک از نقطه‌ای مرکزی به سوی بیرون تکثیر می شوند. سوار می شوم روی صندلی جلویی می نشینم تا وقت پیاده شدن راحت ترباشم. کتاب «احساس تنهایی و توتالیتاریسم» را از کیفم بیرون می آورم، دوسالی می شود که این کتاب را خریده‌ام اما تازه شروع به خواندن آن کرده‌ام. کتابم نم دارد چون که کیفم هنوز خیس است. فصل دوم بر عوامل موثر برتجربهء احساس تنهایی تأکید دارد. یک خانم چادری قوی هیکل وارد اتوبوس می شود، درست کنار من می نشیند. باکلاس تراز یک زن خانه‌دار معمولی ایست. کمی جابجا می شوم. او نیزبعد ازاین که کمی جابجا شد، موبایل‌اش را از توی کیف‌اش بیرون می آورد و با آن ورمی رود و بعد می دهد به دست من ومی گوید:«میشه برام بخونی‌اش». یک نگاه کلی به متن اس ام اس آن می اندازم و با ناراضایتی برای‌اش می خوانم:«اگر روز اول ماه ذی القعده روز شنبه باشد، از این شنبه تا شنبهء بعد که جمعاً هشت روز می شود، روزی هفتاد مرتبه سورهء حمد را بخوانید، حاجت شما برآورده می شود، به ندرت این تقارن روی می دهد آنرا از دست ندهید، التماس دعا». زن برویم لبخند می زند و می گوید چون برایم مهم بود گفتم شما هم بخوانید. عصبانی نگاهش می کنم ومی گویم «من به این کارها اعتقاد ندارم، اگر از خدا چیزی بخواهم مستقیماً از خودش می خواهم واز این اوراد اتوماتیک وار خوشم نمی آید»، حس می کنم جریان خون به صورتم می دود. سعی می کنم برخلاف همیشه به یک جدال لفظی وارد شوم. زن نیز که انتظارچنین برخوردی نداشت، برآشفته می شود. با هم بحث می کنیم، به صورت هم نگاه نمی کنیم وهمزمان باهم حرف می زنیم، یک آقا وخانم مسن برمی گردند ما را نگاه می کنند. او می گوید علم روانشناسی هم برپایهء تلقین وتکراراست، می گوید این یک بحث علمی ثابت شده است وشما باید به نظر علماوعقلا احترام بگذارید.من می گویم با روانشناسان سروکار بسیار داشته ام و هیچ کدام از تلقین صحبت نکرده اند. کمابیش به هم توهین می کنیم. من هم به او می گویم کمی فکرکنید، اینها خرافات است. بااینکه سعی می‌کنم به او بفهمانم که می خواهم بدون تعصب اظهارنظرکنم، بحث بی سرانجام است. اما درنهایت هردو آرام ترمی شویم. او می گوید به جای قرص اعصاب ذکر می گوید و من هم کمی با او همراهی می کنم وبعد هردو ساکت می شویم. او به ذکرهای‌اش ادامه می دهد ومن ادامهء کتابم را می خوانم. به نظرنمی‌آید درتصمیم هیچ کدام ازما خللی ایجاد شده باشد. ناخودآگاه یاد جدایی نادر ازسیمین می افتم.
«احساس تنهایی درمیان کسانی که ازدواج نکرده‌اند یا عاشقانه به هم نرسیده‌اند، شایع تر است»، «نمرهء احساس تنهایی درمیان جوان ترها برخلاف پاسخ گویان کهن سال عمیق تراست»، « شواهدی برانتقال احساس تنهایی از نسلی به نسل دیگر وجود دارد. دربعضی موارد ممکن است این قبیل مراحل انتقالی به پایه ای ژنتیک که هنوز کشف نشده است، مربوط باشد.»تا سَر احساس تنهایی و عوامل اجتماعی که می رسم، کتاب را می بندم. زن چادری خداحافظی می کند وپیاده می شود، ومن برای پیاده شدن درایستگاه بعدآماده می شوم. پیاده که می شوم باز از کنار سردار جنگل عبور می کنم که همچنان با تفنگ اش حاضر به یراق ایستاده است. درپیاده رو یک جعبهء شیرینی برای خیرات گذاشته اند، یک شیرینی برمی دارم و می خورم. پسری که دم درساختمانی ایستاده می گوید:«کوفتت بشه، من ام گرسنمه». با دست به جعبهء شیرینی ارجاع می دهم، می‌گوید:« نه، خودت برو برام بیار»، از برابرش رد می شوم وازاین که به جای فحش، پاسخ‌اش را داده‌ام در دلم به خودم فحش می دهم. دوبچه گربه جست‌وخیزکنان از کنارم رد می شوند ومن ادامه می دهم .
یادداشت های یک شورشی آرام را به تاریخ و شما می سپارم. اینک منم و دنیای پیش رو، دنیایی نامهربان که آتش‌اش برپاست و آدمی را درشعله‌های گدازان خود می سوزاند و خاکستر می کند. برای من اما دیگرنه سوختنی درکاراست و نه شعله‌ای که رنگ‌اش زرد ونارنجی باشد یا آبی. اکنون دیگرنه تب وتابی هست ونه شورشی، تنها خاکستری باقی مانده است از همهء های وهوی‌ها. آتش خاموش گشته و جزخاکستری بی وزن چیزی برجای نمانده است. تنها آرزوی نسیمی باقی است وگاهی وسوسهء نوشتن.
باسپاس
ز.م
یادداشت های یک خاکسترنشین 1
[i] One flew over the Cuckoo’s Nest

No comments: